eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
46.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
10.7هزار ویدیو
36 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ye shab delam gerefteh bod.mp3
2M
مهدوی یه شب دلم گرفته بود یاصاحب الزمان😭 🎤باصدای گرم حاج مجتبیٰ رمضانی پیشنهاد دانلود👌 (عج) 💽🎤💽🎤💽🎤💽 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
♨️ ماجرای جنیان و حضور سرسفره امام حسن عسکری (ع)♨️ يکي از اصحاب به نام بن محمد حکايت کند:   روزي به همراه علي بن خدمت حضرت ابومحمد، امام حسن عليه السلام رسيديم، چند نفر ديگر هم در حضور بودند و در جلوي امام عليه السلام درخت خرمائي بود و با آن که فصل خرما نبود، ليکن آن درخت، خرماهاي بسياري داشت.   پس از لحظاتي سفره‏اي گسترانيدند و حضرت فرمود: دست هايتان را و نام خدا را بر زبان جاري کنيد و مشغول خوردن شويد.   ولي کسي جلو نيامد و دست به سمت غذاهائي که در چيده بودند، دراز نشد و همه منتظر بودند که ميزبان - يعني؛ امام حسن عليه ‏السلام - مشغول شود.  بعد از آن، حضرت به من نمود و فرمود: اي ابوجعفر! از طعام مؤمنين ميل کن، همانا که اين طعام براي شماها حلال مي ‏باشد.  و سپس افزود: علت آن که من قبل از شما ميهمانان، مشغول خوردن غذا نشدم، اين است که چون جن از برادران شما در کنار شما حضور دارند و من خواستم شما قبل از شروع کنيد؛  و گرنه من خود شروع مي‏ کنم.   و چون امام عليه ‏السلام دست خود را به سمت غذا دراز نمود، ديگران هم مشغول شدند.   در ضمن اين که مشغول خوردن غذا و خرما بوديم، متوجه که در کنار ما غذا برداشته مي‏شود و ظرف غذا خالي مي‏ گردد، اما کسي و دستي را نمي‏ ديديم.   من با خود گفتم: اگر امام عليه ‏السلام بخواهد،  تواند کند که ما جنيان را ببينيم، همان طوري که آن‏ها ما را مشاهده مي‏کنند.   و چون حضرت متوجه افکار من و ديگران شد، دست خود را بر صورت ما کشيد و سدي بين ما و جنيان به وجود آمد، سپس ديگر بر چشم‏هاي ما کشيد که به راحتي جنيان را مي ‏ديديم.   در اين هنگام، خواستيم که بلند شويم و با آن‏ها مصافحه و کنيم، امام عليه ‏السلام مانع شد و به تمام افراد اظهار نمود:   احترام سفره و طعام از هر چيزي مهم‏تر است، صبر نمائيد تا که غذا تمام شد و سفره را جمع کردند، برادران شما حضور دارند و هر چه خواستيد انجام دهيد.   ولي موقعي که دقيق آنها را نگاه و بررسي کرديم که بسيار و لاغر اندام بودند و اشک از گوشه ‏هاي چشمشان سرازير بود و با آهسته زمزمه داشتند.   به خدمت حضرت کرديم: يا ابن رسول الله! آيا جنيان هميشه به اين حالت هستند؟   فرمود: خير، آنها همانند شما انسانها همه گونه هستند و حالت‏هاي دارند، اين هائي که در کنار شما نشسته ‏اند، زاهد و قانع مي ‏باشند و هيچ غذائي نمي ‏خورند و آبي نمي ‏آشامند، مگر با# اذن و اجازه ‏ي پيغمبر يا امام عليهم ‏السلام، چون که ايشان در ‏ ي امور تابع و مطيع حجت خدا و امام خود خواهند بود و...  بعد از صحبت‏هاي ، امام عليه ‏السلام دست خود را بر چشم‏هاي ما نهاد و پس از آن ديگر نتوانستيم جنيان را تماشا کنيم.   سپس بر چنين توفيقي که نصيب ما شد و توفيق يافتيم که در چنين مجلسي و نيز بر سر چنين و طعامي در محضر مبارک امام و حجت خدا شرکت کنيم، شکر و خداوند متعال را به جا آورديم و آن را يکي از ‏ها و نشانه ‏هاي دانستيم [1] .    1- هداية الكبرى حضينى : ص 333. منبع📚 چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسگری علیه السلام،عبدالله صالحی،ص43-46. 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
(عج) امیدی برای همه ی بن بست ها⛔️ ای همــیشـه جــوان کدام روز سپید☀️ از پشت کوه های می آیی؟؟ کدام صادق، خورشید را به کوچه های تنگ کاهگلی می آوری⁉️ آخر ای آفتـ☀️ـاب روشن اطمینان نـام آواز پر جبرئیـل است در گوش هوش زمان.... هزار سال است که دلتنگ💔 آدینه برای ظهور تو میخوانیم و با هزاران امید میگوییم آیــا نزدیک نیست؟؟؟😔 🌸🍃 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
عرض سلام و ادب و احترام خدمت مخاطبین گرامی کانال کشکول معنوی با توجه به درخواست بعضی از اعضاء کانال ان شاالله از امروز هر صبح دومین پست روزانه کانال رو به های_مذهبی تو کانال مون اختصاص میدیم برای شروع با یکی از رمان های خوبی که تو حوزه جبهه مقاومت نوشته شده با نام . شروع می کنیم. لطفا ما رو از نظرات خودتون بی بهره نذارید🙏🌸
لیست رمان هایی که به تدریج تو کانال بارگذاری میشن هم تو همین پست با ویرایش کم کم اضافه خواهیم کرد🌸🌹 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22443
رمان لینک قسمت‌های مختلف که بارگذاری میشه رو با ویرایش تو این پست اضافه میکنیم تا دسترسی بزرگواران به مطالب راحت تر باشه🌸🌹 قسمت 01 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22445 قسمت 02 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22491 قسمت 03 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22544 قسمت 04 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22563 قسمت 05 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22593 قسمت 06 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22659 قسمت 07 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22682 قسمت 08 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22724 قسمت 09 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22790 قسمت 10 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22855 قسمت 11 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22910 قسمت 12 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22964 قسمت 13 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/22993 قسمت 14 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23031 قسمت 15 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23078 قسمت 16 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23131 قسمت 17 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23181 قسمت 18 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23242 قسمت 19 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23296 قسمت 20 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23351 قسمت 21 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23397 قسمت 22 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23457 قسمت 23 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23516 قسمت 24 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23573 قسمت 25 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23637 قسمت 26 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23698 قسمت 27 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23777 قسمت 28 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23839 قسمت 29 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23898 قسمت 30 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/23954 قسمت 31 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/24001 قسمت 32 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/24053 قسمت 33 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/24107 قسمت 34 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/24196 قسمت 35 https://eitaa.com/kashkoolmanavi/24257
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌📖 ‌ ✍‌‌حاج اسماعیل دولابی می فرمودند: (ذکر)«انا لله و انا الیه راجعون» مثل اسم عبور است. همه غم‌ها را باطل می‌کند و همه راه بندان‌های به سوی خدا را باز می‌کند.‌ 📖کتاب؛در محضر افلاکیان ✍‌امام کاظم علیه السلام: 🌹اِصبِر عَلى طاعَةِ اللّه، وَاصبِر عَن مَعاصِى اللّه؛ فَإنَّمَا الدُّنیا ساعَةٌ، فَما مَضى مِنها فَلَیسَ تَجِدُ لَهُ سُرورا وَلا حُزنا، وَما لَم یَأتِ مِنها فَلَیسَ تَعرِفُهُ، فَاصبِر عَلى تِلکَ السّاعَةِ الَّتى أنتَ فی‌ها فَکَأَنَّکَ قَدِ اغتَبَطتَ. ✔بر طاعت خدا صبر کن ‌ و در ترک معاصى او شکیبا باش؛ زیرا دنیا لحظه اى بیش نیست. آنچه گذشته جاى شادى و غم ندارد و از آنچه نیامده نیز خبرى ندارى. پس لحظه اى را که در آن به سر مى برى، صبور باش چنان که گویى خوشبخت و خوشحالى. 📖بحارالأنوار، ج. ۷۵، ص. ۳۱۱، ح. ۱ -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ 📮نشردهید،رسانه قرآن وعترت باشید📡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یا مهدی (عج) جان العجل بابا🙌 ای که از کوچه پاییزی ما با خبری😔 ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری😭 ❤️🌹 السلام علیک 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ╔══ ⚘ ═══ ⚘ ══╗  eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3 ╚══ ⚘ ═══ ⚘ ══╝
4_5771909259495213057.mp3
4.85M
🍃🌺 السلام علیک یا ابا صالح المهدی 💔دلم برای دیدنت آقا، چه بیقراره😔 💔دوباره نیستی و چشام همش به انتظاره 🎧 محمد سلیمانی 🌹اللهم عجل لولیک الفرج -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
-علیه‌السلام: ... اللَّهُمَّ يَا كَافِىَ الْفَرْدِ الضَّعِيفِ، وَ وَاقِىَ الْأَمْرِ الْمَخُوفِ، أَفْرَدَتْنِى الْخَطَايَا فَلا صَاحِبَ مَعِى، وَ ضَعُفْتُ عَنْ غَضَبِكَ فَلا مُؤَيِّدَ لِى، وَ أَشْرَفْتُ عَلَى خَوْفِ لِقَائِكَ فَلا مُسَكِّنَ لِرَوْعَتِى 📖 اى خداوند! اى کارساز مردم بى کس و ناتوان! اى سنگر حوادث سهمناک، به سبب گناهان تنها مانده ام و کسى یاور من نیست، طاقت خشم تو ندارم و کسى پشتیبان من نیست. بیم مرگ و هول دیدار تو بر من چیره شده، دل من مى طپد و هیچ تسلی‌دهی نیست که طپش دل مرا آرام سازد. 📚 - دعای بیست و‌یکم؛ دعا در وقت رویدادهای اندوه بار -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
آقا جان ای این هم گذشت و دیر شد قرارمان .... پس کی می آیی ؟؟؟؟ به قول مرحوم آقاسی: به خوبا سر میزنی مگه ما بدا دل نداریم .... السلام علیک -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 امیرالمؤمنین علیه السلام 🔷بهترين برادر تو كسى است كه به سوى كارهاى نيك بشتابد و تو را نيز به سوى آن بكشاند و به نيكوكارى فرمانت دهد و در انجام دادن آن، يارى ات كند . غررالحکم ؛5021 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ 📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
سوال  ریاضی یک یهودی از امام علی علیه السلام   شخصى یهودی به حضور امام على (ع ) آمد و پرسید: «عددى را به دست من بده كه قابل قسمت بر 1،2،3،4،5،6،7،8،9باشد بى آنكه باقى بیاورد.» امام على (ع ) بى درنگ به او فرمود: «اضرب ایّام اسبوعك فى ایّام سنتك » (روزهاى هفته را بر روزهاى یكسال خودت ضرب كن كه حاصل ضرب آن، قابل قسمت بر همه اعداد مذكور (بدون باقیمانده) خواهد بود. سؤال كننده هفت را در 360 (سال قمری)ضرب كرد حاصل ضرب آن 2520 شد، این عدد را بر 2،3،4،5،6،7،8،9، 1تقسیم كرد، دید بر همه این اعداد قابل قسمت است بدون آنكه باقى بیاورد.   👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🌹 از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟ بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟ ترسم که چراغ عمر گردد خاموش! دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟ 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 🌺تعجیل در صلوات 🌺 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 🍃🌷 @KASHKOOLMANAVI 🌷🍃
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
۞﴾﷽﴿۞ 📖 🌷ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلى 🌷که خداوند تو را وانگذاشته و مورد خشم قرار نداده! 📚سوره مبارکه الضُّحى ✍آیه 3 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ 📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
▬ஜ۩﷽۩ஜ▬ 📚 مثل فوتباليست🏃⚽️ ⭕️ لازم نيست يك فوتباليست بيايد و بگويد من از كدام باشگاه آمده ام و با كدام مربي بوده ام♂ يا اينكه چندسال پا به توپ زده ام.⚽️ 👌كافي است چند دقيقه توي زمين بازي كند تا خودش را نشان دهد♂ 📖 هم همينطور است. يعني هيچ لازم نيست ما ثابت كنيم كه قرآن اعجاز علمي دارد♥️ يا محتواي اخلاقي اش، خدشه ناپذير است و ...✔️  بلكه كافي است قرآن چند صباحي در زندگي ما حضور داشته باشد✔️ يعني با آيات الهي زندگي كنيم؛📖 آن وقت است كه به اعجاز اين آيات و كلمات پي خواهيم برد.💯 [حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود با مدعي نزاع و محاكا چه حاجت است] -------------------------- با تمثیلات ما همراه باشید👇 🆔➯ @kashkoolmanavi 📮نشر دهید و رسانه باشید📡
پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) میفرمایند: اگر كسى بتواند حقّ كسى را بپردازد و تعلّل ورزد، هر روز كه بگذرد، باجگير برايش نوشته مى شود 📚 بحارالأنوار، ج 103، ص 146 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
✍ حضرت علّامه سیّد محمّدحسین طباطبایی : 👈🏻 انسان ساز است. رفتن به قبرستان در سازندگی انسان موثّر است. -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 🍃👂به راز مردم گوش ندهیم مگر این که بتوانیم برایشان کاری انجام دهیم و گره از کارشان باز کنیم! 🍃‼️ باز هم توصیه می کنیم که راز دیگران را نشنویم! 🍃🔶 ولی اگر خدای نکرده رازی را شنیدیم، باید مراقب باشیم که بازش نکنیم! 🍃🔶 یعنی تا آخر عمر آنقدر باید مواظب این راز باشیم که فاش نشود! 🍃‼️ ! اگر راز کسی را فاش کردیم، اعمال خوب مان حبط و نابود خواهد شد!🔥💥☄ -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™