┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#داستان_١١٣
#سلام_بر_ابراهیم
☘بچه ی محله ی میدان خراسان،
در آن روزگار چیزی کم نداشت.
کار خوب، تحصیلات، تیپ و ظاهر.
اگر تصمیم به ازدواج می گرفت بی برو برگرد دختر خوبی نصیبش می شد، اما انگار سرش درد می کرد برای کمک به خلق الله.
در جیبش پول نمی ماند برای کمک به مردم...
🕊آقا ابراهیم!
یا به قول رفیق های جبهه ای اش آقا ابرام....
هر کس با تو پریده، پر پروازش جور شده و جایی کنار مزار شهدا محل زندگی اش را انتخاب کرده.
✋ #سلامبرابراهیم
دعایمان کن دعا کن که عجیب در این روزگار
پر خوف و خطر به دعاهایت نیاز داریم.
💐🍄💐🍄💐🍄💐
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
🌸🍀🌺🌺🌺🌺🌺🌺🍀🌸
#داستان_١١۵
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از او سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت.
گفت :
ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سائل گفت:
تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت :
مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت :
نه هرگز!!!
خضر نبی گفت:
باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت:
کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت :
همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت:
پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت:
تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت:
غلام توام
گفت :
تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن،
خضر گفت :
مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی ع هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت:
اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت :.
ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت:
ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی:
#ما_برای_خدا_چه_می_کنیم...!؟
" #قدری_بیندیشیم"
🌹💜💛❤️💚💛💜🌹
#خدایا:
#مارا_عاشق_خودت_کن
#به_برکت
#صلوات_بر_پیامبر_اعظم_ص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
🔷💚🔶💚🔷💚🔶💚🔷
#داستان_١١٧
#شهید_احمد_کشوری
کلاس دوم راهنمایی که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ می کردند.
در آرایشگاه، فروشگاه و حتی مغازه ها این عکس ها را روی در و دیوار نصب می کردند و احمد هر جا این عکس ها را می دید پاره می کرد.
صاحب مغازه یا فروشگاه می آمد و شکایت احمد را برای ما می آورد. پدر احمد، رئیس پاسگاه بود و کسی به حرمت پدرش به احمد چیزی نمی گفت.
من لبخند می زدم. چون با کاری که احمد انجام می داد، موافق بودم.
یک مجله ای با عکس های مبتذل چاپ شده بود که احمد آن ها را از هر کیوسک روزنامه ای می خرید. پول توجیبی هایش را جمع می کرد.
هر بار 20 تا مجله از چند روزنامه فروشی می خرید. وقتی می آورد در دست هایش جا نمی شد. توی باغچه می انداخت، نفت می ریخت و همه را آتش می زد.
می گفتم: چرا این کار را می کنی؟
می گفت:
این عکس ها ذهن جوانان را خراب می کند.
#راوی:_مادر_شهید
#امیر_سرلشکر_شهید_احمد_کشوری
منبع: سایت باشگاه خبرنگاران جوان
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
❣چند كلمه حرف حساب❣
با دستهای خالی به دنیا آمده ایم
با دستهای خالی هم از دنیا خواهیم رفت
پس
نگران چیزهایی ڪه آرامش را از تو
مى گیرند نباش...
نگرانی, مشڪل فردای تو را از بین
نخواهد برد
اما آرامشِ امروزت را قطعا از تو خواهد گرفت...
ﻧﮕﺮاﻥ ﻓﺮﺩاﻳﺖ ﻧﺒﺎﺵ..
ﺧﺪاﻱ ﺩﻳﺮﻭﺯ و اﻣﺮﻭﺯﺕ , ﻓﺮﺩا ﻫﻢ ﻫﺴﺖ..
#ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ_ﻳﻌﻨﻲ__ﻧﮕﺎﻩ_ﺧﺪا ....
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#داستان_١١٨
📚 #داستان_کوتاه
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت :
« من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است،
من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای،
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد،
آنوقت من می گویم نوش جانت باشد
پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید:
حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می میرم،
ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید:
چه می خوری؟
بیمار پاسخ داد:
زهر!
زهر کشنده!
ناشنوا گفت:
نوش جانت باشد،
راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت:
عزرائیل!
ناشنوا گفت :
طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک.
و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
#مولانا_در_این_حکایت_می_گوید:
بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#داستان_١١٨
📚 #داستان_کوتاه
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت :
« من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است،
من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای،
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد،
آنوقت من می گویم نوش جانت باشد
پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید:
حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می میرم،
ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید:
چه می خوری؟
بیمار پاسخ داد:
زهر!
زهر کشنده!
ناشنوا گفت:
نوش جانت باشد،
راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت:
عزرائیل!
ناشنوا گفت :
طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک.
و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
#مولانا_در_این_حکایت_می_گوید:
بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات