eitaa logo
کاری کن خدا عاشقت بشه
795 دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
26.1هزار ویدیو
60 فایل
کانال مذهبی و مطالب مفید و متنوع ارسال هر شب ارتباط با ادمین @Basirat_ekh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 این بمب ساعتی را جدی بگیرید 🔸از حدود ۱۰/۵ میلیون جوان ۱۵ تا ۲۴ ساله ایرانی، ۳۰ درصد آنان نه در حال تحصیلند، نه مشغول مهارت‌آموزی و نه در جایی مشغول به‌کار هستند‍. 🔸در سطح بین‌المللی به این جمیعت NEETها گفته می‌شود. 🔸 نرخ ۳۰ درصدی جمعیت NEETها در ایران درحالی است که این میزان در کشورهای توسعه‌یافته حدود ۲ تا ۱۰ درصد است. طبق بررسی آماری٬ ایران در رده‌بندی جهانی در کنار کشورهای عمدتا آفریقایی٬ ۲۷اُمین کشور با نرخ بالای NEETها است. 🔸نرخ بالای NEET علاوه بر افزایش فشار اقتصادی از طریق وابستگی به سرپرست خانوار، هم زمینه بزهکاری و آسیب‌های اجتماعی را با خود دارد و هم در مرتبه بعدی یک چالش امنیتی محسوب شود. 🔸ترکیب سنی افراد و همچنین الگوی جغرافیایی پراکنش اعتراضات دی‌ماه ۹۶ و آبان ۹۸ دقیقا با استان‌هایی که دارای بالاترین نرخ NEETها هستند، مطابقت دارد. برای حاشیه شهرها گرچه آماری از NEET نداریم، اما نرخ بیکاری در ۵۰ شهرستان حاشیه‌ای کشور بین ۱۷ تا ۳۸ درصد بوده که همین امر نشان از بالابودن جمعیت NEETها است. #ازدواج_در_وقت_نیاز
۲۹۰ من ۱۸ سالگی عقد کردم، ۲۰ سالم بود که فرزند اولم بدنیا اومد. اون موقع بیخیال درس شده بودم. چون فقط روی فعالیت های هنری متمرکز بودم، ۱۰ سال فقط دوره های خیاطی رفتم و مربی شدم. تمام اون مدت چون بچه هام خیلی کوچیک بودن و پشت سر هم مامانم خیلی کمکم بود. بعد که خدا دوقلوها رو داد. تصمیم گرفتیم مستقل باشیم. دور از همه یکم به زندگیمون برسیم. خدا ۵ تا دسته گل بهمون داده بود که کلی انرژی و وقت میخواستن برای همین از تهران رفتیم. ۳ سال چابهار بودیم و ۲ ساله که زاهدان هستیم. الان ۵ ساله از همه آشناها دور شدم. چون دیگه تحمل نگاه و حرف های معنی دار بقیه رو نداشتم. دختر کوچکم مرداد ماه امسال به دنیا آمد. دخترم سه قلو بود، اما قسمت به ماندن همین خانم کوچولو بود فقط... ما در خانواده ای هستیم که همه تک فرزند یا نهایت دوتا بچه دارن خیلی حرف شنیدم و ناراحت شدم ولی چون خیلی به نظر دیگران اهمیت نمیدم اونا الگوی زندگیم نبودن. من قبل از حرف آقا برای فرزند آوری همیشه میگفتم الگوی زندگی ما اهل بیت علیهم السلام و امامان ما هستن حتی در فرزندآوری... برای همین میگفتم تا جایی که جسم انسان اجازه بده، فرزند باید داشته باشه، خودم دوست دارم به نیت امام هشتم، ۸ فرزند داشته باشم ان شاء الله... پسر بزرگم کلاس هشتم و در مدرسه تیز هوشان درس میخونه، فرزندان من بچه هایی با مدیریت قوی و تربیت اجتماعی هستن، چون شرایط چند فرزندی بچه هارو اینجوری بار میاره الحمدالله تا جایی که از دستمون بر اومده براشون انجام دادیم و نگذاشتیم احساس کنن چون تعدادشون بیشتر از دوستانشون هست، کمبودی خواهند داشت ولی با رعایت قناعت و دوری از تجمل گرایی، همیشه دوست دارم زندگی ساده و زیبایی داشته باشیم ان شاء الله و همسرانی خوبی قسمت بچه هام و تمام جوانان بشه... باشگاه میرن استخر میرن و خیلی کارهای دیگه انجام میدن و خوبی این ها این است که از همدیگه خیلی چیزها یاد میگیرن، اخلاق های بد رو به هم تذکر میدن و همه این ها به خاطر تعداد فرزندان هست. خداوند روزی همه موجودات زنده رو ضمانت کرده البته روزی فقط خوردن نیست. ادب و تربیت درست و آینده خوب و خیلی چیز های دیگه هست که خود خداوند عنایت می‌کند ان شاء الله خانواده ها فکر می‌کنند برای بچه بهترین وسایل رو بخرن، بهترین پدر و مادر روی زمین هستند در صورتی که فرزند ما بیشتر از هر چیزی نیازمند خواهر و برادر است. بچه های امروز جامعه ما متاستفانه تک فرزندانی هستن که قدرت مدیریت ندارن و در کارهاشون نمیتونن مستقل رفتار کنن، پسر بزرگ بنده الان توانایی درست کردن بعضی غذا ها رو داره، تمام بچه ها در تمام امور خانه و در تکالیف به همدیگر کمک می کنند. ما در خانه مسئولیت ها رو تقسیم می کنیم تا همه در کنار هم خوش باشیم. من در خانه گلهای زیادی نگه داری میکنم و مسئولیت آبیاری رو به بچه ها دادم. بچه ها ۴ نوع طوطی دارن که خودشون بهشون رسیدگی میکنن البته در تمام موارد من نظارت میکنم و بهشون توضیح میدم که چکار باید انجام بدن و تمام این کارها و همشون دوست دارن و خودشون خواستن بخریم. در حال حاضر دانشجو هستم و در دانشگاه هم علمی کاربردی درس میخونم. وقتی رفتم چابهار، دیپلم هم نداشتم، درسم رو خوندم دیپلم رو گرفتم پیش رو هم خوندم، بعد دانشگاه قبول شدم برای دانشگاه هم علمی کاربردی رفتم که بعد از ظهر ها کلاسام باشه که همسرم پیش بچه ها باشه بعضی وقتها شده بود ایشون نمیتونستن بیان من با بچه ها میرفتم کلاس چون کسی رو نداشتم که مراقب بچه هام باشه. خلاصه خیلی سخت فوق دیپلم رو گرفتم. از صبح که بچه ها میرن مدرسه بیدارم تا حدود ۱۰ الی ۱۲ شب در طول روز نمیخوابم، چون به کارهام نمیرسم. زمان درس خوندنم هم شب تا صبح هستش. وقتی امتحان دارم شب تا صبح درس میخونم و نمی خوابم. سخت بودنش که واقعا سخته، ولی آدم برای هر چیزی که با ارزش هست، باید تلاش کنه و سختیش رو هم به جون بخره به نظرم این ها همه عنایت خداست. و من زندگیم رو دوست دارم. 💐🍃💐🍃💐
۲۸۷ من ۳۱ سالمه و خداروشکر، مادر ۷ فرزند هستم. در سن ۱۸ سالگی با همسرم که ۲۰ سالشون بود، ازدواج کردم. ازدواج ما تقریبا ساده بود و با یه سفر کربلا زندگی خودمون رو شروع کردیم. جهیزیه ام هم نسبتا ساده بود ولی الان که فکر می‌کنم میبینم ساده تر از اون هم میشد باشه. گرچه که ما نه مبل داشتیم، نه تخت، نه آینه شمعدان ونه یه سری چیزهای دیگه که ضرورت نداره ولی دوست داشتم که بازم ساده تر باشه... ۲۰ سالم بود که فرزند اولم به دنیا آمد. تعداد زیاد بچه ها با فاصله کم خیلی خوبه، درسته سختیهایی داره ولی می ارزه، بعدشم دنیا جای راحتی نیستش، یه صبحانه هم بخوای بخوری باید براش زحمت بکشی. آباد کردن آخرت هم تلاش و زحمت میخواد. چه بهتر کاری باشه که مطابق با ذات ما خانمها همخوانی داشته باشه😊 وقتی بچه ها چندتا باشن تربیت هم راحت تره، چون گاهی خودشون پلیس همدیگه میشن و مراقب کارها و رفتار هم هستن😜 فاصله سنی کوچولوهام با هم کمه، بیشتریشون ۲ سال و ۷ ماهه😉 بهم میگفتن درحق بچه ها ظلم میکنی، چون شیرشون رو کامل نمی‌خورن.....ولی الان که خوشیهاشون رو با هم میبینم با خودم میگم درحقیقت اونایی درحق بچه هاشون ظلم میکنن که یکی یا دوتا بچه دارن و فرزندان شون رو از داشتن خواهر و برادر محروم می کنند. به نظر من همه دلایلی که افراد برای بچه نداشتن یا کم داشتن میارن همش برمیگرده به تنبلیشون... زورشون میاد به خودشون سختی بدن(گرچه ظاهرش سخیته، ولی شیرینیهاش خیلی زیاده) خودشون رو راحت میکنن و بهانه های عجیب و غریب میارن. همسرم موافق فرزندآوری بودند و در مواقع بیکاری شون، خیلی کمک کارم هستن (گرچه که خیلی مشغله های بیرون از منزل دارن) مخصوصا موقعی که بچه ها کوچکتر بودن،کمک ولی الان که سه تاشون بزرگترن، کمک کارم هستند. بابت تربیت شون هم باید باز هم خداجون خیلی هوامون رو داره،کتابای تربیتی استاد عباسی ولدی(من دیگر ما)و و چگونه با فرزند خود گفتگو کنم و.... هم در زمینه تربیت فرزند غوغاست که خوندم و چند دوره کلاس هم شرکت کردم. اوقات بیکاری هم خیلی کم دارم و اصلا تلویزیون نگاه نمیکنم. کلاسهای مختلف شرکت میکنم که برا دین و دنیا و آخرتم مفید باشه، از کلاسهای اخلاق و احکام و.. گرفته تا همسرداری و تربیت فرزند و... حتی کلاس برا بچه های دیگه هم برگزار میکنیم و کار فرهنگی انجام میدم. خانواده همسرم به شدت مخالف فرزند زیاد هستند و من تا ۴_۵ و گاها تا ۶ ماهگی بارداریم رو از اونها مخفی میکردم. و خانواده خودم هم که از جهت دلسوزی مخالف بودند. ولی نظر من و همسرم اینه که با خدا معامله کردیم، همه سختیهاش رو هم به جون میخریم، ان شاالله ازمون قبول کنه و توفیق بده که فرزندام سربازای امام زمان بشن و در رکاب آقا شهید بشن که چه آرزویی بهتر از این.... یادمه وقتی ۵ تا بچه داشتیم. و مستاجر بودیم، بهمون میگفتن دیگه بسه، کسی بهتون خونه نمیده میخواین چکار کنین؟؟؟ ما هم به دنبال خونه اجاره ای، اما خداجون برامون خونه ای جور کرد که صاحب خونه شدیم و جالب بود که خودمون هم باورمون نمیشد، خب حیف نیست با همچین خدای خوب و مهربون و بزرگی که داریم معامله نکنیم؟ توجه کنین عزیزای گلم ما ابد در پیش داریم که این زندگی۶۰_۷۰ سال ما در مقابلش چشم برهم زدنی بیشتر نیست.... پس حیف نیست این فرصت محدودمون رو از دست بدیم☺☺ حالا بماند که خدا جون به خاطر هر کدوم از این دسته گلام، چقدر به ما لطف کرده و میکنه.... فرزند زیاد هم برا آخرتمون خوبه (افزایش نسل شیعه و محب اهل بیت علیهم السلام) هم برا کشورمون خوبه (جلوگیری از کاهش نسل و پیر شدن جمعیت) و هم برای خودمون خوبه (باقیات الصالحاتن) پس به سختیش می ارزه، حیفه تنبلی کنیم. دو روز دنیا خیلی زود میگذره. ببینیم ما کجای کاریم؟؟☺ ان شاالله خداجون کمکمون کنه و قبل از اینکه دیر بشه و جز افسوس و پشیمانی کار دیگه ای از دستمون برنیاد متوجه بشیم و برای فرزندآوری اقدام کنیم. من که از همین الان ماتم دارم بچه هام بزرگ بشن چکار کنم😭😭 دوست دارم همینطور کوچیک بمونن و من براشون مادری کنم و باهاشون بازی کنم😜😝
7minutesirموزیک2.mp3
1.13M
✅ قفل های ازدواج را بشکنید. 👌بسیار راهگشا و کلیدی 🌸✨✨✨
۳۰۲ سال ۹۰ در سن ۱۷ سالگی خیلی ساده عقد کردم و سال ۹۱ هم رفتیم مشهد و زندگی مشترکمون رسما شروع شد☺️ حدود ۵ ماه بعد عروسی، دیگه خیییلی دلم بچه میخواست اما تا یک سال بعدش طول کشید تا بچه دار بشیم. وقتی جواب آزمایش رو گرفتم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم😃 مثل همه خانمها دنبال یه دکتر زنان خوب بودم (تازه تو۳،۴ماهگی😅) آخه کلا با دکتر و اینا میونه ای نداشتم... یه دکتر خوب پیدا کردم اما سرش خیلی شلوغ بود. هر بار باید کلی تو نوبت مینشستیم😐 منم کلا ۲-۳ بار بیشتر نرفتم. فقط یک بار توی ۵ ماهگی سونو رفتم برای تعیین جنسیت.👼🏻 خلاصه یه مامای خونگی بهم معرفی کردن که تو خونه خودش معاینه میکرد و زایمان انجام میداد😃 منم از خداخواسته رفتم زیر نظرش (از ۷ ماهگی) انصافا خیلی خبره بود.. خلاصه علی رغم مخالفت های کل فامیل برای زایمان رفتم پیشش تو خونشون😉 انقدررررررر دستش سبک بود و راهنمایی میداد، قوت قلب میداد که خدا میدونه 😌انقدر حالم خوب بود که همه بهم می گفتن مثلا زائویی یکم دراز بکش😂 البته چون کارش مجوز قانونی نداشت یکم سخت شناسنامه دادن🙂 خلاصه پسر اولم پاییز سال ۹۳ بدنیا اومد. ۲ سال بعد یعنی سال ۹۵ برای فرزند دومم خواستم برم پیش همون خانم که به خاطر سن بالا و بیماری شون دیگه قبول نکردن😞 من مجبور شدم برم بیمارستان و کلی اذیت شدم. سال ۹۷ برای فرزند سومم واقعا نگران بودم چون اون خانم به رحمت خدا رفته بودن😭 منم از بیمارستان خیییییلی می ترسیدم😢 تا اینکه برای یه مشکلی، چله زیارت عاشورای کامل (با صد لعن و صد سلام و نماز و دعای بعدش) گرفتم. (اون موقع ۲ ماهم بود) اما در کنار اون حاجت اصلیم، برا خودمم دعا میکردم که طبیعی ترین، راحت ترین، سریعترین زایمان ممکن رو داشته باشم و ترجیحا در منزل😜(عین عباراتم بود) تا اینکه روزی که زایمان داشتم با کمال ناامیدی و ترس حاضر شدم که برم بیمارستان. لباسهامو پوشیدم و چادر و اینا... اما هنوز از راهروی خونه بیرون نرفته بودم که با کمال تعجب فرزندم همونجا بدنیا اومد😮 خیییییلی تجربه شیرینی بود. گفتم براش تربت بیارن با آب نیسان مخلوط کردیم و کامش رو برداشتیم. توی گوشش اذان گفتیم و همه اینکارها قبل از این بود که بند نافش قطع شه😊😍 بعد هم اورژانس اومد و منتقل شدیم بیمارستان، اما دیگه نمیترسیدم. چون اصل کار تموم شده بود😁 خودمم تو بهت و حیرت بودم که چجوری انقدر زود و سریع اتفاق افتاد 🤭 قضیه ی زیارت عاشورا رو بکلی یادم رفته بود، بعد چند روز یادم اومد😊 خلاصه زیارت عاشوراست، شوخی نداره حاجت میده اسااااااسی😍
🌺ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه‌السلام مبارک باد🌺 ✨امام باقر عليه السلام: هرگاه كسى از دختر شما خواستگارى كرد و و او را پسنديديد، به او همسر دهيد كه «اگر چنين نكنيد فتنه و فساد بزرگى در روى زمين پديد آيد». 📚میزان الحکمه، ج ۹،ص ۱۳۴
۳۰۹ من ۱۹ ساله بودم که ازدواج کردم و در دوران نامزدی فوق دیپلم حسابداری رو گرفتم و از اینکه زود بچه بیارم حس خوبی نداشتم اما بعد از اینکه رفتیم خونه خودمون نظرم عوض شد و در سن ۲۱ سالگی به اصرار خودم، پسرم به دنیا اومد و کلی زندگی منو عوض کرد... وقتی پسرم ۱ سالش شد بازم اصرار کردم که بچه دومم می‌خوام... یه کم اولش سخت گذشت و با مخالفت خانواده ها رو به رو شدیم اما فقط با همسرم واقعا توی این دوران عشق میکردیم... اینم بگم چون پشت سر هم اومدن من اصلا اضافه وزنی ندارم و به خاطر اینکه منزل ما از خانواده ها ی کم دور هست، هر مشکلی داشتیم خودمون دوتایی حل می کردیم... در تولد ۲ سالگی پسرم، دخترم ۴۰ روزش بود، خداروشکر فعلا تصمیم داریم وقتی دخترم رو از شیر گرفتیم به فکر سومی باشیم، ان شاء الله تا هر وقت عمر دارم خدا بهم از این فرشته ها بده و خیلی راضیم... بچه دار شدن واقعا آدم رو بزرگ می‌کنه، واقعا فاصله ات رو با خدا خیلی کم می‌کنه... در زندگی باید فاطمه ی زهرا سلام الله علیها رو الگو قرار بدیم که چه عاشقانه داشتن یاران حضرت رو فزونی میبخشیدن. این دنیا ابدی نیست و هیچکس نمیدونه کی میخواد از این دنیا بره، پس تا فرصت هست اون کاری رو که از دستمون بر میاد، برای ظهور انجام بدیم تا حداقل بگیم ما این کار رو به عشق خدا انجام دادیم... درضمن بگم وقتی پسرم به دنیا اومد، توی این مدت خدا بهم توفیق داد که تونستم ۱۰ جزء از قرآن رو حفظ کنم و بیشتر عاشقش بشم... 💐🍃🌸✨✨
۳۲۱ من متولد ۶۹ هستم. ۱۶ سالگی عقد کردم، ۱۷ سالگی هم زندگی مشترک مون رو شروع کردیم. ۲۰ سالگی پسر اولم و باردار شدم که خداروشکر به صورت طبیعی به دنیا اومد و زندگیمون و خیلی شاد کرد😍 سید امیر محمد پسر اولم وقتی یک سالش شد، خیلی بچه های فامیل و دوست داشت و وقتی بچه ها به خونه ی ما میومدن کلی کیف میکرد☺️ دیگه موقع رفتن بچه ها گریه میکرد و میگفت پیش ما بخوابن 😄 من و پدر سید امیر محمد تصمیم گرفتیم وقتی دو سالش شد برای دومی اقدام کنیم که این گل پسر یه همبازی دائمی داشته باشه😅که خدارو شکر دومی رو باردار شدم😍 وقتی سونو گرافی رفتم گفت بچت دختره ما از خوشحالی در پوست خودمون نمیگنجیدیم❤️😍 موقع زایمانم که طبیعی هم بود منتظر یه گل دختر بودیم که یه گل پسر به دنیا دنیا اومد😳 یعنی سونو به ما اشتباه گفته بود😕 ما اسمش رو سید امیر حسن گذاشتیم😍 دقیقا همون روزی که سید امیر حسن به دنیا اومد با خودش خیر و برکت آورد، همون ایام پدرشوهرم خوب شد و شفا پیدا کرد، آخه قبلش دیالیز میشد. پدر شوهرم داییم هم هست خیلی خوب و مهربونه به نظر من ازدواج فامیلی خیلی خوبه❤️😍 خلاصه بگم شوهرم همیشه میگفت دوتا بچه کافیه🙁 ولی من بچه ی زیاد دوست دارم😃 از وقتی سید امیر حسن چهار سالش شد من بچه ی سوم میخواستم ولی شوهرم دوست نداشت😢 ۶ سالگی پسر دومم راضی شدن که سومی رو بیاریم. من سر بارداری سومم سونو غربالگری نرفتم هر چقدر هم بهداشت محلمون گفت باید بری من قبول نکردم گفتم بچم هر طور باشه من میخوامش و راضی به سقطش نیستم. خدا رو شکر مشکلی هم نداشت. الان یه نینی ۲۶ روزِ دارم که اسمش و سید امیر علی گذاشتیم. حالا اگه بگم باباش بیشتر از من دوستش داره الکی نگفتم😅 اگه خدا بخواد من سه تا گل دختر دیگه هم میخوام انشالله😊 زندگی ما با بچه ها خیلی شیرین تر و قشنگتر شده در ضمن خواهر برادرای من و همسرم هم با بچه ی زیاد موافق هستند و هر کدوم سه چهار تا بچه دارند. وقتی دور هم جمع میشیم هم بچه ها کلی بازی میکنن و بهشون خوش میگذره، هم ما از دیدن بچه ها لذت میبریم❤️ 🍃🌸✨✨✨
۳۲۲ من متولد ۶۸ هستم. یک دختر آرام و درسخون که رتبه کنکورش سه رقمی شد و وارد رشته داروسازی دانشگاه علوم پزشکی تهران شد. چیزی که شاید جزو آمال و آرزوی خیلی ها باشد. دروس سخت و کار دانشجویی و جو حاکم بر دانشگاه و خانواده؟ فرصت ازدواج بهنگام را ازم گرفت. ۲۵ساله بودم که ازدواج کردم و شیرینی تاهل را چشیدم و افسوس خوردم که چرا زودتر خود را به این ساحل امن نرساندم. ما بصورت کاملا سنتی و با معرفی یک دوست خانوادگی مشترک با هم آشنا شدیم. جلسات خواستگاری و آشنایی کاملا سنتی برگزار شد و بعد از حدود یک ماه به هم محرم شدیم و روزهای شیرین با هم بودن آغاز شد ☺️☺️☺️ البته بعد از یک سال عروسی کردیم و رفتیم خونه ای که پدرشوهر و مادرشوهر عزیزم با سخاوت در اختیارمان قرار دادند. زندگی را معمولی آغاز کردیم نه خیلی ساده و نه خیلی بریز و بپاش. بعد از اون هم به علت شغل پاره وقت همسر سعی کردیم هزینه ها را مدیریت کنیم، و الحمدلله تا به امروز به مشکل مالی برنخوردیم. این لطف خداست که من حیث لایحتسب روزی را می رساند و بنده اش را لنگ نمی گذارد. ۳سال بعد از ازدواجمان پسر عزیزم متولد شد و من یک اوج را در زندگی ام تجربه کردم. لحظات باشکوه و بی بدیلی که با هیچ کدام از موفقیتهای دوران کار و تحصیلم قابل مقایسه نبود. الان که به عقب بر میگردم پشیمانم که چرا بهترین زمانهای جوانی ام را بدون همسر و فرزند گذراندم. جو حاکم بر جامعه و دیدگاه های فمنیستی که گویی بر جان همه رسوخ کرده و موفقیت کاری و تحصیلی دختران را بر مادری و همسری اولویت می دهد، ایام ناب جوانی ما را گرفت. من و هم کلاسی هایم در قله تحصیلی که بقیه حسرتش را داشتند، ایستادیم ولی الان به جرات می گویم مدرک دکترا و موقعیت شغلی بالا هیچ کدام نمی تواند دوری زنان و دختران از حس خوب مادری را جبران کند. با توجه به مدرک دکترا و نوع رشته ام میتوانستم کار و درآمد خوبی داشته باشم ولی ترجیح دادم در سالهای اول زندگی تمرکزم را روی خانه و خانواده ام بگذارم. وقت برای کار همیشه هست الان من سنگر مهمتری برای خدمت به جامعه دارم که مهمترین وظیفه من است، من باید یک بیت نورانی بسازم تا در مقابل امام زمانم شرمسار نباشم. ان شاءالله در سالهای آینده خدمات دیگری هم به جامعه خواهم داشت و از رشته تحصیلی ام استفاده خواهم کرد. اگر چه الان هم در منزل در زمینه های دارویی با گروه های دانشگاهی همکاری دارم و به تحقیق و پژوهش مشغول هستم. در زمینه زن و خانواده هم مشغول مطالعه و بررسی هستم و از هر فرصتی برای خواندن کتاب بهره میبرم. ان شاءالله نسل جدید و دختران خوب سرزمینم به ارزش و اهمیت مادری پی ببرند و فشار رسانه و جامعه آنها را از کمال رشد و قله وجودی شان دور نکند. برای ما هم دعا کنید اگرچه که فرصت ها را از دست دادیم ولی بتوانیم باز هم فرزندان سالم و صالح داشته باشیم. 🍃🌸✨✨✨
۳۲۶ زندگی جدید من از روز عاشورا ۹۳ شروع شد. اون روز با شنیدن روضه عصر عاشورای حضرت زینب خیلی به حال خودم افسوس خوردم. ازون روز توی هیئت تصمیم گرفتم دیگه بشم نوکر امام حسین و حضرت زینب. شنیدین میگن شما یک قدم به سمت ما بیاید ما صد قدم میایم جلو. من اینو داشتم با چشمای خودم میدیدم و درک میکردم. از مقطع راهنمایی وارد یه دبیرستان عااالی شدم که اصلا خودمم باورم نمیشد که در اون دبیرستان قبول بشم یادمه خیلییی از دوستام که با هم آزمون و مصاحبه دادیم رد شدن... خلاصه من اینو کار حضرت زینب میدونستم و سعی میکردم از محیط معنوی اونجا به بهترین شکل استفاده کنم... روز به  روز جو معنوی اونجا بیشتر روم تاثیر میذاشت. همون سال قسمتم شد و به کربلا رفتم...چه کربلایی... فوق العاده بود همه چیزش... اونجا زیر قبه امام حسین دعا کردم خودشون، مسیر زندگیمو دستشون بگیرن... دعا کردم که میخوام توی ظهور پسرشون امام زمان موثر باشم و بچه زیاد بیارم، یار واسه پسرشون تربیت کنم. همونجا بهشون درگوشی گفتم که تصمیم دارم که زود ازدواج کنم و ازشون میخوام که خودشون یه مورد عاالی برام زود زود بفرستن. اون موقع ها خیلی تحت تاثیر صحبت های آقای پناهیان بودم و مدام تو گوشیم سخنرانی هاشونو دانلود میکردم و گوش میدادم. یادمه توی یه سخنرانیشون میگفتن...من از شما جوونا تعجب میکنم اینجوری اینجا نشستید و ازدواج نکردید...قشنگ یادمه...میگفتن آقاتون گفته بچه بیارید و نسل شیعه رو زیاد کنید اون وقت شما نشستید منو نگاه میکنید؟😂😂 میگفت  "برای خدا ازدواج کنید و برای خدا بچه بیارید " خیلی مصمم تر شدم برای هدفم. یه روز به مامانم گفتم من احساس میکنم آمادگی ازدواج رو دارم...مادرم هم زد زیر خنده و خیلی خندید ولی گفت باشه. یکم از خنده زیادش خجالت کشیدم و رفتم. خلاصه از آخر همون هفته اولین خواستگار اومد خونمون. اما هر کدوم از نظر من یه ایرادی داشت که جور نمیشد. خیلی متوسل به حضرت زینب و امام حسین میشدم تا دوسال همینطور اومدن و رفتن تا اینکه من بالاخره ۱۶ ساله شدم یه روز مادر شوهرم زنگ زد  خونمون برای خواستگاری، من دیگه خسته شده بودم و از پشت تلفن به مامانم اشاره میکردم که نه نه دیگه نمیخوایم. دیگه راه نمیدیم. مامانم همینطور داشت حرف میزد باهاش و میگفت " آهان طلبه هستن پسرتون... ملبس هم هستن؟؟" اینا رو که شنیدم دیگه چشام برق زد و آروم نشستم یه گوشه تا مامانم خودش بقیه حرفا بزنه. یادمه تو اون برهه از زمان داداش دوستم میرفت سوریه و خانوادش خیلی بی تابی میکردن... آقای پناهیان یه روز توی هیئت همه زن ها رو دعوا کرد که شما چه زن هایی هستید؟؟ اصلا برا چی میاید توی هیئت و برای حضرت زینب گریه میکنید، به چه دردی میخوره وقتی اجازه نمیدید شوهراتون برم از حرمش دفاع کنن؟؟ چرا انقدر خود خواهید؟؟خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ولی خوب شوهر نداشتم که بخوام بفرستمش😂😂 واسه همین رفتم به خواهرام گیییر که شماها باید شوهراتونو بفرستید سوریه و شماها مانع رشد همسراتونید و اونا رو فقط و فقط برای خودتون میخواید. خودتون رو بذارید جای اون زن ها که شوهراشون رفتن و شهید شدن و... خلاصه رفتم بالا منبر براشون اونا هم گفتن تو درک نمیکنی الان چون شوهر نداری تا حال ما رو بفهمی، وقتی ازدواج کنی متوجه میشی، اون موقع ببینیم خودت چیکار میکنی😏 در همین بین مراسمات خواستگاری من هم برگزار میشد. خیلی زیاد توی خواستگاری درباره بچه و بچه های زیاد و اینا از شوهرم پرسیدم که خداروشکر اون هم تو اصل قضیه با من موافق بود. یادمه توی یکی از جلسات یهویی ازش پرسیدم که شما نمیخواید برید سوریه؟؟خیلی تعجب کرد گفت والا دوست که خیلی دارم برم. ولی باید جراتشم باشه. نگو داشته کاراشو میکرده که بره. منم بهش گفتم خیلی اشتباه میکنید که نمیرین و تو این جور شرایط وظیفتونه که برید. اونم بنده خدا گفت ببینیم خدا چی میخواد. خلاصه گذشت، دیگه درباره سوریه حرفی نزدیم و من هم فکر کردم که واااقعا نمیخواد که بره. حدود ۳_۴ ماه از عقدمون گذشت که کم کم متوجه شدم ریز ریز داره کارای رفتنش رو میکنه شوکه شدم. خیلی گریه و زاری کردم. اما بعد یاد گذشته خودم، اون روز عاشورا و قرارم با حضرت زینب که قرار بود تا آخر عمر نوکریشونو بکنم افتادم. بهش گفتم خیلی دلم برات تنگ میشه و از ته قلبم راضی هستم که بری... به پدر مادرم هم هیچی نگفتم چون میدونستم مخالفت میکنن تا یه شب قبل از رفتنش اومد خونمون برای خدافظی، با همه خدافظی کرد و رفت. دوماهی اونجا بود. تو این مدت خیلی اذیت شدم. تحمل دوریش برام خیلی سخت بود. هم نگرانش بودم، هم دلتنگش شده بودم. از شدت استرس صورتم پر از جوش شده بود. اما نمیذاشتم که هیچ وقت خانوادم متوجه بشن از ناراحتیه تا بخوان خدایی نکرده ازون دلخور بشن به خاطر نبودنش. 👇👇👇
۳۲۷ من دختری سرحال و خوش صحبت بودم و در عین حال خیلی با حیا و مغرور، این خصوصیت باعث شد که همسرم به فکر خواستگاری از من بیوفته چون ما با هم فامیل هستیم. البته این را هم بگم که هیچ وقت لزومی نمیدیدم با پسرهای فامیل صحبت کنم مگر در حد سلام و همسرم از این اخلاق من هم خوشش آمده بود. سال ۸۲ بود که همسرم به خواستگاری ام اومد من اون موقع ۱۵ سال داشتم و از اونجایی که درسم خیلی خوب بود به خانواده ام اعلام کردم که دوس دارم درس بخونم و فعلا به ازدواج فکر نمیکنم. همسرم جواب من رو قبول نکردن و با فرستادن واسطه هایی سعی داشتند که من را راضی کنند. البته من بدون هیچ تحقیق و شناختی از ایشون و فقط به خاطر درس خواندن جواب رد می دادم. کم کم با تعریف واسطه ها از این آقای خوب و باتقوا، به فکر افتادم که کمی اطلاعات در مورد اخلاق و رفتارشون کسب کنم. بیشتر افرادی که واسطه خواستگاری ما بودند صفت ایمان و مهربانی ایشون رو گوشزد میکردند و من در حدیثی خوانده بودم که اگر مردی ایمان و تقواش زبان زد باشد، برای ازدواج کردن با او نباید دنبال صفت دیگر بود. حدود یکسال بعد از خواستگاری من به این نتیجه رسیدم که به ایشون جواب مثبت بدم ولی خجالت و شرم این پاسخ را به تعویق انداخت و بی مورد یکسال دیگر از زندگیم تلف شد و من هنوز حسرت این دو سال را میخورم که میتونست پر از خاطرات شیرین من و آقایی باشه. خلاصه سال ۸۵ عقد کردیم و من همچنان درس میخوندم. همسرم یک کارگر کارگاه تراشکاری و تزریق پلاستیک بود و وقتی با من ازدواج کرد شد سر کارگر و این از برکات ازدواج ما بود. همسرم در کنار کارش با وجود اینکه درس نخوانده بود، در فعالیتهای فرهنگی و مذهبی و هیات امنا مسجد و هم چنین فعالان محلی حضور پررنگ داشت و من از اینکه او همیشه در حال فعالیت بود خوشحال بودم و نداشتن مدرک تحصیلی بالا اصلا برایم مهم نبود. هنوز هم همیشه برایش میخونم: "نگار من که به مکتب نرفت وخط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد"😉 و واقعا هم همینطور بود او مطالعات خیلی گسترده ای در همه زمینه ها داشت. خلاصه کنکور دادم و به پیشنهاد پدر شوهر و پدرم و البته از روی علاقه خودم رشته کشاورزی رو انتخاب کردم و دلیل دیگر هم این بود که دانشگاه محل تحصیلم به شهر مشهد که محل زندگی همسرم بود، نزدیکتر بود. قبول شدن در دانشگاه همانا و عروسی گرفتن ما هم همانا. البته به خاطر مرگ برادر شوهرم یکسال عروسی ما عقب افتاد وگرنه آقایی قبل از قبول شدن در دانشگاه، قصد داشتند سور وسات عروسی رو به پا کنه. من و همسرم در طی سالهای عقد وسائل لازم برای زندگی را با همدیگه آماده کردیم و شاید باورتون نشه هنوز که هنوزه، نمیدونم دقیقا کدومها رو من خریدم، کدومها رو آقایی... خیلی خیلی مختصر و اینکه هر جا مسافرت میرفتیم یا برای دور زدن و تفریح یک تکه از وسائلمان را میخریدیم و اینجوری دفتر خاطراتمان در خانه و در بین وسیله هایمان همیشه بازه و آن روز های زیبا را به ما یادآوری میکنه. برای مراسم عروسی از آنجا که خانواده همسرم مراسمات پر سر وصدا داشتند من و آقایی تصمیم گرفتیم سفر سوریه را انتخاب کنیم تا در طول این سفر قبل از اینکه بخواهیم به خانه خودمان برویم انشالله با دست کوچک حضرت رقیه دوام زندگی مان را امضا کنیم. همین گونه هم شد بعد از سفر ولیمه ناهار دادیم من و همسرم به سنت ها پیامبر توجه خاص داریم ولیمه ناهار ما باعث تعجب همه شده بود. مهمانها خیلی زیاد نبودند در حد کسانی که دوست داشتند برای عروسی ما شادی کنند. با آرایش و لباس عروس خیلی ساده و دوست داشتنی، بدون هیچ استرسی از کم وکسریها، از این اتفاق بزرگ لذت بردیم. جهیزیه من واقعا مختصر بود و همون روز اول حرفهایی پشت سر جهیزیه گفته شد ولی از عشق من و همسرم حتی یک ذره کم نشد و اصلا باعث ناراحتی ما نشد چون سلیقه و خواسته خودمان و کسب رضای الهی خیلی اهمیت بیشتری داشت از حرفهای اطرافیان. قبل از اذان مغرب و عشا من و همسرم وارد خانه ی خودمان شدیم و طبق سنت زیبای پیامبر، همسرم پاهای من را شست و آب را جلوی در خانه ریخت و با هم نماز شکر خواندیم. 👈 این تجربه ادامه دارد.
۳۳۱ من یه خانم ۲۲ ساله هستم که از وقتی خودم رو شناختم اکثر اطرافیان، همیشه میگفتن که خییلی از نظر چهره، شبیه عموی شهیدم هستم و همین باعث علاقه و درک بیشتر من به ایشون شد و من همیشه باایشون صحبت میکردم و واقعا هم خیییلی دست منو گرفتن، تا من باحجاب و با اعتقاد قوی شدم. جوری که فقط توی فامیل من اینجوری هستم. دوست داشتم مثل خانم فاطمه زهرا س زود ازدواج کنم. و خیلی از خدا همسر مومن و خوب می خواستم. و همیشه به عموم میگفتم که شما باید همسر منو انتخاب کنی و بهم بفهمونی که این اون آقاس و همینطور هم شد. همسرم منو سر مزار عموم دیده بودن و اومدن خواستگاری، من ۱۷ سالم بود. پدرم و برادرم مخالف بودن حتی پدرم قول داده بود اگر ازدواج نکنم و دانشگاه قبول بشم ماشین برام میخره اما من گفتم نه میخوام ازدواج کنم. همسرم روزی که اومد خواستگاری، گفت من هیچی ندارم فقط خودمم و لباسام و در مغازه برادرم شاگردم و پول پیش خونه هم ندارم. باید با پدرم و مادرم زندگی کنیم‌ و از اونا نگهداری کنیم. من یه دختر تو یه خانواده با وضع مالی خوب، که هر چی میخواستم زود فراهم بود اما من معامله کرده بودم با خدا که با کسی ازدواج کنم که زندگیم فقط خدا باشه نه پول و دلیل اینکه من همسرم رو با اون شرایط قبول کردم این بود که خییلی مومن بودن، حتی روز خواستگاری روزه بودن که ماه شعبان بود و گفتن که ۳ ماه روزه هستن و من هم فقط یک چیز ازشون خواستم اونم اینکه قبل زن و شوهر بودن، رفیق هم باشیم. خلاصه ما بعد یکسال عروسی کردیم که پول عروسی هم نداشتیم. شوهر خواهرشون دادند اما بعد با هدایای عروسی به لطف خدا هزینه عروسی جمع شد و برگردوندیم به ایشون و زندگی ما سال ۹۶ فقط با حقوقی معادل ۱۵۰ هزار تومن شروع شد. من توی این چند سال خودم اقتصاد خونه رو دست گرفتم و همه چیز رو با حساب و دقیق میخریدیم و اصلا اسراف نداشتیم. اگه قرار بود مهمونی داشته باشیم از ۳ماه قبل تیکه تیکه پول کنار میذاشتیم و از هیچ کس هم کمک نگرفتیم. هر چند مادرشوهرم خییلی به ما لطف داشت و به بهانه عیدی تولد، سالگرد عروسی کمک میکرد بهمون، یکسال بعد همسرمم مغازه خواربار فروشی زد که یکم وضع مون بهتر بشه اما نشد و بعد از ۵ ماه مجبور شد جمع کنه و باز توی مغازه برادرشون کار کنه منم از فرصت استفاده کردم و پیش یکی از دوستان خیاطی یاد گرفتم و دیگه هیچ لباسی از بیرون نمیخریم و خودم میدوزم. واقعا خدا خودش خیلی میرسونه من اینو توجای جای زندگیم دیدم الانم حقوق همسرم ۸۰۰ تومنه و گاهی خودمون میمونیم چه جور آخر ماه شد و ما مهمونی داشتیم کلی خرج خونه داشتیم. ما به پول فکر نمیکنیم فقط از کنار هم بودن لدت میبریم. یک بار شب همسرم اومد و گفت پاشو فردا بریم قم و با اتوبوس راه از شهرمون و با ۴۰ تومن رفتیم قم و برگشتیم. با این تفاوت که کل قم تا جمکران دیگه ماشین سوار نشدیم و کلا پیاده رفتیم و فقط شهر رو گشتیم اتفاقا خییلی هم خوش گذشت. امسال هم بچه دار شدیم. با اینکه همه میگفتن چه طور میخوای زندگی کنی اما ما باز هم گفتیم خدا و الحمدلله دوران بارداری خوب و راحت و بدون دردسری داشتم. اصلا حتی یک ذره هم، تا حالا حسرت پول کسی و خونه کسی رو نخوردیم. جاش کنار هم، از زندگی لذت می بریم. الان هم همسرم خیییلی دنبال کار گشته اما هنوز پیدا نکرده و من اصلا هیچ بار غر نزدم و خییلی خرج ها مثل آرایشگاه رفتن و خرید عید و... گذاشتم کنار و با همون کم لذت میبریم. از لباسهامون انقدر استفاده میکنیم که هیچ کس باورش نمیشه این همونه. با خیاطی تبدیل به مدل های جدید میکنم. اگر دو نفر بخوان کنار هم باشن با توکل به خدا با هر شرایطی میتونن به شرط اینکه توی این راه فقط خدا رو ببینن تو زندگی، نه بندش و با همدیگه رفیق باشن و با هر مسئله کوچیکی با هم نجنگن، زندگی خییلی قشنگ میشه. اگه یه خانم یه لباس رو ۱۰ بار هم تنش کنه هیچ اتفاقی نمیفته، جاش با پول همون ۱۰ تا مانتو که میتونسته بخره اما نخریده، میتونه یه غذا خوشمزه درست کنه و با همسرش بخوره و لذت ببره.