💐🍃🌸🍃🌸🍃💐
#طنز_شهدا
#خاطرات_جبهه
خرمشهر بوديم ، آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : بچه ها ! يادتون نره !
آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي « ما گشنمونه ياالله ! » ، كه حاجي داخل سنگر شد و گفت : چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! .
فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني مي كرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه به سفره كرد . كمي چشماشو باز و بسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟! و بعد رفت تو آشپزخونه ..
هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند....
شادی روح شهدا و امام شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🍃🌸🍃🌸🍃💐
💐🍃🌸🍃🌸🍃💐
حاج همت تازه رسيده بود دوكوهه، ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود. جلسه داشتيم.
همراهش گفت: «حاجي هنوز شام نخورده، قبل از اينكه جلسه شروع بشه، اگه غذايي چيزي دارين، بيارين تا حاجي بخوره.»
رفتم و دو تا بشقاب باقالي پلو با دو تا قوطي تن ماهي آوردم و گذاشتم جلوي حاجي و دوستش.
حاجي همينطور كه صحبت ميكرد، مشغول خوردن غذا شد.
لقمه اول را كه ميخواست در دهانش بگذارد، پرسيد: «بسيجي ها شام چي داشتن؟»
گفتم: «از همينا.»
گفت: «همين غذا كه آوردي جلوي من؟»
گفتم: «بله، همين غذا.»
گفت: «تن ماهي هم داشتند؟»
گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون تن ماهي بديم.»
تا اين را گفتم، لقمه را زمين گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهي بدين.»
گفتم: «حاجي جان! به خدا قسم فردا به همه تن ميديم.»
گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر مي خورم.»
هرچه اصرار كردم، فايده اي نداشت و او آن شب همان باقالي پلو را خورد.
کتاب تا زلال شکوفایی
هدیه به شهدا صلوات 💚
#صلوات #شهید_همت #شهید_ابراهیم_همت #شهادت #خاطرات_دفاع_مقدس #خاطرات_جبهه #شهدا_زنده_اند #شهیدان_ایران #شهید #دفاع_مقدس #جبهه #اسلام #شهیدهمت #صلوات #خدا #دوکوهه
#خاطرات_جبهه
💢قوطی خالی کمپوت
✨﷽✨
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
📚نقل از شهید حسین خرازی
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
┄═❁═┄
🔸 کوپهها شش صندلی بود. موقع خواب صندلی هاش کشویی به هم می رسید. برای اینکه بچه ها راحت تر باشند ساک ها رو می ذاشتیم روی یکی از نردهها تا یکی توی محفظه بالای جا چمدانی بخوابد.
من اون شب رفتم همونجا خوابیدم، چهار نفر هم پایین خوابیده بودند.
چون اون روزا خیلی به مرگ فکر می کردیم، نصف شب خواب دیدم مرده ام، تشییعم کردند و گذاشتند توی قبر. واقعا وحشتناک بود!
شروع کردند به گذاشتن سنگ لحد. سنگ آخر رو که گذاشتند همه جا تاریک شد. فکر می کنید چی شد؟
حتما شنیدید که میگن اون لحظه مرده زنده میشه و بلند می شه که بنشینه اما سرش میخوره به سنگ لحد 🙈
منم همین جوری شدم.
تا خواستم بنشینم سرم خورد به سقف قطار😇 و از خواب پریدم و از همون بالا پرت شدم روی بچه هایی که پایین خوابیده بودند.
غوغایی نصف شبی به پا شد. خدا رحم کرد کسی طوریش نشد ولی همه وحشت کردند. از شدت گرما خفگی به من دست داد.
دقیقاً افتاده بودم رو سینه یکی از بچه ها که گرمایی بود. بعدا تعریف می کرد که همون لحظه داشتم خواب می دیدم که بختک افتاده رو سینه م. 😂
خلاصه بعد از کلی آه و ناله، خیلی خندیدیم و دوباره خوابیدیم، ولی دیگه بچه ها نذاشتند من برم بالا.
یادش بخیر با همه سختی هاش خوش بودیم و راضی
راوی:عباس گلمحمدی
#دفاع_مقدس
#خاطرات_جبهه
#خاطرات_جبهه
🚁 پیروزی هوایی
در سال۶۲ و در عملیات #خیبر نیروی گردان یازهرا از تیپ۴۴ قمر بنی هاشم بودم.گردان یازهرا و گردان رسالت مأموریت داشتند که از هورالعظیم عبور کرده و با تصرف سیل بند اول دشمن، آماده پیشروی تا رودخانه دجله و روستای روطه باشند.مرحله اوّل با کمترین تلفات اجرا شد.چندروز اول درهمان سیل بند منتظر دستور بودیم.هلی کوپترها و هواپیماهای «7pc (قارقارکی) عراقی خیلی ما را اذیت میکردند.چونکه ما برای مقابله با آنها هیچگونه سلاح نیمه سنگین و سنگین ضدّ هوایی نداشتیم.روزدوّم عملیات یک هلی کوپتر #شنوک ایرانی بهمراه ۲هلیکوپتر #کبری برای پشتیبانی و تدارکات ما بخط پدافندی تیپ۴۴ قمر آمدند. در همین حین سر و کلّهی چند هلی کوپتر توپ دار عراقی در آسمان پیدا شد و چندموشک بطرف باند فرود هلیکوپترهای ایرانی شلیک کردند که الحمدالله حادثه آفرین نبود
دریک لحظه هلیکوپتر کبری از پشت سیل بند بالا آمد بطرف هلیکوپتر عراقی یورش برق آسایی برد و یک فروند موشک بسمت آن شلیک کرد که با کمی اختلاف از بالای سر آن عبور کرد و بهدف نخورد.متقابلاً عراقیها هم موشکی بطرف هلی کوپتر کبری شلیک کردند که با مانور کبری، موشک در آب منفجر شد.هلیکوپتر عراقی بعد از شلیک موشک اقدام به چرخش و دور زدن نمودکه بلافاصله هلیکوپتر کبرای ایرانی با شلیک موشک دوم هلیکوپتر عراقی را هدف قرار داد و منهدم کرد.در بازگشت،چون هلیکوپتر ایرانی در سطح بسیار پایین پرواز میکرد درحالیکه خلبان لبخندی بر لب داشت،برای بچههای گردان دست تکان میداد.بچهها هم با شادی و فریاد تکبیر آن دلیرمرد تیزپرواز را مشایعت کردند
📝 (راوی: رضا اسماعیل زاده)
#خاطرات_جبهه
🚁 پیروزی هوایی
در سال۶۲ و در عملیات #خیبر نیروی گردان یازهرا از تیپ۴۴ قمر بنی هاشم بودم.گردان یازهرا و گردان رسالت مأموریت داشتند که از هورالعظیم عبور کرده و با تصرف سیل بند اول دشمن، آماده پیشروی تا رودخانه دجله و روستای روطه باشند.مرحله اوّل با کمترین تلفات اجرا شد.چندروز اول درهمان سیل بند منتظر دستور بودیم.هلی کوپترها و هواپیماهای «7pc (قارقارکی) عراقی خیلی ما را اذیت میکردند.چونکه ما برای مقابله با آنها هیچگونه سلاح نیمه سنگین و سنگین ضدّ هوایی نداشتیم.روزدوّم عملیات یک هلی کوپتر #شنوک ایرانی بهمراه ۲هلیکوپتر #کبری برای پشتیبانی و تدارکات ما بخط پدافندی تیپ۴۴ قمر آمدند. در همین حین سر و کلّهی چند هلی کوپتر توپ دار عراقی در آسمان پیدا شد و چندموشک بطرف باند فرود هلیکوپترهای ایرانی شلیک کردند که الحمدالله حادثه آفرین نبود
دریک لحظه هلیکوپتر کبری از پشت سیل بند بالا آمد بطرف هلیکوپتر عراقی یورش برق آسایی برد و یک فروند موشک بسمت آن شلیک کرد که با کمی اختلاف از بالای سر آن عبور کرد و بهدف نخورد.متقابلاً عراقیها هم موشکی بطرف هلی کوپتر کبری شلیک کردند که با مانور کبری، موشک در آب منفجر شد.هلیکوپتر عراقی بعد از شلیک موشک اقدام به چرخش و دور زدن نمودکه بلافاصله هلیکوپتر کبرای ایرانی با شلیک موشک دوم هلیکوپتر عراقی را هدف قرار داد و منهدم کرد.در بازگشت،چون هلیکوپتر ایرانی در سطح بسیار پایین پرواز میکرد درحالیکه خلبان لبخندی بر لب داشت،برای بچههای گردان دست تکان میداد.بچهها هم با شادی و فریاد تکبیر آن دلیرمرد تیزپرواز را مشایعت کردند
📝 (راوی: رضا اسماعیل زاده)