هدایت شده از دُرنـجف
روزت مبارک پدر ایران ♥️
اى تمام وصيت حاجقاسم
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتسیودو سراب🕳 نگاهی به جمعیت و شلوغی کافی شاپ انداختم و روی پاشنه پا چرخی
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوسه
سراب🕳
بدون خداحافظی کیفم رو برداشتم و از کافی شاپ خارج شدم.
سوار ماشین شدم تموم عصبانیتم رو روی در ماشین خالی کردم و در رو محکم بهم کوبیدم دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و چند لحظه چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ماشین رو روشن کردم
قبل از اینکه حرکت کنم، صدای کیانی توی ذهنم طنینانداز شد. حرفهاش مثل یه طوفان در گوشم پیچید. دستم رو از روی فرمون برداشتم، سمت کیفم بردم و گوشیم رو بیرون آوردم. توی مخاطبا دنبال شماره حاجتی گشتم و پیداش کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم بعد خوردن چند بوق صداش پخش شد
_سلام خانم بخرد
آب دهنم رو به سختی فرو دادم سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و با لحن دلخوری گفتم
_علیک سلام آقای حاجتی فکر میکردم توی دانشگاه اگر دو تا آدم حسابی که سرشون به کار خودشون باشه دنبال تهمت زدن به این و اون نباشن و آدم بتونه برای درس و دانشگاه روش حساب کنه یکیشون شما باشی اما امروز متوجه شدم چه اشتباهی کردم و کاش هیچ وقت بهتون اعتماد نمیکردم
با لحنی پر از تعجبی، وسط حرفم پرید
_خانم بخرد متوجه منظورتون نمیشم بنده چه خطا و اشتباهی ازم سرزده که شما اینطور با نیش و کنایه حرف میزنید
راحت تهمت زده بعد میخواد حاشا کنه کاری نکرده
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم
_آقای حاجتی من و شما بجز هم دانشجو بودن و درمورد درس و کارهای دانشگاه و پروژه حرف زدن چی بینمون بوده ؟
لحنش متعجب تر از قبل شد
_معلومه که نبوده، چیزی شده؟؟
خوبه میگه نبوده پس چرا این حرفهارو زده !
چشم هام رو با حرص روی هم گذاشتم بعد از چندثانیه سکوت طلبکارانه گفتم
_پس چرا رفتید به آقای پیرزاده گفتید من و شما
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و زیر لب لعنت بر شیطونی گفتم که صدای سوالی حاجتی بلند شد
_من و شما چی؟
فقط همین رو کم داشتم به حاجتی بگم چرا به ازدواج با من فکری کردی و از طرف دوتامون رفتی گفتی قصد ازدواج باهم داریم
نوچی کردم و معترضانه گفتم
_ شما حق نداشتید که از طرف من بفکری که ساخته ذهن خودتونه جواب مثبت بدید بعد بشینید پیش بقیه حرف بزنید
با لحنی که کلافگی توش موج میزد گفت
_من که اصلا نمیفهمم شما دارید راجب چی حرف میزنید واضح تر بگید متوجه بشم
حاجتی خنگ نیست وقتی پیش پیرزاده و سهیل گفته پس الان چطور متوجه نمیشه از چی ناراحتم
آب دهنم رو قورت دادم بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودم گفتم
_من همیشه یه طوری رفتار کردم که در حد هم دانشجو و همکار باشیم نمیدونستم شما از رفتار من اشتباه برداشت میکنید تو ذهنتون از طرف من به خودتون قول و قرار ازدواج میدید
بُهت زده توی حرفم پرید
_چی...قول و قرار ازدواج...کی همچین چیزی گفته؟
سهیل که الکی از خودش حرف در نیاورده ولی عرفان چرا داره منکر حرفی که زده میشه
سوالی گفتم
_پس چرا رفتید پیش آقای پیر زاده این حرفها رو سرهم کردید و زدید
یهوی تن صداش بلند شد و ناباوانه گفت
_من این حرفهارو زدم...
میشه بگید کی وکجا ؟
درضمن بیشتر از یکماه آقای پیرزاده رو ندیدم نمیدونم این دروغ ها از کجا پخش شده ولی حتما پیگیری میکنم ببینم این حرفا از کجا بیرون اومده
نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم با صدای آقای حاجتی گفتن شخصی که از پشت خط صداش میزد عرفان گفت
_خانم بخرد فعلا باید برم ولی مطمئن باشید تا سر از این ماجرا در نیارم بیخیال نمیشم
خداحافظ شما
_باشه پس به من هم خبر بدیدخدا نگهدار
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتسیوسه سراب🕳 بدون خداحافظی کیفم رو برداشتم و از کافی شاپ خارج شدم. سوار
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوچهار
سراب🕳
انگشتم رو روی ریموت گذاشتم در رو باز کردم، ماشین رو به داخل حیاط هدایت کردم سر جای همیشگی پارک کردم کیفم رو برداشتم و پیاده شدم
به جای خالی ماشین مامان و درختها و گلدان های که کنار استخر مرتب چیده شده بودن نگاهی انداختم
خوبه مامان نیست وگرنه با
دیدن این حالم سوال پیچم میکرد چی شده
کفشهام رو روی جا کفشی گذاشتم به محض ورود به خونه، زیور خانم که با تلفن صحبت میکرد با دیدنم هول کرد تلفن سیار رو سریع از کنار گوشش برداشت و بدون خداحافظی قطعش کرد دست و پاچه شد وگفت
_سلام خانم کی اومدید؟
ناخواسته خنده م گرفت سرم رو به نشونه سلام تکون دادم
بنده خدا ترسیده فکر کرده مثل سری قبل همه حرفهاش رو شنیدم
_الان رسیدم چطور مگه؟
سعیش برای پنهون کردن استرسش بی نتیجه بود
_همینطور، خانم چایی براتون بیارم یا قهوه؟
_هیچی نمیخورم میخوام بخوابم
_باشه خانم جان پس بیدارشُدید صدام بزنید هرچی خواستید براتون آماده کنم
سرم رو تکون دادم و سمت اتاق رفتم در رو بستم روبروی آینه وایسادم نگاهی به صورت ناراحتم انداختم و آهی کشیدم
گوشیم رو خاموش کنم کسی بیدارم نکنه،
نه روی سکوت بزارم بهتره حاجتی قرار بود پیگیری کنه بهم خبر بده
گوشی و کیف رو روی میز آرایشم گذاشتم و شال و مانتوم رو پایین تخت انداختم و دراز کشیدم و چشم هام رو بستم
عجب روز نحسی رو داشتم و چه سر درد بدی گرفتم هیچ و قت از انجام هیچ کاری مثل امروز پشیمون نشدم سهیل آدمی نیست که اهل دروغ گفتن باشه حاجتی ها این مدت بجز صداقت و شعور و مودب بودن و خوبی چیزی ازش ندیدم ولی پیرزاده هر کاری و هرچیزی ازش بعید نیست باید صبر کنم و منتظر زنگ عرفان حاجتی باشم خدا کنه وقتی بیدار میشم خبری از این درد کلافه کننده نباشه آروم باشم
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتسیوچهار سراب🕳 انگشتم رو روی ریموت گذاشتم در رو باز کردم، ماشین رو به داخ
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوپنج
سراب🕳
از سر و صدای داخل هال بیدار شدم خوابآلود روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم کف دستهام رو روی چشم هام کشیدم
چرخیدم گوشیم رو از روی میز برداشتم با دیدن عدد بالای صفحه چشم هام گرد شد
ساعت هفت! این همه خوابیدم ولی چرا بازم خوابم میاد
انگشتم رو روی صفحه کشیدم پیام حاجتی دوساعت پیش فرستاده بود رو باز کردم
_سلام ندا خانم بهتون زنگ زدم جواب ندادید منتظر تماستون هستم
خیر سرم گوشی گذاشتم روی لرزش اگر
کسی زنگ زد بیدارشم انقد غرق در خواب بودم که نشنیدم اگر سر و صدای گلناز هم نبود احتمالا حالا حالا ها بیدار نمیشدم
گوشی رو روی تخت گذاشتم و بلند شدم روبروی آینه وایسادم نگاهی به صورت پژمرده م انداختم موهام رو با گلسرم جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم
گلناز با شنیدن صدای پاشنه صندل هام روی مبل جابجا شد و نگاهی به سر تا پام انداخت
_سلام خانم دکتر چه عجب از خواب بیدار شدی و افتخار دادی از اتاقت بیرون بیایی
لبخندکوتاهی زدم
_علیک سلام آبجی خانم چه خبره خونه رو گذاشنی روی سرت، خودت امروز پیروز میدون بودی یا آقا داماد توی پرونده موکلش رای موفقیت آمیز گرفته که زنش از خوشحالی کم مونده بال در بیاره پرواز کنه
صدای خنده ش بلند شد
_فعلا که همسر جان زنگ نزده خبر خوش بده
لبخند ژکوندی روی لبش نشست با لحن پر از ذوقی ادامه داد
_امروز با بابا رفتیم قرار داد برای دفتر بستیم
از خوشحالیش لبخند روی لبم اومد
_بسلامتی مبارک باشه مگه قرار نبود ملک رو بخری ؟
_چرا ولی بابا و مهدی گفتن فعلا یه سال رهنش کنیم اگر مکان و موقعیتش برای کار دوتامون خوب بود سال بعد بخریمش
_یعنی مهدی میخواد تا سال بعد دفتر خودش بمونه؟
_نه دیگه سرماه وسایل میاره دفتر جدید البته وسایل که باید بریم همین روزا سفارش بدیم، منتظرم سرکارخانم با مامان جون وقت آزادتون اعلام کنید که باهم بریم بعدش مهدی پرونده و مدارک باید جابجا کنه
بی صدا خندیدم و سرم رو تکون دادم
_چند روز صبرکن میریم
نگاه چپ چپی بهم انداخت صدای معترضش بلند شد
_چند روز دیگه دیره خانم، فردا یا پس فردا باید بریم
_باشه چرا داد میزنی، مامان کجاست؟
با انگشتش به طبقه بالا اشاره کرد
_داداش اینا برگشتن رفت بگه شام بیان پایین دور هم باشیم
امشب خیلی حوصله دارم دورهمی رو کم داشتم، قبل از اینکه بیان باید به عرفان زنگ بزنم
با صدای ندا گفتن گلناز به چشم هاش نگاهی انداختم
_ جانم؟
_قهوه میخوری بگم زیور خانم دوتا بیاره ؟
سرم رو تکون دادم
_اره، برم یه آبی به دست و صورتم بزنم الان میام
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
سلام بریم برای توضیحی جواب این سوال
دوستان #درصدطلایی یعنی یه #درصدی از #حقوق یا #پسانداز یا #پولتوجیبی مون که #ازطرفامامزمانجانمون برای #کارهایخیر پرداخت میکنیم
عزیزانی که در کانال حضرت مادر حضور دارن و عضو صدقه ماه قمری هستن باشرایط کارهای که انجام میدیم آشنا هستن
حالا عزیزان ما برای انجام کارهای فرهنگی در مناسبتهای ولادت ها و شهادت ها بعضی وقتها یا موجودی کارت گروه جهادی کمه یا واریزی های که جمع شده دوستان برای صدقه فرستادن اینطوری برای مجموعه های که درخواست کمک برای کارفرهنگی ازمون دارن یا کارهای که خودمون انجام میدیم به مشکل بر میخوریم برای همین تصمیم گرفتیم #امشبکهشبمبعثبهعزیزانی که دوست دارن عضو #درصدطلایی بشن پیشنهاد بدیم ثبت نام کنن و در انجام کارهای فرهنگی کنارمون باشن
و این #واریزیهایبرایکارهایفرهنگیوخیرهزینهمیشه
عزیزان مستندات همه کارها و خرید ها و هزینه های که انجام میشه ارسال میشه
در #شبفرخندهمبعث، #عیدبرانگیختهشدن #پیامبررحمتومهربانی، با دلی سرشار از ارادت و به
#نیتتعجیلدرظهورمنجیعالمبشریت، حضرت مهدی موعود (عج)، تصمیم گرفتهایم گامی کوچک اما پربرکت برداریم. ما برآنیم تا هر ماه، درصدی از درآمد، #پسانداز یا پول توجیبی خود را، به نام “#درصدطلایی” و با نیتی خالصانه به حضرت ولیعصر (عج) اختصاص دهیم. این مبلغ، با توکل بر خدا، #صرفامورفرهنگی، #نذرهایفرهنگی و #کمکبهنیازمندان خواهد شد، باشد که قدمی کوچک در مسیر ترویج فرهنگ ناب محمدی و یاری رساندن به بندگان خدا برداشته باشیم.
شما عزیزان را نیز صمیمانه دعوت میکنیم تا در این کار خیر، سهیم و همراه ما باشید. هر مبلغی، #از30 هزار تومان به بالا، که در توان دارید، میتواند دریچهای از رحمت و برکت بگشاید. اگر قلب پرمهرتان مایل به همراهی در این حرکت معنوی است،
#باارسالکلمهمبارک#یازهرا(س)”، ما را از لطف خود آگاه سازید.
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این شب پرفیض،التماس دعا🙏
ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید
دوستانی که میخوان سهیم بشن به ادمین پیام بدن
@Karbala15
May 11
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوهفت
سراب🕳
نفس رو محکم بیرون فرستادم. من خوشخیال فکر میکردم پیگیر شده و جواب گرفته که زنگ زده!
_ندا خانم؟
سکوتم رو شکستم:
_بفرمایید. سوال در چه موردی؟
_آقای کیانی گفتن من و ایشون همدیگر رو دیدیم؟
_گفتن تلفنی با هم صحبت کردید.
صدای متعجبش بلند شد:
_مطمئن هستید اشتباه نمیکنید؟ من و سهیل خیلی وقته اصلاً تلفنی با همدیگه صحبت نکردیم. چند وقت پیش بچههای گروه گفتن یه قرار دورهمی برای پروژه بذاریم، سهیل هم گفته بود میاد، ولی فعلاً دورهمی هم برگزار نشده.
آب دهنم رو قورت دادم. شروع به مرور حرفهای سهیل کردم:
_آقا عرفان، یه روز که مازیار پیرزاده و سهیل با هم بودن، شما باهاشون حرف زدید.
متفکرانه اسم مازیار رو تکرار کرد:
_مازیار که هر چند روز یه بار زنگ میزنه، ولی سهیل چند وقتی هست ازش بیخبرم. آخرین باری که با مازیار حرف زدم، چند روز پیش بود که جلسه داشتم، بهش گفتم بعد باهاش تماس میگیرم که پرسید چه خبر از ندا خانم؟ ازش خبر داری؟ گفتم بله در ارتباط هستیم. دیگه خداحافظی کرد و گفت بعد با هم حرف میزنیم.
لبم رو به دندون گرفتم و کف دستم رو محکم به پیشونیم زدم.
ای مازیار عوضی! عرفان از در ارتباط بودن منظورش کارهای درس و دانشگاه بوده، ولی اون طوری دیگه برای سهیل توضیح داده که ذهنیتش رو نسبت به من بد کند.
_خانم بخرد؟
رشته افکارم باصداش پاره کرد.
_بله؟
_شنیدید چی گفتم؟
زبانم که خشک شده بود را روی لبم کشیدم:
_بله شنیدم. امروز دیگه مطمئن شدم این پیرزاده چه آدم…
در اتاق باز شد گلناز یهویی داخل امدم، حرفم رو قطع کردم و گوشی رو پایین آوردم و نگاه دلخوری بهش انداختم. اخم نمایشی کرد:
_خوبه والا! حنجره همهما پاره شد انقدر صدات زدیم، بعد تو قیافه میگیری! زود باش بیا بیرون. مامان کارت داره.
به در اتاق اشاره کردم:
_برو الان میام.
_امیدوارم الانت نشه چند ساعت دیگه!
به محض بیرون رفتنش نگاهی به صفحه گوشی انداختم:
_ببخشید آقای حاجتی، یک کاری برام پیش اومده، بعد باهاتون تماس میگیرم.
_خواهش میکنم. فقط گفتید پیرزاده چی؟
نفس عصبی کشیدم، با حرص و جوش گفتم:
_یه آدم عوضی و بیخوده.
حاجتی با لحن پر از تعجبی گفت:
_عه! چرا؟ مگه چکار کرده؟
_بعداً براتون توضیح میدم. فعلاً باید برم. خدا نگهدار.
_باشه پس منتظرتونم. خداحافظ.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتسیوهفت سراب🕳 نفس رو محکم بیرون فرستادم. من خوشخیال فکر میکردم پیگیر ش
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوهشت
سراب🕳
صدای شوکه شده زهرا، ندا رو که درخاطرات گذشته غرق شده بود بیرون کشید.
_ندا این پیرزاده چقد بیشعوره!
نگاهش بین هر سه تامون که چشم هامون از حدقه بیرون زده بود و متعجب شده بودیم و من و فائزه که مات و مبهوت طوری که واژگان کلمات رو برای حرف زدن گم کرده بودیم، جابهجا شد. نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
_بیشعور و عوضی هر فحش و ناسزایی برای این پیرزاده کمه. اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و خود خوری کردم چرا در مورد عرفان حاجتی و سهیل بد فکر کردم. اولش از گفتن کلمه عوضی که پیش حاجتی گفتم، از خودم شرمنده شدم. گفتم الان فکر می کنه چقدر بی ادب هستم که هر کلمه ای رو به زبون میارم. بعد از رفتن داداشم اینا به حاجتی پیام دادم و ازش عذرخواهی کردم.
صدای نفس عمیقی که کشیدم باعث شد نگاه هر سه تاشون سمتم بیاد.
ندا گفت:
_صنم خوبی؟
چشم هام رو بستم و باز کردم،پرسیدم:
_الان پیرزاده می دونه که متوجه دروغی که گفته شدی؟ به آقای کیانی گفتی؟
سرش رو تکون داد.
_عرفان حاجتی خودش پیش قدم شده بود و با سهیل حرف زده بود. البته اونم اولش توی شک و تردید اینکه مازیار چرا اینطور حرفی زده، اصلا زده یا نزده گیر کرده بود. وقتی با مازیار حرف می زنه و دلیل حرفهای اون روزش رو می پرسه، میگه سهیل و ندا هم تراز هم نیستند.
فائزه ابروش رو بالا انداخت و وسط حرفم پرید.
_پیرزاده کیه که تشخیص بده کی هم تراز کیه؟ پسره گستاخ و پررو!
پوزخندی زدم.
_ما ریز می بینیمش ولی اون خودش رو خیلی بالا می بینه. البته یه جماعت خل و چل و مثل خودش بهش بها دادن و دور برش رو گرفتن. خیلی ها ظاهر مرتب و اتو کشیده ش رو می بینن و فریب می خورن و فکر می کنن یه فرد موجه و با اصل و نسبه، غافل از اینکه نمی دونن یه مارمولک و فرصت طلب، حیله گر و ریاکاره. فقط دوست داره همه ازش حساب ببرن، ازش مشورت بگیرن و کار همه زیر دستش گیر باشه. برای همین پیش سهیل گفته ندا در شأن تو نیست یا پیامی که برای من فرستاده سهیل می خواد از شرایط مالی و موقعیت زندگیتون سوء استفاده کنه.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨