فرمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود
بین همه التهابهای اخیر، دو مرد آرام چشم روی هم گذاشتهاند، اینجا در #معراج_الشهدا که بزمگاه دیرینه شهدای انقلاب است.
#شهید_ابراهیمی میگفت باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد. بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت. همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند. یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
آقا مرتضی فرمانده بود اما همیشه به پاسدار بودنش افتخار میکرد. فرماندهی که سربازِ سربازهایش بود. خودش جنوب شهری بود، شهریار زندگی میکرد.
زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست و گوشت و استخوان حس میکرد. اصلا آن روز به خاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به #شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آن ها لو بروند، تنها بمانند.
#فرمانده_شهید_مرتضی_ابراهیمی
#شهید_امنیت
💢 #قصه_شهادت
🔺ف رمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود...
◽️ #شهید_ابراهیمی میگفت باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد، بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت.
◽️همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند، یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
◽️زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست و گوشت و استخوان حس میکرد.
◽️اصلا آن روز به خاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به #شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آنها لو بروند، تنها بمانند.
#شهید_مرتضی_ابراهیمی🌷
#شهید_امنیت
🍃🌹🍃🌹
#یک_خاطره
🔸توصیهی شهید در عالم رویا به مادرش
#متن_خاطره|تقریباً چهل روز از شهادت فرزندم ابراهیم میگذشت، دلم بهانهاش رو کرده؛ و از دوری او دلتنگ بودم.
توسلی به اهلبیت عصمت و طهارت«ع» کردم تا انشاءالله ابراهیم رو در خواب ببینم. تا اینکه یکی از شبها توی عالم خواب مشاهده کردم ابراهیم وارد خانه شد و به سمت اتاقی که من در اون نشسته بودم، اومد.
لباس زیبایی بر تن داشت و چهرهاش همچون ماه شب چهارده میدرخشید و نورانی بود. وارد اتاق شد و در حالیکه تبسمی دلنشین بر لبانش جاری بود، سلام کرد و از احوال من جویا شد. بهش سلام کردم و حالش رو پرسیدم و از جا و مکانش سؤال کردم.
ابراهیم نزدیک من روی زمین به حالت دو زانو نشست و گفت: مادر جان به حمد الله حالم بسیار خوب است و هیچ مشکلی ندارم و در مکان بسیار خوبی سکونت دارم... بعد با انگشت سبابهی دست راستش بر روی گلیمِ پهن شدهی کف اتاق، نام مبارک پنج تن آل عبا و اسامی چهارده نور پاک عصمت و طهارت«ع» رو با خطی زیبا حک کرد.
اسامی چهارده معصوم«علیهم السلام» مانند خورشیدی میدرخشیدند. ابراهیم رو به من کرد و گفت: مادر جان هر زمان که دلت بهانه گرفت و دلتنگ شد روی این گلیم و در مقابل نام ائمه اطهار«علیهم السلام» بایست و دو رکعت نماز بخوان و توسل بجوی و قلبت را با یاد ائمه اطهار«علیهم السلام» جلا ببخش، که من هر چه دارم از عنایات این بزرگواران است.
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_ابراهیمی #توسل #شهدای_قم #اهل_بیت