eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️مشکلات انسان‌های کوچک و بزرگ... 🎙به روایت آقا مصطفی چمران
25.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 همه ماجرای جنگ غزه و اسرائیل در 9دقیقه! 🔹از آغاز تا پايان/ چرا شروع شد؟! 🎙 چهره جدید جریان رسانه‌ای انقلاب پرورش یافته دوره مجموعه رسانه‌
کلام طلایی 🌱
پارت 303 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ تنم از حرف مامان لرزید برخودم مسلط شدم و گفتم خواستی بیای فبلش هماهنگ ک
پارت 304 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ معصومه علی یاری. به تاریخ ان روز پانزده سالش هم تمام نشده بود. مجید ادامه داد پیگیر میشم بهزیستی همین فردا بره دختره رو از خونمون ببره. اینکار من مامانمو عصبی میکنه ممکنه بره جلب منو بگیره و بیاد محل کارم منو ببره. خیالم از بابت تو و باربد راحته به مبین امشب تلفنی جریان تورو گفتم . اگر فردا منوانداخت زندان یه لطفی در حق من کن. لحن مجید دلم را سوزاندو گفتم چیکار کنم عزیزم؟ شماره مبین و که داری؟ سر تایید تکان دادم و گفتم تو گوشیم هست. به مبین زنگ بزن بره بیتا رو از ننش بگیره بیاره پیش تو. بیتا رو برای من نگه دار. خیره به مجید ماندم بغض راه نفسم را بست. مجید ادامه داد دلم نمیخواست ابروی مهنازو پیش تو ببرم و از رازش پرده بردارم. اما الان مجبورم بهت بگم. مهناز تازگیها یه کارهایی میکنه. ابروهایم را بالا دادم و گفتم چیکار؟ ان و منی کردو گفت همینقدر بهت بگم که زن سالمی نیست. بیتا هم اگر الان یه مدته پیششه داییم مسئولیت قبول کرده و مهناز چون از من میترسه. بیتا رو باخودش اینور اونور نمیبره. مطمئن باشه من زندانم و دستم بهش نمیرسه یه کارهایی میکنه که نباید بکنه، من نمیخوام سرنوشت بیتا خراب بشه و چیزهایی که نباید و یاد بگیره. پیش تو باشه خیالم راحته. از حرفهای مجید سرم سوت کشید مدتی بعد ادامه داد ساعت شش شد نیومدم زنگ بزن به مبین ادرس و داره باهاش هماهنگ شو بیتا رو از داییم بگیره و بیاره بهت تحویل بده. اشک از چشمانم جاری شد و باهق هق گریه گفتم واقعا مادرت اینکارو میکنه؟ سر تاسف تکان دادو گفت بعید هم نیست ازش. به اغوش مجید رفتم و گفتم چرا با ما اینکارها رو میکنه. مجید موهایم را نوازش کردو گفت گریه نکن اعصابم خورد میشه. این روزها میگذره عاطفه نگران نباش. اشکهایم را پاک کردم و گفتم اگر تورو بندازه زندان سر کار نری چطوری میخوای قسط اون وامه رو بدی مامانم همینو میخواد ، خیلی دلش میخواد من بیکار بشم اقساطم رو هم تلنبار شه خونه مبین که اومده ضامن من شده مصادره شه مبین هم از اوارگی برگرده خونه ش بعد زندگی رو به کام مبین و شیوا هم تلخ کنه
https://virasty.com/Salava/169911705227710297 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
پارت 304 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ معصومه علی یاری. به تاریخ ان روز پانزده سالش هم تمام نشده بود. مجید ادا
پارت 305 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ اشکهایم را پاک کردم و گفتم این اتفاق میفته؟ سر تاسقی تکان دادو گفت نمیدونم. از سر کار بیا اینجا و خونتون نرو، بعد اگر مامانت معترض شد بگو تا اون دختره اونجاست من نمیام به اون خونه. دختره رو فردا میفرستمش بهزیستی. اینکارو نکن، ممکنه مامانت جریح بشه.و بندازت زندان. به اخر کارت هم فکر کن. من اینکارو برای رضای خدا انجام میدم. مامانم چند روز دختره رو نگه میداره و بعد که از من ناامید شه میبره میگذاره خونشون، من میخوام برم بهزیستی که اون دختر دیگه به خونشون برنگرده. سرم را پایین انداختم مدتی بعد مجید پوزخندی زدو گفت بابت از ایران رفتن تو روزی صدبار میزنه تو سرمن سرم را بالا اوردم و گفتم چی میگه؟ تنها کسی که رفتن تورو واقعا باور کرده مامان و سعیدن. مامانم روزی ده بار میگه تو که میگفتی خیلی دوستت داره، پس چرا ولت کردو رفت؟ پس چرا یه مدت صبر نکرد مشکل تو حل شه؟ اینم از اونیکه مدعی بودی عاشقته. خیلی راحت پرید وسط وکالت نامه رو امضا کرد که طلاق بگیره بچتم اورد انداخت تو روت و کلا از ایران رفت. خندیدم و گفتم پس اون باورش شده؟ اره، با سعید حرف میزد گوش وایسادم سعید رفته با پوریا صحبت کرده پوریا گفته تو پیش دختر عموشی . داشت اونو به مادرم میگفت. هردو سکوت کردیم مجید برخاست و گفت من میرم بخوابم گوشیمو بزار بالای سرم روشنش هم نکن سر تایید تکان دادم. مجید رفت که بخوابد من هم چرخی در خانه زدم روی زمین برای باربد رخت خوابی پهن کردم و کنار مجید دراز کشیدم. از اینکه بازهم در کنار هم بودیم احساس رضایت داشتم اما ته تمام این مسایل این حجم از استرس و فکر و خیال عصبی م کرده بود. فکر زندان رفتن مجید خواب را از سرم ربوده بود و بد تر از همه فکر ان دختر پانزده ساله ایی که در خانه عزیز خانم انتظار همسری مجید را میکشید وحشت زده م میکرد. سعی کردم با خودم صادقانه فکر کنم و خودم را در جایگاه او بگذارم. ایا مجید زندان رفتن را به گرفتن ان دختر ترجیح میدهد؟ زندان رفتنی که تبعاتش بیکاری مجید و عقب افتادن اقساطش و در اخر مصادره خانه مبین و بی خانمانی او هم ..... صدای مجید رشته افکارم را برید ارام کفت چرا نمیخوابی عزیزم؟ اهی کشیدم و گفتم بعد از ظهر خوابیدم. منم خوابم نمیبره ،، فکرو خیال داره روانی م میکنه ، نمیدونم چرا مامانم تیشه برداشته افتاده به جون زندگی من، تا حالا میگفتم لابد از تو بدش میاد الان که مطمئنه تو رفتی و من تنهام. پس دیگه چشه؟ مکثی کردو ادامه داد شاید میترسه تو برگردی و تا اونموقع هم انحصار ورثه مون اومده باشه. سعید یه بوهایی از نقشه مبین و متین برای کمک به من برد و به مامانم گفت. به مجید خیره ماندم و گفتم اگر تو منگنه بمونی به ازدواج با اون دتتره تن میدی؟ اخم های مجید در هم رفت و قاطع گفت نه. این خیلی کار کثیفیه. با خودم گفتم چطور زوری ازدواج کردنت با من کثیف نبود. مجید که انگار فکرم را خوانده باشد گفت من بتو خیانت نمیکنم عاطفه، میفهمم که تو به خاطر منو و بچه م چه ریسک بزرگی کردی ، اگر لازم باشه زندان هم میرم. اخه اینقدر میگی زندان زندان، هیچ به این موضوع فکر کردی که اگر اقساط وامت عقب بیفته خونه مبین مصادره میشه . رویش را از من برگرداند دوطرف گیج گاهش را با کف دستش فشار دادو با صدای گرفته گفت چی کار کنم؟ دیگه چاره ایی ندارم. ساعت نزدیک نه صبح بود که با صدای گریه باربد از خواب برخاستم مجید در خانه نبود. باربد را شیر دادم و گوشی تلفن را برداشتم شماره مجید را گرفتم لحظاتی بعد صفحه را لمس کرد و گفت سلام مهندس، من جایی م نمیتونم حرف بزنم ، خودم تماس میگیرم باهاتون. ارتباط قطع شد تمام وجودم یکسره استرس بود. خانه را مرتب نمودم و خیره به تلفن ماندم ساعت نزدیکهای دو بعد از ظهر بود ، امیدم را از مجید از دست داده بودم و تمام شکم بر زندان افتادن او بود که تلفن خانه زنگ خورد با دیدن شماره مجید گل از گلم شکفت گوشی را برداشتم و سراسیمه گفتم الو مجید با صدای گرفته گفت سلام چی شد مجید؟ هیچی ، بهزیستی اومد خونمون و دختره رو برد . کلی هم با مامانم دعوا کردم . حرفی از زندان نزد؟ نه. کمی فکر کردم حرفهای مجید ضد و نقیض داشت گفتم یعنی چی؟ بهزیستی اومد دختره رو برد و مامانتم کوتاه اومد و حرفی از اینکه ...... کلامم را برید و گفت نه عاطفه ، من باید برم سرکارم ، غروب میام باربد و ببرم باهات حرف میزنم ارتباط را قطع کرد و مرا در انهمه نگرانی و سوالاتم رها کرد . فکری به ذهنم خطور کرد به سراغ گوشی تلفنی که به تازگی خریده بودم رفتم و ان را از کابینت در اوردم روشنش کردم اول از همه چیز ان را سایلنت نمودم و با پوریا تماس گرفتم. لحظاتی بعد گفت بله سلام ، عاطفه م متعجب گفت سلام، این شماره کیه؟ مال خودمه، شماره منو به هیچ کس نده باشه، حالت چطوره؟ خوبم ی زحمت برات داشتم
22.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکاتی مهم و قابل توجه❗️ سر شوخی با دنیای اجنه باز شده😨 حضرت آقا هم اشاره داشتند و چندبار تذکر دادند... 🎙صحبت حجت الاسلام قاسمیان در برنامه حدیث نور پخش از شبکه سه صداوسیما
و خدایی که به دم نفسی همراه است...
کلام طلایی 🌱
پارت 305 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ اشکهایم را پاک کردم و گفتم این اتفاق میفته؟ سر تاسقی تکان دادو گفت ن
پارت 306 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ جانم در خدمتم میتونی یه امار از مجید بگیری ببینی کجاست؟ پوریا فکری کرد و گفت اخه چطوری؟ نمیدونم. با من که حرف نمیزنه، دو سه بار هم اینور و اونور دیدمش بی اهمیت از کنارم رد شد حتی جواب سلامم نداد. بالاخره یه همکاری کسی نداری که باهاش در ارتباط باشه قطع کن ببینم چیکار میتونم کنم فقط خواهش میکنم به من زنگ نزن من خودم باهات تماس میگیرم باشه چشم. ارتباط را قطع کردم نیم ساعت منتظر ماندم و شماره پوریا را گرفتم مدتی بعد گفت جانم چی شد؟ زنگ زدم به مهندس احمدی از شهرداری بهش زنگ زد. در مورد پروژه تخت جمشید باهاش حرف بزنه، مجید گفته ن اونجا دیگه کاره ایی نیستم بهش گفته پاشو بیا شهرداری کارت دارم مجید هم گفته من امروز کاردارم نمیتونم بیام. مهندس احمدی پاپیچش شده که کجا میتونم ببینمت، بیام مجتمع اقای شهریاری ،اونم گفته امروز من سرکار نرفتم و خونه هستم. از حرفهای پوریا مثل یخ وارفتم. سکوت بینمان حکم فرما شد. پوریا گفت الو مرسی پوریا ازت ممنونم چی شده حالا؟ نمیدونم. یعنی چی نمیدونی؟ خوب چته؟ هیچی، میخواستم بدونم کجاست که فهمیدم دستت درد نکنه. اگر کمکی از من ساخته بود بهم بگو باشه، ممنونم ارتباط را قطع کردم و گوشی را خاموش سر جایش نهادم. دلم از شدت غصه در حال انفجار بود. نیاز شدیدی به هم صحبتی داشتم که یاد شهره دوست قدیمی ام افتادم. تلفن را برداشتم و دلم را به دریا زدم شماره اش را گرفتم. مدتی بعد گفت بله با تردید گفتم سلام ذوق زده شدو گفت عاطفه تویی؟ بغضم ترکید و گفتم اره با نگرانی گفت چی شده؟ تو هنوز با سعید در ارتباطی؟ مشمئز گفت نه، مرتیکه لجن عوضی حالم ازش بهم میخوره. راست میگی شهره اره به روح پدر و مادرم، به جون رامین که عزیزمه من بعد اون جریان دیگه نه جواب سعید و دادم و نه باهاش حرف زدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اکنون مظهر اکبر و دست قدرت اوست، اگر ما با این مظهر اکبر شیطان نبرد نکنیم، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می‌گردد و شیطان، جاودانه کره زمین را تسخیر میکند .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
پارت 306 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ جانم در خدمتم میتونی یه امار از مجید بگیری ببینی کجاست؟ پوریا فکری ک
پارت 307 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ از سیر تا پیاز جریان را برای شهره تعریف کردم. از زندگی با مجید و روزگار کوتاه شادبودنم ، از دعواهایمان از خنده هایمان بارداری م قصد سقط باربد زایمان مخفیانه م همه را تا جریان معصومه پانزده ساله برایش گفتم. شهره متعجب گفت چقدر عزیز خانم ادم عوضی اییه خیلی پست فطرته. الان کجایی؟ میشه دیدت؟ مجید غدغن کرده من از اینجا بیرون برم‌. شهره متعجب گفت وا...‌ چرا؟ میگه چون من بالا سرت نیستم راه بیفتی اینور و اونور مردم راجع بهت بد فکر میکنند این چه حرفیه؟ چه میدونم میگه دیگه من بیام اونجا ناراحت میشه؟ دلم برات تنگ شده والا منم حوصله م سر میره شهره فکری به ذهنم خطور کردو گفتم ساعت شش میاد باربدو میبره ، اونموقع میتونی بیای اینوری؟ اره میام حتما ارتباط را قطع کردم و به فکر فرو رفتم. صدای زنگ تلفن خانه توجهم را جلب کرد با دیدن شماره مجید تنم لرزید . ارتباط را وصل کردم و گفتم بله صدایش از عصبانیت لبریز بود گفت عاطفه نیم ساعته با کی داری صحبت میکنی؟ از سوال او متوجه شدم که مجید پشت خط مانده بوده خودم را به ندانستن زدم و گفتم چی؟ نیم ساعته تلفن خونه اشغاله نمیدونم لابد گوشی بد سرجاش بوده ، من داشتم خونه رو نظافت میکردم. مجید مکثی کردو من گفتم تو کجایی؟ کجا باید باشم ؟ سرکارم دیگه با مامانت چیکار کردی؟ هیچی دیگه دختره رو بهزیستی اومد بر مامانم هم یکم غرو لند کرد و بیخیالم شد. منم اومدم سرکار از مجید انتظار دروغگویی نداشتم. و با شنیدن دروغ هایش لرز بر اندامم می افتاد و بیش از پیش از غلطی که کرده بودم پشیمان تر میشدم. از من خداحافظی نمود و ارتباط را قطع کرد. وقتی خانه بود و به دروغ میگفت که سر کار است بعید نبود که معصومه علیاری هنوز در خانه شان باشد و مجید هم از ترس زندان و معوقه شدن اقساطش تن به ازدواج با او بدهد. در اینه نگاهی به خودم انداختم ، حالا من زنی بودم که نزدیک به سی سال سن داشت و فرزندی هم داشتم. من کجا توان رقابت با دختری پانزده ساله را داشتم‌.‌‌‌‌ اشک در چشمانم جمع شد با خودم گفتم عاطفه کجای زندگیت وایسادی ؟ تو اصلا اینجا چیکار میکنی به خاطر بچه چقدر میخوای از خود گذشتگی کنی؟ اگر واقعا مجید تن به ازدواج با ان دختر بچه بدهد. او را ترک میکنم و ان وقت است که با حمایت پوریا باربد رو هم قانونی ازش پس میگیرم. اشکهایم را پاک کردم ساعت نزدیک شش بود که به خانه امد. حتی برای صرف یک لیوان شربت هم ننشست باربد را برداشت و خانه م را ترک کرد. بلافاصله پس از رفتن او گوشی مخفی م را روشن کردم و با شهره تماس گرفتم در نزدیکی خانه من بود. ادرس را دقیق تر به او گفتم و او به خانه م امد. حضورش باعث دلگرمی م بود.