#فرماندهتون_از_کار_افتاده 😂
ꈹ
〠
⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش میآمد، سری به #حاج_احمد و #حاج_همت میزدم. آنروز، برای دیدن آنها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. #احمد تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦
انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌
به جای او، حاجهمت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب میداد، گفت:
«این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪
حاجاحمد شاکی شد و گفت: «هیچم اینطور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒
حاجهمت پوزخندی زد و با لحن لجدرآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐
آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرامآرام بحثشان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد:
- داری اشتباه میکنی برادر من!😠
با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف میکرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت:
- باز این دوتا دعواشون شد!😏
ظاهراً بار اولی نبود که به هم میپریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمیگشت و فراموششان میشد!🙂
☆
♡
- به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
ꙮ
ꙮ
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕