eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇 ✅ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🦋التماس دعا 📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات ⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم می‌دید وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود. ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله‌ها خبری از مردم خانواده‌ها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره بود سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده‌ها در خانه ما هستند خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه‌های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند
📝 فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇 ✅ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🦋التماس دعا 📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات ⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_بیست_و_هفتم روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو
. روای: نفیسه💕 جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افکارم را در ذهنم جمع کرده ام... -یعنی الان کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره...مطمئنا ناراحته...اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذر خواهی کنم... نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابرو هایم را در هم فشردم: -وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذر خواهی کنم؟! دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم: -اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!! اخم هایم را باز کردم: -خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم...بعد هم گذاشتم و رفتم! دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم: -ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم... بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم: -ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده. چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابرو هایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم. -یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدا رو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!! گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم... -یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه... به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم: -دختره ی احمق واقعا دوست چند سالت رو فروختی!!! 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b