eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.7هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
💠دائماً با طهارت‌ بود و قرآن‌ خواندن‌ ایشان‌ چه‌ در سفر و چه‌ در حضر ترک‌ نمی‌شد. عاشقی‌ بی قرار و با سوز و حُسن‌ بشاشت‌ همه‌ را شیفتۀ رفاقت‌ و مصاحبت‌ خود می‌نمود. به‌ مستحبات‌ شدیداً مقید بود و تلاوت‌ قرآن‌ مجید از اعمال‌ هر روز و هر شبش‌ بود. با بچه‌ها چنان‌ مهربان‌ بود که‌ مانند پروانه‌ به‌ دورش‌ حلقه‌ می‌زدند. در کارگشایی‌ و راحتی‌ رساندن‌ به‌ دل‌ دوستان‌ جدّاً کم‌نظیر بود.... محمد حسین نجابت 🌹🌱🍃🌹
💠پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ... احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید؟ می گفتیم به چه دردت می خوره؟ می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم! می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم. بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است! احمد كشاورزى 🌷🍃🌷🍃 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شب آخر، آقارضا منو صدا کرد به سختی بهم گفت: کمکم کن بنشینم. پرسیدم برای چی؟ گفتن: میخوام اذان بگم. به سختی نشست. چهار تا الله اکبرهای اذان رو که گفتند به سمت در خیره شدن انگار که منتظر ورود کسی باشند سه بار آروم گفتند: (یاحسین، یاحسین، یاحسین) من فکر کردم کسی اومده. برگشتم نگاه کردم. کسی نبود وقتی برگشتم آقارضا شهید شده بود. غلامرضا مروجی هاشمی 🌱🌷🍃🌷 نشردهید
💠یادی از اسماعیل محمدابراهیمی 🌷نیمه شعبان بود. قرار بود در خانه جشن بگیریم. اسماعیل ۷ ساله بود. گفت چرا امروز که میلاد امام زمان هست، خانه را تزئین نکردید. مقداری پول گرفت تا کاغذ رنگی بخرد. رفت. کمی بعد خبر دادند در عبور از خیابان به شدت تصادف کرده است. نگران به بیمارستان رفتیم. در کما بود.🥺 پزشک گفت شدت تصادف و ضربه به سرش زیاد بوده و امیدی به برگشت هوشیاری و زنده ماندن ایشان نداشته باشید!😭 همه شیون و گریه می کردند، اما مادر سر به سمت آسمان گرفت و دستش را بالا برد و گفت: خدایا من اسماعیل پاره تنم را به شما و آقا امام زمانم می سپارم و شفای او را از شما می خواهم! پدر پانسمان روی سر او را برداشته بود، دیده بود محل زخم به شکل "یا علی" است، یقین کردیم خوب می شود. مدتی بعد در کمال ناباوری از کما خارج شد.اسماعیل در ۱۷ سالگی وقتی هنوز رد یا علی زیر موهایش مشخص بود، در ایام ولادت امام علی، در عملیاتی با رمز یا علی به شهادت رسید. 🌱🌷🌱🌷
💠عباس در کودکی دچار بیماری منژیت شد . خیلی حالش بد شد . همه دکترها ازش قطع امید کردند . اما پدرش امیدش ناامید نشد . درب خانه اهل بیت (ع) جایی که یک عمر رفته بود ، متوسل شد . در عین ناباوری شفای عباس را گرفت . عباس شد ذخیره ای برای انقلاب اسلامی.... 💠 در هفت سالگی ضمن آموختن علم، قرائت کلام‌الله مجید را به دیگر دانش‌آموزان می آموخت تا آن‌جا که با پول هفتگی خود جوایزی تهیه کرده و به افرادی که احادیث یا قرآن را صحیح می‌خواندند، جایزه می‌داد. 💠 عباس در زمان قبل از انقلاب ، تمام وقت خود را صرف مبارزه با فساد و طاغوت و عبادت و خودسازی کرد. او دوستانش را به کوه‌های اطراف شیراز می‌برد و در آن‌جا علیه استبداد پهلوی صحبت می‌‌کرد. اولین فعالیت انقلابی‌اش حمله به مشروب‌فروشی‌ها و سینما‌ها بود. او با دوستانش شیشه‌های مشروب را خرد می کرد که توسط عمال شهربانی بازداشت شد. عباس ذاکر حسین 🌱🌷🌱🌷🌱
💢به مناسبت شناسایی و برگشت پیکر مطهر شهید سید علاءالدین اسدپور و پایان چشم انتظاری چندین ساله مادر شهید...😭 💠پسرم ،باغیرت و شجاع و پرکار و دلسوز بود... ،سه بار از طریق بسیج زرقان به جبهه رفت، 17 ساله بود که شهید شد، شهادتش به دلم اثر کرده بود، همان روز که خبر شهادتش را آوردند از صبح فکر میکردم یک نفر در اطرافم جیغ می کشد و بلند بلند گریه می کند ولی همه جا ساکت بود و به محض اینکه چند نفر از زرقان آمدند فهمیدم می خواهند خبر شهادت پسرم را بدهند ولی فکر نمی کردم شده باشد، بعد از سی و چند سال ، هنوز منتظریم پیکرش برگردد، یک مزار برایش در کورکی (روستای مجاور) درست کرده اند که برای زیارتش به آنجا می رویم ولی از خدا میخواهیم پیکرش برگردد....(راوی مادر شهید) سید علاءالدین اسدپور 🌱🌷🌱🌷
🔷پیش بینی عجیب شهید.... 💠 چهار ماه از اولین اعزام ایوب می گذشت.یکی از جوانان روستای دولت آباد به اسم محمد رسول کاظمی شهید شده بود که اولین شهید روستا بود. غروب پنج شنبه ای بود. به اتفاق ایوب رفتیم زیارت شهید کاظمی.کنار قبر او نشست و درد دل کنان گفت: اگر لطف خدا شامل حالم شود ، بعنوان دومين شهيد دهستان فرمشکان و اين روستا تا چهلمين روز شهادتت، کنارت خواهم آمد! 💠صبح جمعه بود. وسایلش را جمع کرد. همه فکر می کردیم مثل همیشه می خواهد به محل کارش برگردد. من برادر کوچکش بودم. دستم را گرفت و به گوشه ای برد و گفت: کاکا، من دارم می رم جبهه، از پدر و مادر حلالیت بطلب. بگو ان شاالله هفته دوم نه، هفته سوم شهید می شم و بر می گردم. به پدر و مادر بگو برای تشیع جنازه من بیان کوار! مو به تنم سیخ شده بود. صورتم را بوسید. بعد هم رفت کنار بالین خواهرمان که مریض بود، پیشانی او را هم بوسید. با لبخند از همه اعضا خانواده خداحافظی کرد و رفت. سه هفته بعد جنازه اش برگشت. ترکش به سر، گلو و پایش نشسته بود. پس از تشیع ایوب در شهر کوار، او را در روستا کنار قبر شهید کاظمی دفن کردیم. 🌱🍃🌱 جان محمد(ایوب) حاملی تولد: 1346/5/26- روستای دولت آباد- کوار 🌱🌷🌱🌷 نشردهید
💠 زمستان های جزیزه استخوان می ترکاند. شب بود و سرما. نیمه شب دیدم مقصود رفت سمت اب. شروع کرد به غسل. گفتم یخ می زنی؟ چیزی نگفت. ایستاد به نماز شب. حال و هوای خوشی داشت. گفتم نماز شب که واجب نبود تو این سرما! گفت: عاشق که باشی سرما و گرما دیگه روت اثری نداره, لذت عبادتت هم بیشتر می شه! 💠 نیمه شب قرار بود اعزام بشه. بر خلاف همیشه که ارام و بی صدا می رفت. همه خانواده را بیدار کرد و با همه روبوسی و خداحافظی کرد. وقتی از در خارج می شد, گفتم:خدایا این فرزند را از من قبول کن! اخرین دیدارش بود. 🌱🍃🌱 مقصود صالحی مسؤل پرسنلی تیپ حضرت یونس(ص) 🌱🌷🌱🌷
✨شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ از مدرسه آمد.پس از ناهار گفت:مامان میتونم تو بغلت بخوام. پدر تازه از سر کار به خانه آمد.راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:کیا حسینیه ای هستن؟ پدرش گفت:بابا راضیه تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی؟ آن شب همه به علتی نمیتوانستند به هیئت بروند به جز راضیه که آماده شد و رفت حسینه. 📞 تلفن خانه به صدا در آمد.همسرم گوشی را برداشت و گفت:نَه دخترم سالم بود،مشکلی نداشت. با استرس پرسیدم:چی شده؟نکنه تصادف کرده به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت درحال خارج شدن بودن.حسینه پر از دود بود و خون. میگفتند از خانم ها فقط ۱ نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.ذهنم به ۱۹ روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت: *مامان میخواستم برا خودم کفنی بخرم دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم.* ساعت ۱۱ بود که مرضیه دخترم زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است. 😥۱۸ روز در کما بود. با سینه‌ای خرد و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک شهید شد .... 🍃🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کــــشتہ شــــدن عــــــادت مـــــا و شــــهادت کــــرامت ماست امام سجاد ع
🌸 سردار شهید حاج‌عبدالله رودکی [طراح سازمان رزم و عملیات نوین نیروی دریایی سپاه] رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند |سال‌نمای زندگی شهید: 🔸سال ۱۳۴۳؛ تولد در محله‌ی حرم سید علاءالدین حسین(ع) شیراز 🔹اوایل دهه ۵۰؛ شروع مبارزه با شاه در نوجوانی 🔸سال ۱۳۵۴؛ مشغول به کار در شرکت گاز 🔹حوالی سال ۱۳۵۵؛ کسب مقام قهرمانی کشور در رشته بوکس؛ سه سال متوالی"‌ او در جوانی حتی موفق شد پرویز بادپا قهرمان بوکس آسیا رو در رینگ رسمی شکست دهد. 🔸حوالی سال ۱۳۵۶؛ کسب چند مقام قهرمانی در رشته کشتی 🔹سال ۱۳۵۷؛ ازدواج 🔸سال ۱۳۵۹؛ عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 🔹سال ۱۳۶۰؛ مجروحیت در عملیات ثامن‌الائمه 🔸اوائل دهه ۶۰؛ شرکت در عملیاتهای مختلف با سمت فرمانده گردان 🔹اوائل دهه ۶۰: نقش موثر در شکل‌گیری گردان‌های غواص «لشکر ۱۹ فجر» و قرارگاه نوح نبی 🔸سال ۱۳۶۲؛ رفتن به سفر حج 🔹سال ۱۳۶۴؛ مسئول شناسایی منطقه عملیات والفجر۸ 🔸بعد از جنگ؛ عضویت در حزب‌الله لبنان 🔹سال ۱۳۷۹؛ (۹خرداد) هنگام وضو گرفتن در منزل یکی از آشنایان در منطقه آب‌بخش برازجان استان بوشهر؛ مورد اصابت گلوله‌ی منافقان قرار گرفته و شهید شد 🔸آدرس مزار: گلزار شهدای دارالرحمه شیراز 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر با کیفیت اصلی 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ● واژه‌یاب:
✍حج سال 66 بود. مراسم برأت از مشرکین. وهابی ها به حجاج حمله کرده و با هر چه می شد زوار رامی زدند، به خصوص شرطه ها که با گلوله زوار را به خاک و خون می کشیدند. حاج محمد مثل شب و روزهای عملیات سر از پا نمی شناخت. جلوتر از همه، با چوب و سنگ جلو مهاجمان ایستاده بود. در آن آشفته بازار دیدم حاج محمد در حالی که یک پرچم آمریکا در دستش بود به سمتم می دود. با هیجان گفت: کاکو جلیل بیا بریم رو پشت بام آن پارکینگ! گفتم: می خواهی چی کاری کنی؟ گفت: می خواهم این پرچم را آنجا آتش بزنم. گفتم: من تو کمرم تیره، جون ندارم بیام بالا، برو مرتضی روزی طلب را پیدا کن. به هر ترتیب در میان آن گلوله ها دوید و رفت. روز بعد روزنامه معروف عربستان در صفحه اولش عکس حاج محمد را چاپ کرده بود که بالای یک بام در حال آتش زدن پرچم آمریکا بود. 📚از مجموعه داستان های سرزمین مادری برشی از کتاب لبخند کبود 🌷 🕊🕊