🔵امروز سه شنبه و متعلق است به
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
@karbala_ya_hosein
✍ #نکات_دعای_عهد 1
🌐 چرا بهتره "دعای عهد" رو صبح ها بخونیم؟
💢طبیعتا با توجه به اینکه
«دعای عهد» به نوعی تجدید بیعت و اعلام وفاداری نسبت به امام زمان ارواحنا فداه هست بهتره که ←بعد از نماز صبح→ و قبل از طلوع آفتاب خونده بشه.
🍃 اللّٰهم اِنّی اُجَدِّدُ لَه فی صَبیحةِ یَوْمیٖ هٰذا وَ ما عِشْتُ مِن اَیّٰامیٖ عَهداً و عَقْداً و بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقیٖ...
🔰خدایا من تجدید عهد میکنم با امام عصر ارواحنا فداه در بامداد امروزم و در تمام روزهایی که زندگی کرده ام...
❇️ اگرچه مستحبات رو عموما در هر زمانی از روز میشه انجام داد و اگه کسی در زمان صبح نتونست بخونه، در ساعات دیگه تجدید عهد کنه💯
#دعای_عهد
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
گفتم:
حسین آقا
تو گوشیت چه فیلم و عکس هایی داری؟؟.......
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#صبحتون_شهدایے
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/8214
اولین قســمتــــ رمــــانــــ حـــــامـــے منــــ😍
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قــسمــتــــ_هفــــتاد_هفـتــــ
✨حــــامـــی مــــن💫
همراه خانواده به بازار شهر سنگر رفتیم و چند ساعتی رو تو شهر گذروندیم
تصمیم مردهای خانواده این بود که نهار رو بیرون بخوریم که مادرجون گفت:
_اعظم خانم همسر آقای صفایی گفتن نهار منتظرمون هستن, زشته بیرون نهار بخوریم
بین راه برگشت به خونه, حامی مدام اطراف رو نگاه می کرد
حسم می گفت انگار مضطربه و استرس داره
انگار دنبال چیزی یا جایی می گشت
چند بار خواستم بپرسم دنبال چی می گردی اما به خودم به توچه ای گفتم و نپرسیدم, اما امان از حس کنجکاوی که فوران کنه بالاخره عزمم رو جزم کردم و قدم هام رو یواش بر می داشتم که دایی و حامی بهم رسیدن, رو به حامی پرسیدم:
_دنبال چیزی می گردی؟
یه لحظه سرشو بلندکرد و دوباره چشم به خیابون و سر در مغازه دوخت و گفت:
_ دنبال کافی نت می گردم
_کافی نت چرا؟
_رتبه های کنکور اعلام شده, می خوام ببینم رتبم چند شده
_ مگه کنکورت روخوب ندادی چرا استرس داری؟
لبخندی به لبش امد
_استرس ندارم ولی باید رتبم رو بفهمم و نتیجه تلاشم رو ببینم
_ از کلی نگاه کردن به این ور و اون ور خیابون برای پیدا کردن کافی نت بالاخره موفق شدیم یه کافی نت پیدا کنیم
حامی به داخل کافی نت رفت و بقیه اعضا خانواده بیرون منتظر خبر بودیم
مامان از خاله پرسید
_راضیه نگرانی؟
_نه ابجی تمام تلاششو کرده, میدونم قبول میشه ولی باید رتبه اش خوب بشه تا اون رشته ای که میخواد بتونه بره
دوباره حس کنجکاویم قلقکم داد و از خاله پرسیدم:
_خاله مگه چه رشته ای رو دوست داره؟
خاله با لبخندگفت:
_عزیزم رشته ساخت و تولید رو دوست داره قبول بشه
بعد ازچند دقیقه حامی خوشحال از کافی نت بیرون امد و برگه جواب رو جلوی خاله تکون داد
دایی پرسید:
_شیری یا روباه؟
با خوشحالی و ذوقی که از چهرش مشخص بود گفت:
_رتبه ۸۰۰ مگه روباه میشه
همه از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ولی وسط خیابون نمی تونستیم خوشحالیمون رو نشون بدیم همگی اول به حامی بعد به خاله و همسرش تبریک گفتیم
آقا صمد دم اولین شیرینی فروشی که سر راهمون بود شیرینی خرید و به سمت خونه آقای صفایی حرکت کردیم
بعد از دو روزی که بخاطر خرابی ماشین مهمون خونه آقای صفایی بودیم بالاخره ماشین درست شد و راهی لنگرود و چمخاله شدیم
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قــسمــتــــ_هفــــتاد_هشتـــ
✨حــــامـــی مــــن💫
به شهر چمخاله که رسیدیم خانواده دایی جواد هم به جمعمون اضافه شدن بعد از نیم ساعت گشتن یه ویلای مورد تایید خانم های خانواده کنار یه رودخانه انتخاب شد و اجاره کردیم
به داخل ویلا رفتم
پنجره رو باز کردم که از داخل ویلا فضای بیرون و باغچه قشنگ تو حیاط پیدا بود
همین طور که هنوز دستم به پنجره بود و داشتم داخل حیاط رو میدیدم مامان صدام زد
_مهنا بیا کمک کن وسایل رو ببر داخل
با صدای نیمه بلندی که مامان بتونه بشنوه گفتم:
_اومدم
وسایل رو با کمک بابا و مهلا و بقیه افراد خانواده داخل ویلا بردیم
مهلا ساک لباسامون رو دست گرفته بود و داشت میاورد, البته چه عرض کنم بخاطر سنگینی ساک به زور داشت دنبال خودش میکشیدش
دایی رضا که اونم وسیله دستش بود و داشت میاورد داخل یه نگاه به مهلا انداخت و با خنده گفت:
_مهلا دایی, کمک نمی خوای؟
_چرا دایی, کمک می خوام
این خیلی سنگینه
دایی نامردی نکرد و از کنارش رد شد و گفت:
_مهلا تو میتونی, اصلا یه مسابقه, هرکی زودتر برسه
دایی دویید سمت داخل و مهلا ام شروع کرد به غر زدن
مامان و خاله یه زیرانداز جلوی ایوان ویلا انداختن که همگی دورهم چای با کلوچه هایی که از داخل شهر خریده بودیم بخوریم
که حامی رو به بابا گفت:
_عمو علی بریم ماهی گیری ؟
_اره موافقم, وسایل رو اماده کن که بعد از خوردن چای, نهار یه ماهی کبابی مشتی بدیم به خانواده
بعد بابا روبه جمع گفت:
_خانما خیالتون راحت, امروز از آشپزی معافید
بابا و حامی بعد از دو ساعت دست پر اومدن سمت ویلا
بعد از کباب کردن ماهی ها واسه ناهار و خوردنشون
دلم می خواست برم داخل قایقی که کنار رودخانه بود, ولی می ترسیدم اتفاقی بی افته
با دیدن حامی که به سمت رودخانه می رفت پشت سرش راه افتادم و به طرف رودخانه رفتم
صداش زدم
_می خوای بری داخل قایق
برگشت با تعجب بهم نگاه کرد
توقع نداشت منو اونجا ببینه
بعد از یه کم مکث کردن یه کم با تردید گفت:
_اره, اگه دوست داری توام بیا
مهلا و میعاد, پسر دایی جواد کنار رودخانه مشغول بازی بودن و بابا و بقیه مردای خانواده هم کنارهم مشغول صحبت کردن و میوه خوردن بودن
حامی قبل من به داخل قایق رفت و ته قایق نشست
اروم و با ترس و لرز پام رو می خواستم داخل قایق بذارم
حامی با یه لبخند شیطنت آمیز گفت:
_میترسی ؟
_ یه کم
_نترس, من مواظبت هستم, چیزی نمیشه
حامی یه لبخند خیلی کوچولو کنار لبش بود
یهو قایق تکون خورد, با تمام وجودم یه جیغ بلند کشیدم که کل خانواده با سرعت نور خودشون رو به کنار رودخانه رسوندن
کار حامی بود, بزور جلو خندش رو گرفته بود
دستمو رو قلبم گذاشته بودم
همون طور که با حرص داشتم نگاهش می کردم تو دلم گفتم:
_ آقا حامی, خودت شروع کردی, بچرخ تا بچرخیم
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
💫♥️رمان حامی من💫♥️
عاشقانه ای مذهبی
براساس واقعیت
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/8214
#ختم_صلوات
#یک_دعای_فرج
به نیابت ازشهدا
هدیه به
آقارسول الله آقاامیرالمومنین حضرت زهرا (س)
امام حسن مجتبی(ع)امام حسین(ع)
امام سجاد(ع) امام محمدباقر(ع) امام جعفرصادق(ع)
به نیت سلامتی تعجیل درظهورامام زمان عج سلامتی رهبر
عاقبت بخیری همه
سلامتی مردم ایران
حاجت روایی همگی
@Karbala15
#گمنامی_بجوئید
شب عملیات پلاکشو کندو انداخت سمت سيم خاردارها!
بهش گفتن این چه کاریه!
اگه شهید شدی خونوادت چه گناهی کردن که یه عمر چشم انتظار بچشون باشن!
گفت:
یه لحظه توی ذهنم اومد که اگه شهيد بشم جنازمو میبرن توی محل و عجب تشییع جنازه ی باشکوهی توی محل واسم راه میفته!
از خدا خجالت کشیدم...
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: تو هم رفتی؟؟؟
#سهشنبه_های_مهدوی
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
🌹میرزا کوچک : من مرگ را با حفظ عقیده خود ترجیح میدهم ...
#شهید_میرزا_یونس_استاد_سرایی
#شهید_میرزا_کوچک_خان_جنگلی
تاریخ شهادت
#09_11
#ختم_ده_صلوات
هدیه به
شهید
میزارکوچک خان جنگلی
وشهدای که امروزسالروز ولادت یاشهادتشونه
@Karbala15
شـــهــیــدانـــه🌱
📿 قرائت «دعای هفتم #صحیفه_سجادیه » 🗓 روزسی یکم
دوستانی که دعای هفتم خوندن اطلاع بدن👇
@Karbala15
#هشت_عاشقی
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ .
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
تازمانےڪھ
#سلطاندلت ؛
#خداستــ ؛
ڪسےنمےتواند ؛
#دل خوشےهایترا ؛
ویرانڪند ؛
وَ اشْغَلْ قُلُوبَنا بِذِكْرِكَ عَنْ كُلِّ ذِكْرٍ ؛
مارافقطبھ
ذڪرخودٺ مشغول ڪن ...
#خدا:)♥️
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
27.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیداشدن پیکر سه شهیددرجزیه مجنون جنوبی عراق
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قــسمــتــــ_هفــــتاد_نـــــہ
✨حــــــامـــــی مـــــن💫
مامان و خاله خیلی ترسیده بودن وقتی متوجه شدن چیزی نبوده و یه شیطنت بچگانه بوده, چپ چپ نگاهی به من و حامی انداختن
دایی رضا که در حال خندیدن بود رو به من و حامی با خنده سرشو تکون داد و گفت:
_حامی این شیطنت ها از تو بعیده
برو توبه کن
دایی رو به من گفت:
_ مهنا ببین بچه رو اغفال کردی, این پسر به جز در و دیوار جایی رو نمی دید
دایی یه چشمک حواله ی من کرد و رفت
ازدست حرفای دایی هم خندم گرفته بود, هم داشتم حرص می خوردم
بقیه جمع چند تاحرف بار من و حامی کردن و اخر سرم رفتن سمت ویلا
خنده های حامی بیشتر حرصیم کرده بود, دوست داشتم هولش بدم تو آب رودخانه ولی حیف زورم بهش نمی رسید، زورم هم اگه بهش می رسید نمی تونستم کاری کنم چون بدون شک مامان پوستمو می کند
از قایق پایین پریدم که به ویلا برگردم ولی با صدای حامی وایسادم
_بابا شوخی کردم باهات
دلم می خواست برگردمو اداشو در بیارم و پا به فرار بذارم
برگشتمو با اخم و قهر و لحنی شبیه به خودش گفتم
_بیا نترس من مواظبتم
خندش از لحن من شدت گرفت و دوباره گفت:
_گفتم که شوخی کردم, ناراحت نشو, پیر میشیا
داشتم شاخ در می آوردم
از تعجب چشمام تا به حال انقدر گرد نشده بود, پیش خودم گفتم, وای خدایا مگه این حرف زدن هم بلد بود؟
_حالا میای سوار قایق شی یا نه؟
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
♥️💫براساس واقعیت💫♥️
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد
💫♥️رمان حامی من💫♥️
عاشقانه ای مذهبی
براساس واقعیت
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/8214
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
👤علی فانی
#شهیدانه
@karbala_ya_hosein