eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.6هزار عکس
11.3هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹 🕊🌹 🌷🕊شهید 🍃◈ ولادت: ۱۳۳۸ 🌲◈ شهادت :۱۳۶۶ ☘↶ مسئولیت:معاون مخابرات لشگر 🌷🕊محل_شهادت:بیت المقدس ماووت عراق 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷 ملیکا بعدازظهر روز ۱۳ بهمن ماه از خواب بیدار شد و با گریه😭 خوابی را که دیده بود برایم تعریف کرد. گفت دیدم پدرم آمد از روی یک بلندی با دست خونی من را بوس کرد و به من گفت تندتند می‌آیم به دیدنت و رفت. با شنیدن این خواب نگران شدم اما حرفی نزدم.😔 روزپنج‌ شنبه۱۵بهمن ماه بود که به دلم افتاد سجاد دارد بر می‌گردد.☺️ موقع اذان ظهربود. زنگ زدم خانه پدرم و آنها خبر دادند که سجاد شهید شده است.😢 باورم نمی‌شد و پیش خودم می‌گفتم سجاد دارد بر می‌گردد و با این خبر سر به سرم می‌گذارند. اصلا در حال خودم نبودم. 🌹  می‌خواستم به همه بفهمانم که این شوخی است، دوست داشتم همه حرفم را باورکنند. ولی با این حال خیلی آرام بودم. انگارحضرت زینب(س)‌ به من نظرکرده بودند که اینطور آرام و صبور بودم.💫 همه از آرامشم نگران بودند. هرچه همه بیقراری می‌کردند، من آرام‌تر می‌شدم. اصلاً انگار در عرض چند ساعت کلی تغییرکرده و صبور شده بودم. آنقدر آرام بودم که نگران خودم شده بودم که چرا در نبود سجاد می‌توانم نفس بکشم و زنده باشم.😞🌺
خيلی گشته بوديم، نه پلاکی، نه كارتی، چيزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چيزی شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم، ديدم يك است كه انگار روش جمله ای حك شده.... خاك و گِل ها رو پاك كردم .... ديگر نيازی نبود دنبال پلاكش بگرديم ... روی عقيق نوشته بود : "به ياد "
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند. 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
تا اندکی دلش میگرفت میرفت سراغ تلفن. می گفت صدای پدر و مادر یا همسرم را نشنوم آرام نمی شوم. برای پسرش دلتنگی می کرد و هر بار تماس می گرفت می پرسید سیدمحمد توانست دوچرخه اش را رکاب بزند؟! ‌ اما با تمام دلبستگی هایش خداحافظی کرد... داوطلب شد و رفت.. به دوستش گفت می دانم این بار دیگر شهید می شوم. در خواب دیدم که از آسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه می کنم. همسر و فرزندم را به خدا می سپارم... ‌ 🌹 🌷 ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄