کانال رگا @rogaa - سید محمد باقر علوی تهرانی.mp3
11.31M
🎵 #صوت
۹۵ روز زندگانی #حضرت_زهرا_س
حجت الاسلام #علوی_تهرانی
#قسمت_بیست_و_پنجم
📿فدک ابزاری برای اثبات ....
حتما گوش کنید!🔻🔻🔻
◾️@kanale_behesht
📝
#آرشیو
فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇
✅ #من_میترا_نیستم
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
▪️#قسمت_ششم
▪️#قسمت_هفتم
▪️#قسمت_هشتم
▪️#قسمت_نهم
▪️#قسمت_دهم
▪️#قسمت_یازدهم
▪️#قسمت_دوازدهم
▪️#قسمت_سیزدهم
▪️#قسمت_چهاردهم
▪️#قسمت_پانزدهم
▪️#قسمت_شانزدهم
▪️#قسمت_هفدهم
▪️#قسمت_هجدهم
▪️#قسمت_نوزدهم
▪️#قسمت_بیستم
🔹#قسمت_بیست_و_یکم
🔹#قسمت_بیست_و_دوم
🔹#قسمت_بیست_و_سوم
🔹#قسمت_بیست_و_چهارم
🔹#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹#قسمت_بیست_و_ششم
🔹#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹#قسمت_بیست_و_هشتم
🔹#قسمت_بیست_و_نهم
🔹#قسمت_سی
🔹#قسمت_سی_و_یکم
🔹#قسمت_سی_و_دوم
🔹#قسمت_سی_و_سوم
🔹#قسمت_سی_و_چهارم
🔹#قسمت_سی_و_پنجم
🔹#قسمت_سی_و_ششم
🔹#قسمت_سی_و_هفتم
🔹#قسمت_سی_و_هشتم
🔹#قسمت_سی_و_نهم
🔹#قسمت_چهلم
🔹#قسمت_چهل_و_یکم
🔹#قسمت_چهل_و_دوم
🔹#قسمت_چهل_و_سوم
🔹#قسمت_چهل_و_چهارم
🔹#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹#قسمت_چهل_و_ششم
🔹#قسمت_چهل_و_هفتم
🔹#قسمت_چهل_و_هشتم
🔹#قسمت_چهل_و_نهم
🔹#قسمت_پنجاهم
🦋التماس دعا
📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_چهارم در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقدا
.
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیست_و_پنجم
از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند و لباسها را می خوردند از یک طرف گنجشک ها روی سرمان فضله میریختند.
از طرفی هم فامیل به ما دهن کجی میکرد. در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم.
خانه، آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک پریمس «چراغی که با نفت کار می کرد و سر و صدای زیادی داشت»
و یک بخاری نفتی فوجیکا خریدم.
از دردِ بی جایی پریمس را داخل توالت میگذاشتم وقتی میخواستم غذا درست کنم آن را داخل راهرو می کشیدم.
بعضی وقت ها به تنگ می آمدم یک گوشه ای می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه میکردم. خانهای که دورتادور شمشاد سبز و باغچه پر از گل و سبزی بود.
دیوارهای رنگ روغنی شده اتاقهایش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی برق میزد آشپزخانهای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بزار و بردار می کردم در کمتر از یک ماه، صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت ی در حقشان نکرده بودیم.
بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد.
هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد. در کلاسهای قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگیمان بود شرکت کرد.
یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس ششم زینب آقای شاهرخی بود زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی کار میکرد.
دخترهای فامیل جعفر حجاب درست وحسابی نداشتند. زینب با آنها دوست می شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد.
مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها میدانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند. پس با رفتن به کلاس وقتشان پرُ میشد و چیزهایی هم یاد میگرفتند.
مینا و مهری بیشتر به این نیت کلاس می رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعالتر و علاقه مند تر در کلاسها شرکت میکرد.
📝
#آرشیو
فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇
✅ #من_میترا_نیستم
▪️#قسمت_اول
▪️#قسمت_دوم
▪️#قسمت_سوم
▪️#قسمت_چهارم
▪️#قسمت_پنجم
▪️#قسمت_ششم
▪️#قسمت_هفتم
▪️#قسمت_هشتم
▪️#قسمت_نهم
▪️#قسمت_دهم
▪️#قسمت_یازدهم
▪️#قسمت_دوازدهم
▪️#قسمت_سیزدهم
▪️#قسمت_چهاردهم
▪️#قسمت_پانزدهم
▪️#قسمت_شانزدهم
▪️#قسمت_هفدهم
▪️#قسمت_هجدهم
▪️#قسمت_نوزدهم
▪️#قسمت_بیستم
🔹#قسمت_بیست_و_یکم
🔹#قسمت_بیست_و_دوم
🔹#قسمت_بیست_و_سوم
🔹#قسمت_بیست_و_چهارم
🔹#قسمت_بیست_و_پنجم
🔹#قسمت_بیست_و_ششم
🔹#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹#قسمت_بیست_و_هشتم
🔹#قسمت_بیست_و_نهم
🔹#قسمت_سی
🔹#قسمت_سی_و_یکم
🔹#قسمت_سی_و_دوم
🔹#قسمت_سی_و_سوم
🔹#قسمت_سی_و_چهارم
🔹#قسمت_سی_و_پنجم
🔹#قسمت_سی_و_ششم
🔹#قسمت_سی_و_هفتم
🔹#قسمت_سی_و_هشتم
🔹#قسمت_سی_و_نهم
🔹#قسمت_چهلم
🔹#قسمت_چهل_و_یکم
🔹#قسمت_چهل_و_دوم
🔹#قسمت_چهل_و_سوم
🔹#قسمت_چهل_و_چهارم
🔹#قسمت_چهل_و_پنجم
🔹#قسمت_چهل_و_ششم
🔹#قسمت_چهل_و_هفتم
🔹#قسمت_چهل_و_هشتم
🔹#قسمت_چهل_و_نهم
🔹#قسمت_پنجاهم
🦋التماس دعا
📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_بیست_و_چهارم نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشر
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_بیست_و_پنجم
راوی: روشنک💕
ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد.
دو مرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد.
-وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!!
از روی تخت بلند شدم.گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم در بیاورم اما خبری نبود!
به سمت دستشویی رفتم.
شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم.مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم.
به این معتقدم که "یک مومن واقعی همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است"
برای همین ترجیح می دهم همیشه بخندم.
به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید...
روی تخت نشستم و مشغول دعا کردن شدم.
-خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به #نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش.
لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند.
از روی تخت بلند شدم.مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم.
دو رکعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ)
❤️❣
رکعت آخر نماز و سلام آخر...
"السلام علیکم و رحمة الله و برکاته"
دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم.
کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم.
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b