eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.6هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مي‌گفت : سعي مي‌كنم وقتي به خانه مي‌روم، نمازهايم را تقريبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زيرا مي‌خواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد كار شوم. واجبات را در كنار زن و فرزندانش انجام مي‌داد ولي به مستحبات در جبهه عمل مي‌كرد و مستحبات را در جبهه انجام مي‌داد. اين براي ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود. 🔹عباس به افراد بزرگ‌تر از خودش خیلی احترام می‌گذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم می‌دانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه می‌بینی اسیر دشمن می‌شوند. 🔸عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. 🔹یکی دیگر از خصلت‌هاي عباس این بود که او بسيار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار می‌کرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی می‌کرد. خیلی هم به ياد مستضعفين بود . یعنی می‌خواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را مي فهميد. ✍به روایت سردارباقرشیبانی 📎رییس ستاد لشگر ۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ولادت : ۱۳۳۳/۱۱/۵ تهران شهادت : ۱۳۶۲/۸/۲۸ پنجوین ، عملیات والفجر۴
‼️یوسف اهل انفاق وعاشق رسیدگی به محرومین ویارمستضعفین بود ،بعد از انقلاب شروع کردیم به تقسیم اراضی . اربابان و مالکینی که از ایران فرار کرده بودند ، بین مردم فقیر و محتاج و بی سرپرست . در این تقسیم بندی میان افراد که در مسجد محل برگزار می گردید و یا در منزل شهید یوسف برگزار می گردید ، تا آخرین قسمت را تقسیم کردیم . در این میان یوسف با این که خیلی محتاج هم بودند ولی یک قطعه زمین هم برای خودش نگرفت . ‼️فرقی نمیکرد کجا باشد و چه کاری باشد . عملگی هم بود انجام میداد . هر تابستان بعد ازایام مدرسه کارش همین بود. فقط میخواست استقلال داشته باشد. کار کردن را کسر شأنش نمیدانست . میگفت : « حضرت علی (علیه السلام) میرفت کار میکرد ، بیل میزد . اصلاً راحت خور و تنبل نبود . » ‼️قبل از انقلاب شبی در عالم خواب میبیند که در رودخانۀ بابلرود، قرآن هائی در رودخانه جاری است و او در آب قرآن ها را جمع آوری میکند و به خشکی میآورد . از خواب میپرد . خودش همیشه از این خواب به عنوان محرک اصلی زندگی اش یاد میکرد . ‼️هنوز چند وقت از خوابش نمیگذشت که حالت روحی اش عوض شد . خیلی عجیب شده بود . کمتر غذا میخورد ، اغلب تو خودش بود . جویای احوالش شدم .گفت : مادر ! من روزه میگیرم .ومتعجب پرسیدم : روزه میگیری؟ ‼️گفت : بله .وقتی که رفت، سراغ چمدانش رفتم. دیدم نان و خرمایی هست که با همان سحر و افطارش را سر می کند . 📎فرماندهٔ تیپ سوم لشگر ۱۷علی‌ابن‌ابیطالب (ع) 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۲۷ بابل ، مازندران شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ شرق دجله ، عملیات بدر
💠«یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من... 💠لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم. 💠نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. 💠بعد جایی رو نشان داد گفت : اونجا رودخانه است برو اونجا آب بیار من هم راه افتادم. راه زیادی نبود از لابه‌لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. 💠من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این گناه می‌گذرم.» 💠بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین‌طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. 💠همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم!» 💠احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.» 🌷 ولادت : ۱۳۴۵/۴/۲۹ دماوند شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ فکه ، عملیات والفجر۸
💠تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانواده‌ای متمول بودند که در محله شمیران زندگی می‌کردند. مادرش التماس می‌کرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید می‌گفت : تکلیف من است که بجنگم. 💠به خانواده‌اش می‌گفت : شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیایی‌اش فوق‌العاده عالی بود، اما به همه این‌ها پشت پا زد. 💠عجیب است هنوز این برایم سؤال است که مادرش هر بار مرا می‌دید از خاطرات پسرش در جبهه از من می‌پرسید. یادم است شهید شاه‌حسینی به بچه‌های جنوب شهر به مزاح می‌گفت : شهدای شمیران افضل من شهدای خراسان(منطقه‌ای در جنوب تهران). 💠به نظر من هم کسی که در شمیران وخانواده‌ای متمول و خارج‌نشین زندگی کرده است، شهادتش افضل است، چون همه وابستگی‌های دنیا را زیر پایش می‌گذارد و می‌آید. عبدالحمید اهل تظاهر و ریا نبود. در رابطه با جنگ اصلاً شوخی نداشت. ✍به روایت سردار نصرالله سعیدی 🌷
🔻سنگر سر پوشیده نداشتیم هوا هم خیلی سرد و ظلمانی بود، گاهی اوقات هم بارندگی شدید می شد و تمام زندگیمان خیس و آبدار میشد. 🔻شبها آقا مهدی به پست های نگهبانی سر كشی میكرد و اگر میدید نگهبان خسته است و نمیتواند نگهبانی دهد سلاح را از نگهبان گرفته و با ظرافت خاصی به جای او ایستاده و پست میداد. 🔻این حركت آقا مهدی انسان را متاثر می كرد، عمیقاً در قلب جا می گرفت و هر دستور یا فرمانی كه از طرف ایشان حضوراً یا غیاباً صادر می شد از جان دل پذیرفته و با كمال میل اجرا و اقدام می شد. 🔻آقا مهدی این كارها را به خاطر جا گرفتن در دل بچه ها نمی كرد، اصلاً در ذات او چنین تفكری نبود و به تنها چیزی كه فكر نمی كرد خودنمایی و خود پسندی و سایر رذائل اخلاقی دیگر بود. 🔻هميشه مي‌گفت: نمازتان را اول وقت بخوانيد و غيبت نكنيد. خدا را همواره ناظر و پشتيبان خود ببينيد. دست بر دامان اهل بيت دراز كنيد و ظهور آقا امام زمان (عج) را از پروردگار بخواهيد. 🔻شما سربازان اسلام هستيد نبايد سختي ها ضعيفتان كند. فراموش نكنيد كه خداي مهربان در مشكلات و سختيها انسان را تنها نمي‌گذارد. 🔻بدانيد اين سينه‌اي كه تكيه‌گاه قنداق تفنگ است، هر اندازه بيشتر سرشار از ايمان و توكل و اعتقاد به حقانيت اسلام و انقلاب باشد، تأثيرگذارتر است و بدانيد اگر شهيد شديد ايزد منان عباداتتان، جهادتان و قيامتان را پذيرفته است. ✍به روایت همرزم شهید 📎فرماندهٔ طرح‌و‌عملیات تیپ نبی‌اکرم 🌷 ولادت ‌: ۱۳۳۳/۹/۲۰ کرج ، البرز شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۲ چنگوله ، عملیات والفجر ۵
بچہ محــل بودیم . حالا هم توی شده بودیم همرزم. صبح عملیـــات دیدمش؛ شده بود غــرق خــــــــون، دوتا دستاش قطــــع شده بود... همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش. وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود. همون اول وصیت نامہ نوشـــــتہ بود؛ "خدایا دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ، مثل حضرت 'ع' شم"... دوتا قطــــــع شده بود... 🌷
💠ﺑﺎ ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﺑﺴﻴﺎر مهربان ﺑﻮد و ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﻪ روﺳﺘﺎ ﻣﻰرﻓﺖ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻧﻴـﺰ ﻫﻤـﻮاره‫ﻧﺼﻒ ﺣﻘﻮق ﺧﻮد را ﺑﺮاى ﭘـﺪر و ﻣـﺎدرش ﻣـﻰﻓﺮﺳـﺘﺎد. ﻣﺨـﺎرج ﺑﻴﻤﺎرﺳـﺘﺎن و دارو و دﻛﺘـﺮ ﭘـﺪرش را ‫ﭘﺮداﺧﺖ ﻣﻰﻛﺮد. ﻋﻼﻗﻪﺧﺎﺻﻰ ﺑﻪ ﭘﺪر و ﻣﺎدرش داﺷﺖ. ﻫﻨﮕﺎم ﻋﺰﻳﻤﺖ ﺑـﻪ ﺟﺒﻬـﻪ، ﻓﺎﺻـﻠﻪ ﻳـﻚ ﺻـﺪ و‫ﭘﻨﺠﺎه ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮى ﺑﻴﺮﺟﻨﺪﺗﺎ روﺳﺘﺎ را ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻴﻜﻠﺖ ﻣﻰﭘﻴﻤﻮد و ﺑﺮاى ﻳﻚ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻰ، ﺧـﺪﻣﺖ آﻧـﺎنﻣﻰرﺳﻴﺪ. دﻳﮕﺮ اﻳﻨﻜﻪ دﺳﺖ ﭘﺪر و ﻣﺎدر را ﺣﺘﻤﺎً ﻣﻰﺑﻮﺳﻴﺪ و ﺧﻴﻠﻰ ﻣﺘﻮﺟ‪ﻪ ﻣﻘﺎم آﻧﻬﺎ ﺑﻮد. 💠‫او در ﺿﻤﻦ ﻋﺪم واﺑﺴﺘﮕﻰﺑﻪ دﻧﻴﺎ و ﻣﺎدﻳ‪ﺎت، ﺗﻮﺟ‪ﻪ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﻧﻴﺎزﻫﺎى زﻧﺪﮔﻰ ﺧﺎﻧﻮادﮔﻰ داﺷﺖ و در ﺣﺪ‪‫ﻻزم و ﻣﻌﻤﻮل، در ﺑﺮآوردن آﻧﻬﺎ ﻛﻮﺷﺶ ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻣﺸﻜﻼﺗﻰ ﻛﻪ در اﻣﻮر ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨـﮓ داﺷـﺖ،‫ﺧﺎﻧﻪ و ﺧﺎﻧﻮاده را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤﻰﻛﺮد. 💠وﻗﺘﻰ از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮﻣﻰﮔﺸﺖ، آن ﻗﺪر ﻣﺤﺒ‪ـﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد ﻛـﻪ ﻧﺒـﻮدن ‫اﻳﺸﺎن در ﻫﻨﮕﺎم ﺣﻀﻮر در ﺟﺒﻬﻪ، از ذﻫﻦ ﻣﺤﻮ ﻣﻰﺷﺪ. ‫وﻗﺎﻳﻊ ﻛﺮﺑﻼ و رﻧﺠﻬﺎى اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ(ع) و ﺧﺎﻧﺪان و ﻳﺎراﻧﺶ، ﺑﻪ وﻳﮋه ﺣﻀﺮت زﻳﻨﺐ ﻛﺒﺮى(س) را ﻣﺘﺬﻛّﺮ‫ﻣﻰﺷﺪ و از ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖ زﻳﻨﺐﮔﻮﻧﻪ، ﺻﺒﺮ و ﺗﺤﻤ‪ﻞ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و در اﻳﻦ راه ﺗﺰﻟﺰﻟﻰ ﺑﻪ ﺧﻮد راه ﻧﺪﻫﺪ. 💠در ﻧﺎﻣﻪاى ﺑـﻪ‫ﺑﺮادرش ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد: ﺷﻤﺎ ﺗﺼﻮ‪ر ﻛﻦ ﻛﻪ ﻛﺒﻮﺗﺮى در ﻗﻔﺴﻰ اﺳﺖ. آﻳﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ اﻳﻦ ﻛﺒـﻮﺗﺮ در ﻗﻔـﺲ‫ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻳﺎ آزاد ﮔﺮدد؟ ﻣﺎ آن ﻛﺒﻮﺗﺮﻳﻢ ﻛﻪ در ﻗﻔﺲ دﻧﻴﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎر آﻣﺪهاﻳﻢ و ﺑﺎﻳﺪ آزاد ﺷﻮﻳﻢ. ﭘـﺲ ‫ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻬﺎدت آزاد ﺷﻮﻳﻢ. 📎فرماندهٔ گردان یدالله تیپ امام صادق(ع) 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۲/۲ نهبندان ، خراسان جنوبی شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۶ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟» محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ... وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى‏ كردم، مى‏ گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى‏ خوانيد: كاش بودم و ياريت مى‏ كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى‏ خواهى من دست از يارى او بردارم.» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
🔹هر مرتبه که داود می‌خواست به جبهه برود من ساکش را پر می‌کردم. خوراکی و پول زیادی هم به داود می‌دادم. داود هم پول‌ها را برای جبهه و رزمنده‌ها خرج می‌کرد. 🔸داود برایم تعریف می‌کرد من صبح‌ها بدون اینکه رزمنده‌ها متوجه شوند شیر تهیه می‌کردم و می‌جوشاندم و بعد خودم می‌رفتم می‌خوابیدم. بچه‌ها که از خواب بیدار می‌شدند با یک قابلمه شیر جوشیده و آماده مواجه می‌شدند. 🔹برای همه‌شان سؤال شده بود چه کسی این کار را می‌کند؟ با هم شوخی می‌کردند و می‌گفتند احتمال زیاد امام زمان (عج) این کار را می‌کند، اما کمی بعد یکی از بچه‌ها که تا نیمه‌های شب بیدار مانده و کشیک کشیده بود، بدون اینکه من متوجه شوم به دنبال من تا روستایی که برای تهیه شیر به آنجا رفته بودم آمده و متوجه شده بود که آماده کردن شیر کار من است. صبح زود بچه‌ها را بیدار کرده و گفته بود بلند شوید من مچ امام زمانی که شیر را آماده می‌کرد گرفتم. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ولادت : ۱۳۴۱ کرمان شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو
خیلی مردم دار و اجتماعی بود و به مردم در تمامی زمینه ها کمک می کرد یار و یاور محرومان و مستضعفین بود و در خدمت به مردم همیشه پیشقدم بود. در تمامی فامیل با اینکه فرزند ارشد خانواده نبود ولی از احترام زیادی برخوردار بود وهمه او را الگوی اخلاق و کمالات انسانی می دانستند و در کارها با او مشورت می کردند زیرا دارای خصوصیاتی منحصر به فرد بود که در افراد دیگر کمتر دیده می شد، مثلاهنگامی که می خواستند به منزل بیایند اول به دیدار مادرشان و مادر من می رفتند بعد به خانه می آمدند و نفوذ عاطفی خاصی در همه بستگان و فامیل داشتند با اینکه یک سال و پنج ماه بیشتر فاطمه دخترمان را ندید ولی در این مدت کوتاه فاطمه را غرق محبت و نوازش می کرد و او را می بوئید و می بوسید و می گفت شاید آخرین باری باشد که دخترم را ببینم. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ سپاه خرمشهر 🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۱/۲۹ خرمشهر شهادت : ۱۳۶۱/۳/۱۷ خرمشهر ، عملیات بیت‌المقدس
نماز را سروقت مي خواند. يک بار در ماه مبارک رمضان بود که از سپاه آمد، هوا بسيار گرم و او تشنه بود. دوش گرفت و يخ روي سينه اش گذاشت تا کمي از عطشش کم شود، ولي همچنان تشنه بود. نزديک افطار که شد، وضو گرفت تا نمازش را بخواند. به او گفتم: افطار کنيد، بعد نماز بخوانيد، چون تشنه هستيد. گفت: نماز مقدم تر است. در نماز بسيار گريه کرد. حدود يک ساعت با خدا راز و نياز کرد. دعا خواند، بعد روزه اش را افطار کرد.» در بيمارستان بستري بود. وقتي براي ملاقات رفتيم، مادرش گریه میکرد. گفت: براي من گريه نکنيد. براي همرزمان ديگرم گريه کنيد. حال آن ها از من بدتر است. با اين که شيميايي شده بود، بسيار دلير و فعال بود. عده اي براي مصاحبه آمده بودند، او گفت: ما نمي ترسيم و جبهه ها را خالي نمي گذاريم. با اين که چشم هايم کور شده است و شما را نمي بينم، ولي ما روحيه مان را از دست نمي دهيم. در مقابل مشکلات صبور بود و سعه ي صدر داشت. » 🌷