eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صبح به زور زینب از رختخواب بلند شدم٬ حالا بماند که با پارچ آب یخ خوب از من پذیرایی کرد ٬به طبقه پایین رفتم و علی نبود٬دلم گرفت٬لبخندی به لب آوردم و سمت اآشپزخانه رفتم -سلامممم مامان ملیحه صبحتون بخیررر -سلام دختر گلم صبح شماهم بخیر -سپاس فراواااان -مادر جون بی زحمت بیا این شیرارو بریز تو لیوان -چشششم به سمت ٱپن رفتم و لیوان‌ها را در سینی گذاشتم٬و سوالم را پرسیدم -مادرجون ٬علی کجاست؟ -مگه نگفت بهت مادر؟فکر کنم نخواسته ناراحت بشی -چیو -رفته اداره یه کار واجب داشت ولی گفت تا عصر برمیگرده برای خرید -آهان.. دلم بیشتر گرفت٬این روزها بعد از امید بخدا٬برای دیدن دوباره علی از خواب بیدار می شدم ٬ از لیوان شیرها یکی را برداشتم چون دیگر میلی به خوردن صبحانه نداشتم٬مادر فهمید و پاپی من نشد. بعد از صرف صبحانه زینب به کلاس رفت و من هم به اتاق٫باباحسین هم به درخت و گل ها میرسید ٬مامان ملیحه هم مشغول صحبت با خواهرش بود. روی تخت نشستم ٬آرامم نگرفت٬نه تماسی نه پیامی از علی٬هیچ چیز نبود.میدانستم شغل سختی دارد اما حداقل که میتوانست زنگی بزند یا یادداشتی بگذارد. به سمت پنجره رفتم که تمام منظره روبرویم پر بود از درخت و گل٬محو زیباییشان بودم که صدایی آشنا شنیدم -فاطمه خانوم؟ به فکر خود خندیدم ٫توهم هم زده بودم جالب بود... اما اینبار صدا نزدیک تر شد و یک آن ترسیدم و برگشتم٬علی بود.. از ترس نفسم سنگین شده بود و این فاصله نزدیک جانم را میگرفت ٬زمانی که موقعیت خود را دید عقب تر رفت و لبخند بانمکی زد٬ -سلام خانوم ترسو -ترسو خودتی٬یه اهمی یه اوهومی چیزی سید٬قلبم وایستاد. زیر لب چیزی گفت که نشنیدم -خب ببخشیید خانوم جان٬الان از دستم ناراحتی؟ -نه بابا سید چه ناراحتی ٬یهو میری هیچی نمیگی ٬نه پیامی نه زنگی ٬چرا ناراحت باشم آخه مگه دیوونم؟؟ هم میخندید و هم شرمنده بود دستی در موهای خرماییش انداخت و سمت تخت رفت ٬که شاخه گل رزی را در دستش دیدم٬به سمت من آمد و دستش را دراز کرد -بفرمایید تقدیم شما به منظور منت کشی فراوااان ٬ببخشید دیگه خانوم از این منت کشی ساده و راحت قند در دلم آب شد و با لبخندی شاخه گل را تا اعماق گلبرگ هایش بوییدم و تازه شدم از حس نابش. -بخشیدین؟ -خخ بله حاج آقا ٬راضییم ازت٬خدا ازت راضی باشه. -شما راضی باش خدام راضیه فاطمه خانومم با لبخندی جواب صحبت های پرمهرش را دادم -خب حالا لطفا حاضر شید بریم بازار که بسیار کار داریم٬زینبم الاناست که برسه٬مامان پاش درد میکنه با زینب میریم.البته اگر بخوای شما وگرنه تنها هم خب... میشه ها. از شیطنت شیرینش خنده ام گرفت اما -نه زینبم ببریم حوصلش سرمیره بچم -بله... هعی خدا شانس بده.. اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد ٬حسادتی شیرین به شیرینی عسل. زینب که آمد سریع حاضر شدیم٬سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم٬اول حلقه‌ها را باید میگرفتیم٫بعد ملزومات دیگر -خب من اینجا ماشینو پارک میکنم شما پیاده شید چون در باز نمیشه همین گوشه وایسیدا گوشه.. از لحن تاکییدش ذوق کردم و زینب فقط زیر زیرکی میخندید ٬میدانستم خاستگار پر و پاقرصی دارد که همین روزها باید برای نامزدی او بیاییم.....
🌺🍃رمـــان ...🌺🍃 قسمت علی به سمت ما آمد ٬باید از خیابان رد میشدیم ٬از آن روز که دست سردم را گرفت تا به حال برخوردی نداشته‌‌ایم و رویش راهم نداشتم٬پس خودش این را فهمید و دست زینب را گرفت و من چادر زینب را ٬یک بار به آن سمت خیابان نگاه میکرد و یک بار به من.. بعد از رد شدن از خیابان من وسط قرار گرفتم و پابه پای علی راه میرفتم٬استوار و جدی راه میرفت و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکرد ٫چقدر تعریف چشم پاکیش را از زینب شنیدم٬من هم چه قبل تحولم چه بعدش میلی به دید زدن پسرها نداشتم٫فکر کنم به همین دلیل مرد من عاری از هر نگاه هوس آلودیست. کنار یک طلا فروشی توقف کردیم٬علی انتخاب را برعهده من گذاشته بود حتی حلقه خودش را هم گفت که من انتخاب کنم٬تنها یادآور کرد که طلا نمی‌اندازد ٬وارد مغازه شدیم٬به انتخاب من و زینب چند ست حلقه جلوی دستمان گذاشتند ٬علی فقط نگاه میکرد و رو به من متمایل شده بود٬بیشتر حلقه ها یاخیلی زمخت و سنگین وزن بود٬یاخیلی پر زرق و برق٬ من حتی در خانواده خودم هم طلا نمیپوشیدم و نقره استفاده میکردم٬اما علی میگفت انگشتری انتخاب کن که طلا باشد اگر رنگ زرد نمیخواهی طلای سفید بینداز ٫زیر ویترین که خیلی درچشم نبود دو حلقه ساده و زیبا دیدم٬دلم برایشان قنج رفت٫علی راه نگاهم را دنبال کرد و لبخندی زد٬ -آقا ببخشید٬میشه اون ست پایینو به ما بدید پیرمرد ٬انگشترهای ست را روبه رویمان گذاشت برق تحسین را در چشمان علی و زینب میدیدم ٬خیلی زیبا بودند ٬در عین سادگی بسیار شیک و با قیمت مناسب بودند.علی انگشتر را درآورد و روبه من گرفت با احتیاط آن را در انگشتانم انداختم و علی مات من بود ٬ -اهم٬علی اقا؟ -ب..بله؟ -انگشتر -اها انگشتر را به دستش انداخت ٬زیبایی خاصی بود٬دستان من و علی کنار هم با دو حلقه که پیوندمان را نشان میداد٬ زینب لبخندی از سرشوق زد و همان لحظه از انگشتر ها عکس گرفت٬عاشق عکس بود و من از او بیشتر. -خب خانوم پسندیدید ان شاءلله؟ -بله ٬ممنونم -خب حاجی حساب کتاب مارو انجام بدید رفع زحمت کنیم -پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا من از خجالت سرم را پایین انداختم و علی لبخندی از سر تایید حرف فروشنده به من زد. از مغازه خارج شدیم و هوا در ریه هایم جریان پیدا کرد٬گوشی زینب زنگ خورد و مشغول صحبت شد ٬علی کنار من امد -خیلی به دستت میومد خانوم از توجه شیرینش زیر لب تشکری گفتم و در راستای حرفش من هم گفتم.... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی شنوم با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت کم کم جمعیت پراکنده شدند و به ما تبریک میگفتند٬به سمت ماشین رفتیم٬برای آخرین بار نگاهی به مزار انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد٬از همه شان تشکر کردم و سوار شدم ٬باید به سمت خانه میرفتیم ٬باباحسین زنگ زد و گفت عاقد اومده و منتظر است٬دل در دل نداشتم و نفسم سنگین شده بود٬اما از یک چیز مطمئن بودم٬علی مرد من بود٬مرد من.. به خانه رسیدیم ٬همه دم در جمع شده بودند٬بوی اسپند در مشامم میپیچید ٬گوسفندی برای قربانی جلوی پایمان بود٬نذر بابا حسین بود٬گوشتش به مستضعفان میرسید٬چقدر این مرد سخاوت داشت.. با کمک علی پیاده شدم و همه تبریک میگفتند و صلوات میفرستادند ٬زینب و مادر و مادر خودم برای روبوسی جلو آمدند٬با ذوق در آغوششان گرفتم٬حتی لحظه ای اشک را در چشمان مادرم دیدم٬دست پدرم را که خواستم ببوسم کنار کشید و مرا در آغوش گرفت٬چقدر برای این آغوش دیر بود٬اما چقدر دلم برای آغوشت تنگ بود٬ انگار همه خوب شده بودند و میخندیدند٬علی فقط به من نگاه میکرد و خوشحال بود٬همیشه مواظب خوشحالی من بود این... به سمت خانه رفتیم و به اتاق عقد رسیدیم٬عاقد را که دیدم همان استرس در وجودم پیچید اما استرس شیرینی بود٬به روی صندلی نشستیم٬سریع پارچه‌ای سفید روی سرمان گرفته شد٬زینب قند های تزیین شده با نوار زرد را روی سرمان گرفته بود٬انگار همه مشتاق بودند و واقعا اینگونه بود٬حتی پدر و مادرم... دل در دلم نبود٬ علی قران را از رحل برداشت و به سمت هردویمان باز کرد٬سوره ای آمد٬چه زیبا سوره ای بود: -مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک هستند.... من پاک بودم؟آری تمام سعیم را کردم که بمانم و خدا مواظبم بود و برایم خواست٬چه خواستنی.. لحظه‌ای نگاهمان در نگاه هم گره خورد٬عشق بود٬همین.دوباره آیه‌ها را میخواندم٬آرام بودم خیلی آرام.. -دوشیزه فاطمه پایدار٬آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای سید علی نیایش در بیاورم با یک جلد کلام الله مجید٬یک جفت آیینه و شمعدان ۱۲ سکه تمام بهار آزادی به نیت امام غایب و ۱۲ شاخه گل نرگس در بیاورم ٬ آیا وکیلم ؟ زبان به دهان گرفتم٬ از سفارشات زینب بود٬ -عروس رفته گل بچینه.. -برای بار دوم عرض میکنم... -عروس رفته زیارت آقا .. -برای بار آخر عرض میکنم٬عروس خانم وکیلم؟ دیگر قلبم آرام میزد٬با وکالت شهدا این راه را آمدم٬با نگاه خدا٬علی نگران از مکث طولانی به من نگاه کرد که گفتم: -با اجازه پدر و مادر و با رضایت و نگاه تمامی شهدا و با ضامن اسم حضرت مهدی عج و خانم فاطمه زهرا و ۱۴معصوم٬... همه صلواتی بلند فرستادند و پشت بندش دست زدند ٬نقل بود که پاشیده میشد٬دست هایم با دستی گرم شد و آن علی بود.. با تمام وجودم نگاهش کردم٬لبخند اصل اصلیه صورتمان شده بود ٬زینب که قندها را کنار گذاشت عکاسیش را شروع کرد٬از لحظه به لحظه ما عکس میگرفت٬خودم این را خواستم ٬همه یکی یکی برای تبریک میامدند و هدیه‌های زیبایشان را میدادند٬مادرم که آمد٬باورم نمیشد٬اشک میریخت٬به جای تمامی آن سال ها در آغوشت گرفتم و فشردمش٬ -مامان.چی میشد قبلا هم اینطور بغلم میکردی.. گریه‌اش شدت گرفت و سرش را پایین انداخته کنار کشید٬پدرم با آن بغض مردانه به سمتم آمد و مرا بوسید و در آغوش فشرد٬بغضم شکست و گریه کردم٬برای تمام این سال های نبودشان‌.. پدر و مادر علی هم مرا در آغوش گرفتند و مثل همیشه مرا دخترم صدا کردند٬زینب که دوست و خواهرم شده بود و درجریان تمام این مدت بود٬به شدت گریه کرد تا جایی که علی دست هایم را گرفت و نشستیم٬همه دیدشان از ما برداسته شده بود و پذیرایی میشدند٬که علی گفت: -گل زهرام؟ تمام وجودم آتش گرفت از این عشق پاک که در وجودمان جریان داشت.. عاشقانه نگاهش کردم و با تمام جانم گفتم: -جانم با لبخند نگاهم کرد و گفت: _جانت سلامت٬دیدی از آخر مال خودم شدی٬دیدی خانومم شدی؟ فقط از شرم کودکانه سرم را پایین انداخته بودم که با یک جمله تیر خلاص را روانه قلبم کرد.. دارم... در چشمانش نگاه کردم و گفتم...
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت پرواز 123به مقصد کربلای معلی.... -علی آقا بدوووو الان میپره -نه خانوم جان بدون ما نمیپره -علی شوخیو بذار کنار بدو فقط -خانمم ندو عزیزم در شأن شما نیست با چادر.میرسیم هناس. -چشم آقا -روشن به ظهور ............. -خانم چیزی نیاز ندارید؟ -نه ممنونم عزیزم -میگم علی دل تو دلم نیست حرمو ببینم ها. -میبینی خانوم ٬چطوره دعای عهد و بخونیم هناس؟صبح جمعست آقامون چشم انتظارها. -عالیه آقا بسم الله. دعای عهد کوچکمان را از جیبش درآورد و شروع کردیم به خواندن دعای زیبای عهد... العجل یا مولا ویا صاحب الزمان( برای ظهور) هواپیما درحال پرواز بود٬ابرهای سفید و زیبا به شکل پنبه های بزرگ اطرافمان را احاطه کرده بودند٬ از بچگی آرزو داشتم به ابرها دست بزنم و با آنها گلوله بسازم ٬اما بزرگ که شدم دانستم تمامش گاز است و پوچ.انسان همین است آرزوهای کودکی دربزرگسالی مضحک میشود اما گاهی به این فکر میکنم کاش روح کودکیم که چونان آب زلال بود میماند و حتی سایه‌ی کدری نقش برآن نمیبست.باز هم الحمدلله که در این برهه از زمان هستم.شکرالله. دست علی دست هایم را در خود محصور کرده بود٬حصاری شیرین٬آخر از هواپیما ترس عجیبی دارم اما کنار مَردم٬آرام آرامم. ساعتی تا رسیدنمان نمانده بود٬دلم آشوبی بود از دیدن یار٬چقدر زیباست این یار٬چقدر آقاست این یار‌‌. -مسافران محترم٬کمربندهای ایمنی خود را بسته و صندلی را به حالت اولیه برگردانید٬تا دقایقی دیگر هواپیما بر باند مینشیند. صدای کمک خلبان بود که برای همه آرزوی سلامتی کرد و خواهان دعا بود. حس و حال عجیبی بود ٬انگار همه روح ها ادغام شده و به سوی سرچشمه سالار شهیدان میریزد. با کمک علی از هواپیما خارج شدم٬نفس کشیدم و نفس کشیدم٬علی تنها چشم دوخته بود٬محو بود٬نمیدانم محو چه؟حالی عجیب داشت٬انگار چیزی میدید که من نمیدیدم. -اهم آقا کجا سیر میکنید؟ -اینجام خانوم ٬حس میکنی؟ -چیو؟ -بوی ...بوی شهادتو.. نفس کشید و چشمانش رنگ غم گرفت ٬لحظه‌ای احساس کردم روح علی از بدن جدا شده و به سویی میرود٬انگار ملکوتی شده بود. به سمت فرودگاه رفتیم٬چمدان ها را در تاکسی گذاشتیم و به سمت هتل حرکت کردیم٬حال و هوایی بود عجیب٬به هتل که رسیدیم با کمک راننده محترم ساک ها را در لابی گذاشتیم تا پذیرش شویم. بعد از اتمام چک پاسپورت و شناسنامه به اتاق مورد نظر رفتیم٬در را علی باز کرد و وارد شدم٬اتاقی معمولی با امکاناتی معمولی ٬عاشق همین ها بودم.
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت؛ پنجره را که باز کردم تمام بدنم سرد شد ٬دستم را بر زانوانم گرفتم که علی به سمتم دوید و پرسید: -چیشد فاطمه؟ -ه‌...هیچی..نگاه کن عظمتو٬حق بده بی توان بشم. -یا حسین٬الله اکبر. در چشم های علی شکل گنبد نقش بسته بود٬حلقه اشک چشمان درشتش را احاطه کرده بود٬هردو به علامت احترام تعظیم کردیم و سلام دادیم٬؛ تصمیم گرفتیم هرچه زودتر به سمت حرم حرکت کنیم ٬طاقتمان طاق شده بود..‌.علی به حمام رفت تا غسل زیارت کند٬وسایلش را آماده روی تخت گذاشتم و از فرط خستگی روی کاناپه خوابم برد... بیدار که شدم پتویی را روی خود دیدم٬کار علی بود. پاهایم را روی زمین گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم٬به خاطر کمبود آهن٬سرگیجه‌ها و سردرد های شدید بعد خواب یا کم خوابی به سراغم می آمد. باهمان حال به سمت اتاق رفتم که علی را دیدم٬یکدفعه ٬چشم هایم سیاهی رفت و به دیوار تکیه دادم و سر خوردم که علی نگران به سمتم برگشت: -چیشدی فاطمه جان؟خوبییی؟ -آر..آره..یه شکلات از تو کیفم بده فقط . -باشه باشه. همراه باشکلات اومد و آن را برایم باز کرد٬همانجا کنارم نشست و نگاهم کرد. -چیه آقا جان خوشگل ندیدی؟ -نه٬ندیدم .فقط تو رو دیدم. -ای ای حاجی جان.پس ببین -دلم برات تنگ شده بودا هناس -واااااا -والااااا هر دو زیر خنده زدیم ٬با کمک علی ایستادم و به حمام رفتم و لباس های تمیزم را که مخصوص حرم با لباس علی هماهنگ کرده بودم پوشیدم٬روسری طرح ترمه با رنگ سبز تیره.مانتویی که مچ سفیدی داشت و با چهار دکمه بسته میشد٬پیراهن سه دکمه علی که یقه ایستاده بود و روی شلوار سفیدش انداخته میشد ٬یک شال سبز رنگ که نشان سیدی اش بود روی پیراهنش میانداخت ٬یعنی می انداختم. حاضر که شدیم هم دیگر را برانداز کردیم و دستمان را روی صورتمان کشیدیم و گفتیم: . با لبخند به سمت حرم پیاده راه افتادیم.هرقدم تپش قلبم را بیشتر میکرد و دستم در دستان علی فشرده میشد.کنارش بودم٬با من قدم میزد٬ الهی شکر.گنبد را که دیدم ناخودآگاه پاهایم سر شد و به علی تکیه زدم٬علی نگران نگاهم میکرد و من نگران روبه رویم را مینگریستم تا خدایی ناکرده در رویا نباشم٬نه نبودم.میدیدم این زیبای دلربا را. به سمت آقا دست هایمان را به نشانه احترام بر قلبمان گذاشتیم و باهم سلام دادیم٬علی طوری به گنبد مینگریست که گویی آقا با او هم صحبت شده.هم قدم به سمت حرم راه افتادیم.به گریه افتاده بودم وعلی هم دیگر هوایی شده بود٬فقط نگاه میکرد و نگاه میکرد. از هم جدا شدیم تا به زیارت برویم. به سمت ضریح که راه افتادم قلبم صدای بلندی میداد.از میان عاشقان به سختی رد شدم و دستم به ضریح رسید٬انگار که با ارزش ترین ارزش‌ها را به دست آورده‌ام چنگ زدم و آن را ول نکردم. جوی الهی تمام وجودم را فرا گرفته بود٬حال عجیب و غیرقابل وصفی بود.سرم را روی ضریح گذاشتم و گفتم: -آقا... ممنونم...خیلییی ممنونم ٬آقاجان٬ قول میدم تا آخرش باشم ٬تورو به خدای احد و واحد من و از این راه خارج نکن. انگار که آن لحظه زمان ایستاد و قول مرا ثبت کرد.آرام شدم ٬آرام. به سمت حیاط حرکت کردم و سریعا علی را دیدم.دقیقا در وسط دو حرم ایستاده بودیم٬چه دوراهی زیبایی.به علی نگاه کردم و با تمام وجود گفتم: -ممنون که هستی٬ممنون که برآورده شدی.ممنون سید جان با نگاه مهربانش تک تک جملاتم را بدرقه کرد و گوشه چادرم را گرفت و بوسه زد. به سمت حرم آقا اباالفضل عباس(ع) برگشتیم و سلام دادیم.قسمش دادم به دو دست بریده‌اش٬که عشقمان ابدی باشد و روحمان باهم.هوا ابری شد٬ابرها فشرده شدند٬بافشرده شدن ابرها بغض کهنه ام سر باز کرد و روانه شد ٫صدای مداحی دلنشینی میامد....
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -علی آقااااااا, بیدارشو ادارت دیر میشه ها پسرم ای بابا چرا انقد میخوابه جدیدا؟ -عل.. در اتاق را که باز کردم علی نبود! مگر میشود؟از کجا رفته من که ..سریع به سمت تلفن رفتم، شماره علی را گرفتم ،دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!یعنی چه؟ از نگرانی سریع به طبقه پایین رفتم، پشت سر هم زنگ زدم، زینب با نگرانی در را باز کرده ،صورت رنگ پریده مرا که دید تعجبش بیشتر شد! -چیشده فاطمه؟ - ز..زینب .علی کجاس؟ندیدیش؟گوشیش خاموشه.صبح بیخبر رفته.یادداشتم نذاشته. دیشبم هی تو فکر بود.زینب علی کجاست چیشدهههههههههههه -آروم باش فاطمه جان بیا تو خانوم بیا تو.. با کمک زینب روی اولین مبل نشستم و سرم در دستانم گرفتم.زینب با لیوان آب قند کنارم آمد و خواست انگشترم را دربیاورد ، در آب بیندازد برای قوت، که با جیغ من دستانش در هوا ماند و ترسید -نهههههههه -چ ..چیشد فاطمه؟آروم باش چرا اینطوری شدی آجی؟ -زینببببببب.تاحالا نشده علی اینطور بیخبر بره.از کربلا که برگشتیم اینطور شده.دلم مثل سیر و سرکه میجوشههههههه -عزیزم ببین..... باصدای زنگ صحبت زینب قطع شد.به سمت آیفون که رفت،با چهره ای متعجب برگشت و گفت: -داداشه!!! به سرعت خودم را به سمت در رساندم علی در درگاه در بود که محکم با من برخورد کرد.آخ کوتاهی گفتم که علی بازوانم را گرفت -چیشد فاطمه حالت خوبه؟ -حالممممممم خوبههههههه؟؟؟ نه میخوام ببینم خوبم الان؟علی کجا رفتی بیخبر؟نمیگی یه بدبخت بیچاره‌ای دلش شورمو میزنه؟؟ نمیگی؟؟ سرش را به زیر انداخت و نگاهی به زینب انداخت و بعد به من -بریم خونه صحبت میکنیم. با لحنی جدی و توام با آرامش مرا وادار به رفتن کرد از زینب خداحافظی کوتاهی کردم و درمقابل چشمان پر سوال زینب به بالا رفتیم!! در را باز کرد و وارد شدم.به حالت قهر به سمت آشپزخانه رفتم، بوی سوختن گوشتم میامد به حالت دو به آشپزخانه رسیدم سریع زودپز را با دستمالی آویزان به سمت سینک بردم که دستمال آتش گرفت.جیغ که کشیدم علی سریع به آشپزخانه آمد و با کپسول آتش را خاموش کرد،به سمت من که آمد جیغی کشیدم و گفتم - به من دست نززززززززن علی از این کارم تعجب کرد و ناراحت آشپزخانه را ترک کرد! روی زمین سر خوردم و شروع کردم به گریه کردن.هق هق گریه میکردم و دستانم را به دهان گرفتم تا صدایم بلندتر نشود، سایه علی را بالای سرم احساس کردم، کنارم زانو زد حرف نمیزد ،سکوت کرده بود و این سکوتش مرا میسوزاند. من تازه به دنیایش پا گذاشته بودم و فن زنانگی را بلد نبودم که خودم را کنترل کنم یا ادای خانم های بزرگ را دربیاورم. باید به من حق میداد...نمیدانم شاید هم نباید..آخر سر زیر چانه‌ام را گرفت و سرم را به بالا آورد،نگاهش نمیکردم،زیر نگاه پر نفوذش ذوب میشدم که گفت -خانم کوچولو منو نگا کن سرم را به آنور کشیدم که دوباره جمله اش را تکرار کرد.نگاهش کردم چشم هایش غمگین بود چرا؟؟ -آخه چرا این مرواریدارو میریزی مگه من مرد... نگذاشتم کلمه مردن را به زبان بیاورد و دوباره جیغ کشیدم -عه خانم کوچولو امروز چرا انقدر جیغ میزنی گوشم کر شد!!😉 صحبتی نکردم ک شروع کرد.. -خب ببخشید دیگه نمیگم..گل زهرام؟خب مثل اینکه نمیخواید صحبت کنید سرکار نه؟ببین فاطمه جان صبح که تو بیدار شدی و رفتی صورتتو بشوری گوشیم زنگ خورد، سرهنگ عمادی بود،ازم خواست که برم پایگاهشون انقدر تند و دستوری گفت که سریع حاضر شدم گفت فوریه و سریع باید برم!تو هم کارت طول کشید خخ.دیگه منم سریع رفتم. گوشیمم به این خاطر خاموش بود،چون گوشیارو میگیرن و خاموش میکنن عزیز جان.بعدشم که برگشتم خونه.اینم گزارش من فرمانده.حالا آزاد باش میدید یا باید کلاغ پر برم؟؟ به چهره بامزه و پر محبتش نگاه کردم و همه غم‌هایم یادم رفت آی خدا مگر تو چه داری سید؟ دلایلش منطقی بود. ولی دلم میخواست کمی اذیتش کنم خخ.به حالت عصبانی اخم هایم را درهم زدم و دست به کمر گرفتم: -نخیر کلاغ پر باس بری هرچه سریع تر خنده‌اش گرفته بود ولی بازی را بهم نزد دستش را کنار سرش گذاشت و گفت -چشم فرمانده شروع کرد به کلاغ پر باهر نشست میگفت کلاغ و با هر پرش میگفتم پر که گفت: _شهادت ماندم چه بگویم لحظه‌ای مو به تنم سیخ شد. گفت - شهادت پر پرواز میخواد و یه جون پرپر شده... فقط نگاهش کردم و سرد شدم.چرا این را میگفت؟چرا اینطور شده بود؟ایستاد،خندید و گفت -خانوم میگم قول میدم دیگه نگم میمیرم!میگم چطووره؟؟ فقط نگاهش کردم و حرفش را به شوخی گرفتم...افکار منفی را دور ریختمو و گفتم -آقا پسر ببین هنوز آشتی کامل نشدما حواستو جمع کن باید هلیکوپتری خونه‌رو برق بندازی هاها خنده اش گرفت و گفت -چششششششششم فرمانده من
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت -عباس من نگرانم.. -برای چی؟ بعد از کمی مکث نگاه نگرانش را به وجودش می اندازد و میگوید: -عباس.. من دوست دارم... عباس نگاهی توام عشق روانه قلب بیتاب ملیحه میکند و میگوید: -د مشکل همینجاست دیگه بالام جان...باید کمتر دوسم داشته باشی.. ملیحه باشدت سرش را که به زیر بود بالا میاورد و با اخم میگوید: -شام حاضره ،الان میارم -ملیح... از این صحنه قلبم فشرده میشود، حرف های دیشب علی ترسی به جانم انداخته که تا اسم شهید و شهادت می آید میخواهم های های گریه کنم.لیوان چایی را به سمت دهانم میبرم تا بغضم را فروکش کند،چیزی در لیوان نمانده بود،رفتم تا چاییم را تعویض کنم که دراتاق نیمه بازمان را دیدم.علی درحالت سجده شانه هایش میلرزید، گریه میکرد مرد من...در درگاه در نشستم و خیره عبادتش را ستایش کردم، خیره..سرش را از سجده بلند کرد و دستی بر صورتش کشید،متوجه بودن من نبود. دستانش را به حالت قنوت بالا برد و ....خدای من چه زیبا ستایشت میکند، آنقدر محو خدا بود که وجود مرا هم احساس نکرد...یادم است آن روز را که گفت: _اولین عشق من خداست و بعد شما.. اولش ناراحت شدم اما بعد فهمیدم مردی که خدایی باشد تو را آسمانی خواهد کرد...ذکر آخر را که گفت ،گویی از آسمان به زمین نشسته آرام گرفت، بالاخره متوجه حضور من شد، رویش را به سمت من برگرداند و تعجب کرد! -خانوم چرا گریه میکنی؟ دستی به صورتم کشیدم،ناخودآگاه گریه کرده بودم و صورتم خیس خیس بود. دستی دوباره به صورتم کشیدم و با لبخند گفتم: -عاشقیت قبول آسید چشم هایش را آرام روی هم گذاشت و با لبخند گفت: _دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند. ادامه دادم... _آسمان بار امانت نتوانست کشید/قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند. با لبخند احسنتی گفت و ادامه داد: _خانوم جان شما عاشقی رو از همه بهتر بلدی،چون داری منو تحمل میکنی،این وضع شغلیم...بخدا شرمنده نبودنامم واسه وقتایی که باید میبودم کنارت، شرمندم گل زهرام... جلوتر رفتم و کنارش نشستم دستان قویش را گرفتم و گفتم: -همین که هستی کافیه علی.اینطور نگو،من با اطلاع به همه اینا رضایت به ازدواج با تو دادم،پس خودتو سرزنش نکن و به درستی به کارت برس، فقط.... -فقط چی؟ -فقط باش علی..باش چشم هایش رنگ غم گرفت و دستانم را فشرد سرش را به پایین انداخت،گفتم: -جواب نداشت حرفم؟ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد،نگاهی نگران،آشفته،نمیدانم...از جواب ندادنش کلافه شدم و دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و ایستادم،پشت سر من آهسته بلند شد و گفت: -آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع/آتش آنست که در خرمن پروانه زدند،آتیشم میخوای بزنی؟ _قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زدند.نه سید فقط مواظب علیِ فاطمه باش.. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم، آنقدر فکرم مشغول بود که آب داغ قوری روی دستم ریخت و آخی کوتاه گفتم، سریع زیر آب سرد گذاشتم ،آرد رویش زدم و آن را با باند بستم،چه به من آمده بود؟چرا انقدر بدون دلیلی خاص نگران بودم ؟بی دلیل نبود، هیچگاه حس من به من دروغ نمیگفت،حسی که فریاد میزد،علی/ماندنی/نیست... چایی را ریختم و به اتاق نشیمن بردم، علی با تلفن صحبت میکرد: -نه حاجی جان..بله درست میگید،اما به نظر بنده اجازه ندن. صدایش را پایین آورد و گفت: -حاجی جان ازت عاجزانه خواهش میکنم یه کاری برای من بکن،دیگه نمیتونم طاقت بیارم، وقتی میبینم... با ورود من حرفش را قطع کرد و لبخند زد و گفت: -آره حاجی دیگه ریش و قیچی دست خودته عزیز جان،درپناه حق،یاعلی. 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی با ما همـــراه باشیـــــن @karbalayyyman
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت چایی ها را روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت: -خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه، کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنهان،حاج آقا رفته روستا سر زمین . -باشه آقا. لبخندی زد و در دل من آشوبی راه افتاد. نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم آمد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید: -چی شده هناس؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟ با آرامش گفتم: -نگران نباش سید جان، یکم آب جوش ریخته، خوبم. -آب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی آخه؟؟؟؟؟ -علی جان گفتم که چیزی نیست. از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد، علی به سمت آیفون رفت و فهمیدم آقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت... از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،آقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم، پرده را انداختم و قرص سردرد خوردم، قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی... هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را بگذار بر روی زمین بی تابی ات را شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت در خانه قدم میزدم.. چشمان به قاب عکس عقدمان افتاد که روی میز خاطرات بود. یاد اولین آشناییمان کردم، یادم است روزی که از کنارم گذشتی با صدای بلند گفتم : _هوی عمو حواست نیست؟ حداقل یقتو وا کن خفه نشی ،چشاتم وا کن با کله نری تو دیوار و تو تنها سکوت کردی و حتی سرهم تکان ندادی.از حرکتت حرصم گرفت و گاز دادم و از کنارت گذشتم اما این آخرین دیدارمان نشد.. شبی بارانی که آسمان بغضش را باریده بود در بزرگراه ماشینم خراب شد و نیاز به باتری داشتم و هرچقدر چراغ میزدم کسی نایستاد،اگر هم می‌ایستادند پسر های مزاحم کثیف بودند ، تا ماشینی ایستاد و آن تو بودی, اما تو مرا ندیدی و وقتی نزدیک کاپوت شدی لحظه ای چشمت به چشمم افتاد و آن را پایین انداختی.بدون حرف باتری را به ماشین وصل کردی و استارت زدی، من فقط نگاهت میکردم،اما تو حتی یکبار هم نگاهم نکردی، نگاهی که آرزوی هر پسری بود. اما تووو خیلی فرق داشتی خیلی.. بعد از تعمیر حتی نایستادی تشکر کنم، سوار شدی و راه افتادی ، سریع به دنبالت آمدم و کنار خانه ای ایستادی، پیاده شدی و خانمی در را برایت باز کرد، با تعجب دست بر صورتت کشید و کنار رفت، وارد خانه شدی و در بسته شد, ناخودآگاه درب ماشین را باز کردم و به سمت خانه تان راه افتادم،دستم را روی زنگ گذاشتم، بعد چند ثانیه همان خانم جلوی در آمد و گفت: - سلام،بفرمایید عزیزم - سلام خانوم، پایدار هستم.اومدم تا از پسرتون برای وصل باتری به ماشینم تشکر کنم و هزینش رو بپردازم. - تعمیر؟ - بله در بزرگراه مونده بودم کمکم کردن میشه صداشون کنید؟ - بله دخترم چند دقیقه.. وقتی خواست در را ببند انگار به کسی برخورد کرد و هینی کشید، احساس کردم تو بودی، چون سریع تر از حدمعمول برگشت و گفت: - دخترم نیازی به پول نیست هر انسانی جای پسر من بود همین کارو میکرد، الانم خیلی سرده هوا سریع برو خونه سرما نخوری عزیزم. از لحن محبت آمیزش و نگرانیش برای من، تعجب کردم و گفتم . - چرا .. هیچی بله بلاخره تشکر کنید دوباره ممنونم خدانگهدار. به سمت ماشین راه افتادم و نشستم.از حرکتت که از من فرار میکردی حرصم گرفته بود، عصبانی از خیس بودن لباس هایم لرزی به اندامم افتاد که بخاری ماشین را روشن کردم و دستم را جلوی دهان گرفته و ها کردم تا گرم شود، ترمز را پایین کشیدم و راه افتادم، آهنگ باران تویی از گروه چارتار پخش میشد، به تمام این اتفاقات فکر میکردم که وقتی کلاژ گرفتم نشد! گوشه ای ترمز زدم، انگار جسمی زیر کلاژ بود. دستم را به زیر بردم و آن را بالا آوردم. کیف پولی مشکی، بازش کردم و عکس مادرت را دیدم و عکس آقایی که میانسال بود، انگار پدرت بود، کیف پولت هنگام استارت زدن از جیبت افتاده بود، باید برای پس دادنش دوباره به خانه تان میامدم،هعی. به خانه رفتم و با هزاران فکر و خیال خوابم برد. روز بعد، بعد از کلاسم به سمت خانه تان حرکت کردم،کیفم را همراه کیف پولت برداشتم، زنگ را که زدم دختری جوان در را باز کرد و گفت: - سلام، بفرمایید؟ - سلام خانوم، پایدار هستم، اومدم کیف پول برادرتون که تو ماشینم جا مونده بود رو پس بدم هستن؟ - نه عزیزم نیستن! انگار تعجب کرده بود، البته با طرز گفتن من تعجب هم داشت،احساس کردم در چشم هایم دنبال چیزی میگردد، شاید نامزدت یا حتی همسرت بود , اما باحرفی که زد احتمالاتم را بهم ریخت. - ببخشید برادر من چرا تو ماشین شما بودن؟ خواهرت بود.. چه قدر شبیه.. با لبخندی گفتم: - ماجراش طولانیه فکر نکنم بخوای گوش بدی! - نه بگو اما نه اینجا بفرمایید داخل کسی خونه نیست منم تنهام هم صحبت خوبی پیدا کردم. - نه نه ممنونم مزاح.. نگذاشت حرفم را تمام کنم که دستم را گرفت و با محبت تعارفم کرد به داخل. حیاطتان مرا مجذوب خود کرد, با گل آرایی زیبا و دلربا. حوض آبی که آبی زلال داشت ، این صحنه یکی از فانتزی های ذهنم بود؛ پا به خانه گذاشتیم، من را به سمت هال راهنمایی کرد و به آشپزخانه رفت. خواهرت را میگویم.خانه را از دید گذراندم؛ قاب عکس هایی متعلق به دوران جنگ، قرآنی سفید و زیبا با رحلی که آن را در آغوش گرفته بود، فرش‌های طرح سنتی و پنجره هایی بزرگ و دلربا. انرژی به راحتی درخانه در جریان بود و حالم را خوب میکرد. خواهرت با دو استکان چایی آمد و کنارم نشست .با روییی گشاده گفت: - اسم من زینبه،خواهر علی آقا هستم و شما؟
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت - خوشوقتم زینب جان، من فاطمه پایدار هستم, - چه اسم زیبایی داری فاطمه جون .. - ممنونم. -خبب چیشد که با برادر دست پا چلفتی بنده آشنا شدی؟ با تعجب از خنده ریسه رفتم و زینب هم خندید، به تو گفت دست پا چلفتی ،انتظار این راحتی را نداشتم و حال خوبی به من دست داد، شروع کردم به تعریف کل داستان تا به حال... خنده بر لبان زینب نقش بسته بود،آمد چیزی بگوید که زنگ در به صدا درآمد من سریع بلند شدم و ترسیدم،نمیدانم چرا؟از اینکه تو باشی و از دیدن من عصبانی شوی و پا به فرار بگذاری.. زینب گفت _بشین و خودش به سمت در رفت..صداها به گوش میرسید،تو بودی،نه خدای من ..سریع کیفم را برداشتم که بروم ، زینب آمد و گفت: - چرا بلند شدی بابا؟ از داداشم میترسی؟ سریع گفتم : _آره. خنده‌اش گرفت و گفت _بابا اینجوری نبینش ، خیلی دلش کوچیکه بخدا. ولی کلا با دخترا سرسنگینه . - خب من برم دیگه دیرم شده کلاس دارم. - عه کجا . - باید برم زینب جان ممنون از پذیراییت - خب دودیقه وایسا. آمد و رو به رویم ایستاد و گوشیش را درآورد. - خب شمارتو بهم بده اگر مایلی، خیلی دختر خوبی هستی، دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم. کمی تردید کردم اما گفتم باشه.شماره را دادم و خداحافظی کردم. خواستم سوار ماشین شوم که تو را دیدم,به دیوار تکیه داده بودی و سرت پایین بود،هه منتظر رفتن من بودی، در دلم گفتم: _خب بابا عمو، فکر کرده کیه افتخار نمیده .اه پسره امل.. سوار ماشین شدم و گاز را تا جا داشت فشار دادمو سریع شتاب دادم و از کنارت لایی کشیدم، احساس کردم خودت را عقب کشیدی و رفتنم را نگاه میکنی. حتما باز میگویی استغفرالله . به خانه برگشتم. از آن روز دوماه گذشته بود و رابطه من و زینب خیلی خوب شده بود، درحدی که باهم بیرون میرفتیم و به خانه‌مان آمده بود،دختر خوب و سرحالی بود، برعکس عقیده من نسبت به چادری ها خیلی به روز هم بود، اما یکسری چیزها را ارزش میدانست،که این ارزش‌ها را به من میگفت و من هر روز به آن‌ها فکر میکردم.. دو ماه که گذشت مادرت ناگهانی به خانه مان زنگ زده بود برای .. خواستگاری! آن روز از تعجب شاخ درآورده بودم،پدر مادرم که درباره تان تحقیق کرده بودند سریعا مخالفت کردند.. این مخالفت تا دوماه بعد طول کشید، دوماهی که گنجم را پیدا کردم... به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید با صدای در از خاطرات بیرون آمدم...
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت بعد از آن همه نبودن های علی،خودش آمد و گفت برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده،تمام بالا دستی هایش به او میگویند که سید معطل چه هستی؟زمانی که به خانه آمد هیچ چیزی نگفت، اما مشخص بود فکرش آشفته است، به پیشنهاد علی آبگوشتی را که درست کرده بودم در حیاط خوردیم، هنوز غذا تمام نشده بود که گفت: - فاطمه؟ نگاهش رنگ عجیبی داشته، دلم سوخت، برای خودم و خودش - جانم؟ سرش را پایین انداخت و دستی به موهایش کشید و گفت: - جانت سلامت، ام.... یه چیزیو باید بهت بگم، یادته قول دادیم همیشه حرف دلمونو بهم بزنیم تا آروم شیم؟ حالا میخوام بهت بگم چی تو دلمه؛ منتظر نگاهش میکردم، انگار میدانستم میخواهد چه حرفی بزند... - ببین خانومم یه مدت نمیتونیم همو ببینیم،البته بگما میشه باهات تلفنی صحبت میکنم، یه ماموریته،یه ماموریت واجب دینیه، الان به من نیازه خانوم، هم برای مهارتای رزمی هم برای اطلاعات ؛ میدونی که چی میگم؟؟ همانطور بی حرف نگاهش کردم، آرام،بی روح و نگران. - فاطمه جان، این یه کاریه که کسایی که میتونن باید انجام بدن و جلو بیان عزیز دلم؛ خب؟ سکوت... - فاطمه تروخداااا اینطور نباش،تو اگر راضی نباشی من قدم از قدم بر نمیدارم زهرای من؛ خودتم خوب میدونی چقدر برام سخته، اما ما با توکل به خدا و شهدا و ائمه زندگیمونو شروع کردیم, حالا هم باید خدمت کنیم بهشون،فاطمه ی من؟ لحظه ای فکر نبود علی اتش جانم شد که لب باز کردم و گفتم: - علی، من بدون تو چه کنم؟ - فاطمه .. من هستم فقط.. -فقط چیییییییییییییییی علی؟؟؟؟؟ فقط باید تو خونه منتظر بمونم تا یه خبر بد بهم برسه؟ خبر برسه تمام زندگیم رفته؟ هاااااااا علی چیکار میکنی با دل من؟ بخدا طاقت ندارم علی، بخدا.. داد میزدم و جملاتم را میگفتم، هق هقم سر گرفته بود، قاشقم را که هنوز در دستم مانده بود در بشقاب رها کردم و دستانم را روی صورتم گذاشتم و شانه هایم میلرزید، دستی را روی شانه ام احساس کردم،علی کنارم نشست و سرم را در آغوش گرفت و نوازش کرد و هیچ نگفت،عادتش بود هیچ چیز نمیگفت تا آرام شوم بعد صحبت کند، کم کم گریه ام بند اومد و سرم را از دستان قدرتمندش بیرون اوردم،با آن چشم های عسلی مرا نگاه کرد،نگاهی پر از خواهش و رضایت برای رفتن، برای نبودنش،برای نشنیدن صدایش، برای درآغوش نکشیدنش،برای همه نبودش... لیوانی آب به دستم داد و همانطور منتظر نگاهم میکرد،نگاهش کردم،فکری به ذهنم رسید و گفتم: -علی؟ -جان؟ - یه شرط داره،باید امشب بریم مزار همون شهید گمنام،همون جا که باعث وصالمون شد،اگر استخاره گرفتم و ... سرم را پایین انداختم بازهم بغض به گلویم چنگ انداخت ،با زحمت گفتم: _اگر بر رفتن بود، خودش باعث دوریمون بشه.... بدون هیچ حرفی زیر نگاه پرنفوذ علی ایستادم ،لحظه ای سرم گیج رفت و تعادلم را از دست داد، خواستم زمین بیفم که علی از بازوانم منو گرفت و نگران پرسید: _چیزی شد فاطمه؟ - نه،خوبم نمیخوری دیگه سفره رو جمع کنم؟ - خانوم مگه چیزیم مونده از دستپخت خوشمزتون که بخوریم؟ به سفره نگاه کردم، هیچ چیز نمانده بود، لحظه ای لبخند زدم اما آن را جمع و جور کردم، با شیطنت نگاهم میکرد اما تمام قدرتم را جمع کردم تا سرسنگین بشوم، نمیدانم چرا آنقدر کودکانه رفتار میکردم، اما سخت بود، باورکنید سخت بود... دست بردم و کاسه‌ها را دوتا یکی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم،پشت سرم علی را دیدم که مثل همیشه کمکم میکند، خدایا چرا اینطور سخت مرا امتحان میکنی چرااااا؟ از بغض و فشار دست هایم سِر شد و کاسه‌ها از دستم افتاد خودم هم به کابینت خوردم و گردنم رگ به رگ شد، علی نگران گفت: - تکون نخور همونجا وایسا تا اینا رو جمع کنم، بیا این دمپایی‌ها رو بپوش بیا اینور. طبق گفته هایش عمل کردم، با ضعف شدید به آنور اشپزخانه رفتم و علی زیر بغلم را گرفت و به اتاق برد،دراز کشیدم و نگاهش کردم،همانطور نگران نگاهم میکرد که گفت: - تو همه گ‌ی وجود منی،چرا با وجودم این کارو میکنی؟دلت برام نمیسوزه؟ با شنیدن حرفش دوباره گریه کردم، که این بار صدایش بالا رفت و داد زد: - فاطمه تروخدااااا بس کن فاطمه،من طاقت اشکاتو ندارم بسسسسسسسس کن. گریه‌ام متوقف شد اما اینبار خودش کنار تخت زانو زد و دستانش را روی تخت گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد، دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم: _علی ببخشید،علی جان آروم باش ببخشید جون فاطمه.. همین را که گفتم سرش را بالا آورد و با چشمان سرخش نگاهم کرد،لحظه ای نفسم رفت،این حق ما بود؟؟ خدایا... چرا؟چرا من؟ بعد سوالم را در ذهنم تکرار کردم و گفتم: _چرا یکی دیگه؟؟ بعد از گریه های طولانی خوابم برد تا دیدار عاشقی و گمنام... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت بعد از آن همه نبودن های علی،خودش آمد و گفت برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده،تمام بالا دستی هایش به او میگویند که سید معطل چه هستی؟زمانی که به خانه آمد هیچ چیزی نگفت، اما مشخص بود فکرش آشفته است، به پیشنهاد علی آبگوشتی را که درست کرده بودم در حیاط خوردیم، هنوز غذا تمام نشده بود که گفت: - فاطمه؟ نگاهش رنگ عجیبی داشته، دلم سوخت، برای خودم و خودش - جانم؟ سرش را پایین انداخت و دستی به موهایش کشید و گفت: - جانت سلامت، ام.... یه چیزیو باید بهت بگم، یادته قول دادیم همیشه حرف دلمونو بهم بزنیم تا آروم شیم؟ حالا میخوام بهت بگم چی تو دلمه؛ منتظر نگاهش میکردم، انگار میدانستم میخواهد چه حرفی بزند... - ببین خانومم یه مدت نمیتونیم همو ببینیم،البته بگما میشه باهات تلفنی صحبت میکنم، یه ماموریته،یه ماموریت واجب دینیه، الان به من نیازه خانوم، هم برای مهارتای رزمی هم برای اطلاعات ؛ میدونی که چی میگم؟؟ همانطور بی حرف نگاهش کردم، آرام،بی روح و نگران. - فاطمه جان، این یه کاریه که کسایی که میتونن باید انجام بدن و جلو بیان عزیز دلم؛ خب؟ سکوت... - فاطمه تروخداااا اینطور نباش،تو اگر راضی نباشی من قدم از قدم بر نمیدارم زهرای من؛ خودتم خوب میدونی چقدر برام سخته، اما ما با توکل به خدا و شهدا و ائمه زندگیمونو شروع کردیم, حالا هم باید خدمت کنیم بهشون،فاطمه ی من؟ لحظه ای فکر نبود علی اتش جانم شد که لب باز کردم و گفتم: - علی، من بدون تو چه کنم؟ - فاطمه .. من هستم فقط.. -فقط چیییییییییییییییی علی؟؟؟؟؟ فقط باید تو خونه منتظر بمونم تا یه خبر بد بهم برسه؟ خبر برسه تمام زندگیم رفته؟ هاااااااا علی چیکار میکنی با دل من؟ بخدا طاقت ندارم علی، بخدا.. داد میزدم و جملاتم را میگفتم، هق هقم سر گرفته بود، قاشقم را که هنوز در دستم مانده بود در بشقاب رها کردم و دستانم را روی صورتم گذاشتم و شانه هایم میلرزید، دستی را روی شانه ام احساس کردم،علی کنارم نشست و سرم را در آغوش گرفت و نوازش کرد و هیچ نگفت،عادتش بود هیچ چیز نمیگفت تا آرام شوم بعد صحبت کند، کم کم گریه ام بند اومد و سرم را از دستان قدرتمندش بیرون اوردم،با آن چشم های عسلی مرا نگاه کرد،نگاهی پر از خواهش و رضایت برای رفتن، برای نبودنش،برای نشنیدن صدایش، برای درآغوش نکشیدنش،برای همه نبودش... لیوانی آب به دستم داد و همانطور منتظر نگاهم میکرد،نگاهش کردم،فکری به ذهنم رسید و گفتم: -علی؟ -جان؟ - یه شرط داره،باید امشب بریم مزار همون شهید گمنام،همون جا که باعث وصالمون شد،اگر استخاره گرفتم و ... سرم را پایین انداختم بازهم بغض به گلویم چنگ انداخت ،با زحمت گفتم: _اگر بر رفتن بود، خودش باعث دوریمون بشه.... بدون هیچ حرفی زیر نگاه پرنفوذ علی ایستادم ،لحظه ای سرم گیج رفت و تعادلم را از دست داد، خواستم زمین بیفم که علی از بازوانم منو گرفت و نگران پرسید: _چیزی شد فاطمه؟ - نه،خوبم نمیخوری دیگه سفره رو جمع کنم؟ - خانوم مگه چیزیم مونده از دستپخت خوشمزتون که بخوریم؟ به سفره نگاه کردم، هیچ چیز نمانده بود، لحظه ای لبخند زدم اما آن را جمع و جور کردم، با شیطنت نگاهم میکرد اما تمام قدرتم را جمع کردم تا سرسنگین بشوم، نمیدانم چرا آنقدر کودکانه رفتار میکردم، اما سخت بود، باورکنید سخت بود... دست بردم و کاسه‌ها را دوتا یکی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم،پشت سرم علی را دیدم که مثل همیشه کمکم میکند، خدایا چرا اینطور سخت مرا امتحان میکنی چرااااا؟ از بغض و فشار دست هایم سِر شد و کاسه‌ها از دستم افتاد خودم هم به کابینت خوردم و گردنم رگ به رگ شد، علی نگران گفت: - تکون نخور همونجا وایسا تا اینا رو جمع کنم، بیا این دمپایی‌ها رو بپوش بیا اینور. طبق گفته هایش عمل کردم، با ضعف شدید به آنور اشپزخانه رفتم و علی زیر بغلم را گرفت و به اتاق برد،دراز کشیدم و نگاهش کردم،همانطور نگران نگاهم میکرد که گفت: - تو همه گ‌ی وجود منی،چرا با وجودم این کارو میکنی؟دلت برام نمیسوزه؟ با شنیدن حرفش دوباره گریه کردم، که این بار صدایش بالا رفت و داد زد: - فاطمه تروخدااااا بس کن فاطمه،من طاقت اشکاتو ندارم بسسسسسسسس کن. گریه‌ام متوقف شد اما اینبار خودش کنار تخت زانو زد و دستانش را روی تخت گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد، دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم: _علی ببخشید،علی جان آروم باش ببخشید جون فاطمه.. همین را که گفتم سرش را بالا آورد و با چشمان سرخش نگاهم کرد،لحظه ای نفسم رفت،این حق ما بود؟؟ خدایا... چرا؟چرا من؟ بعد سوالم را در ذهنم تکرار کردم و گفتم: _چرا یکی دیگه؟؟ بعد از گریه های طولانی خوابم برد تا دیدار عاشقی و گمنام...