🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 یکشنبه ۱۴ دی ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۸
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۵۳
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۱:۵۷
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۷:۰۱
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۷:۲۰
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۲۳:۱۴
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
هدایت شده از کشکول مذهبی محراب
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
⌚️مدت: "۴۲:'۴
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_110 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سر سفره صبحانه بودم که مامان گفت: بعد صبحانه
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_111
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
مامان چادرش رو پوشید وبه سمت در رفت
احساس میکردم از استرس دست هام که هیچی پاهامم میلرزه.
خودم را در اشپزخانه پنهان کردم
اخه من چه جوری با جهان تاج روبرو بشم؟!
یک لیوان اب خوردم شاید استرسم رو کمتر کنه
صدای مردانه اش رو که شنیدم فهمیدم وارد خانه شده
اما هرچی گوش تیز کردم صدای زن دیگری جز مادرم نبود!
سعی کردم بدون اینکه منو ببینن یک
داخل پذیرایے بندازم
از دیدن صحنه روبروم خشکم زد
تو سالن فقط مامان بود واحسان!
رفتم داخل اشپزخانه نشستم
به هم ریخته بودم
پس خانواده اش کجا هستن؟
یعنی حتی حاضر نشدن خواستگاری من بیان؟
اخه کجای دنیا پسر تنهایی میره خواستگاری؟
اصلا چطور توانسته بیاد؟
سرم درد گرفته بود
البته حق هم دارن
جهاااان تاج از اون کاخش بلند بشه بیاد خانه وخواستگاری دیبای بدبخت؟!
هه
نمیدانستم چیکار کنم از این حال وهوا بیرون بیام که مامان صدام کرد:
دیبا مامان چای رو بیار
انقدر کلافه شده بودم که اصلا یادم رفت چای بریزم بعدم توقع نداشتم انقدر زود صدام کنن
البته کس خاصی نیست که مامان باهاش حرف بزنه
سه تا چای ریختم و وارد پذیرایی شدم
اول به مامان تعارف کردم
بعد رفتم جلوی احسان که پشتی رنگ ورو رفته ی ما تکیه داده بود.
به من نگاهی انداخت
چشمانش برق زد وچایی رو برداشت و زیر لب ارام ممنونی گفت
رفتم وکنار مامان نشستم.
احسان که انگار متوجه دلخوریم شده بود گفت:
خداشاهده من خیلی اصرار کردم
اما هیچکس منو همراهی نکرد
سرشو انداخت پایین وادامه داد:
درسته برای شما ممکنه سخت باشه
ولی برای من انقدر غریب وتنها وبدون پشتوانه بیام خواستگاری سخت تره!
واقعیتش دلم به حالش سوخت
احسان هم راست میگفت
چیکار میتوانست بکنه؟!
مامان: ممنون از توضیحتون
مشکلی نیست
من با شما حرفام رو زدم
وشرایطم رو گفتم
فکر کنم فقط میمانه شما دوتاباهم حرف بزنین وتکلیفتون مشخص بشه
سرشو به نشانه تاکید تکان داد
مامان: دیبا عزیزم
اتاق رو نشانشون بده
بلند شدم
وجلو افتادم
احسان هم مثل یک بچه خوب پشت سرم امد.
من یک سر اتاق نشستم واحسان به طرف دیگر رفت ونشست.
سکوتی سنگین برقرار بود
سعی کردم بشکنمش
ـ ببخشید حرفی ندارین؟
احسان:حتما
حتما که دارم
واقعیتش حرفایی میخواهم بزنم که سخته
که میترسم از دستتون بدم
مکثی کرد
چیز خوشایندش اینه که خب
ماهم رو دوست داریم
مامان شما هم همسو با ما هستن
اما...
اما امان از خانواده من
سرشو روبالا اورد و تو چشمای من زل زد:
واقعیتش امکان داره زندگی ارامی نداشته باشیم
ممکنه کلا از ارث محروم واز خانواده طردم کنن
ممکنه...
پریدم تو حرفش:
همشو میدانم
به همش فکر کردم
شما واقعا میتوانین همه ی اینارو تاب بیارید؟
تصمیمتون قطعیه؟
احسان: اکه قطعی نبود که الان نمیومدم خواستگاری
ـ حتی وقتی سالها گذشت و احتمالا روزمرگی بر زندگیمون سایه انداخت
بازم از تصمیمتون پشیمان نمیشین؟
محکم گفت:
نه
من هم خیلی فکر کردم همه جوانب رو در نظر گرفتم تصمیمم جدیه!
با اینکه میترسیدم ولی انگار ازذوق کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردن
سرش کامل پایین بود دستمالی از جیبش دراورد وعرق روی پیشانیش رو پاک کرد
وبا صدای ارام شروع کرد حرف زدن
احسان: دیباخانم
من این چند مدت مخصوصاوقتی کاملا ارتباطم باهاتون قطع بود متوجه شدم که...
متوجه شدم نمیتوانم بدون شما زندگی کنم....
واتاق در سکوت عمیقی فرو رفت
اصلا دیگه بعد این حرفش انگار لال شدم
سعی کردم به خودم بیام
با من من گفتم:
اگه...
اگه حرفی ندارین بریم تو پذیرایی
احسان که منتظر این حرفم بود به سرعت از جا بلند شد و از اتاق خارج شد.
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_112
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان که وارد پذیرایی شد ودیگه نیازی دیگه بودنش ندید
رو به مامان گفت:
زحمت کشیدید
اگر کاری ندارید از خدمتتون مرخص بشم
مامان: زحمت کشیدید
صاحب اختیارید
احسان: ممنونم
پس خبر باشما
مامان نگاهی به من انداخت وگفت:
درسته این حرفی که میخواهم بزنم حرف غیر متعارفیه
ولی چون ماشرایطمون خاصه
وشما باز خودتون باید تماس بگیرید
به نظرم طولش ندیم.
مکثی کرد وبعد ادامه داد:
جواب ما مثبته
احسان سرشو بالا اورد و چشماش از ذوق برق زد
از ذوق زدگیش ذوق کردم....
هول کرد با من من گفت:
ممنون
پشیمان نمیشید
اصلا نمیدانست چی بگه
اما مامان خیلی مسلط ادامه داد:
این تصمیم دیبا هم بود
یک سری تصمیمات هم دارم
بعداز هماهنگی ومشورت با دخترم تصمیم نهایی رو خبرتون میدم.
احسان با همون ذوقش ادامه داد: ممنون
ان شاءالله
خداخیرتون بده
چشم
رفع زحمت کنم دیگه
زحمت نکشین تا بیرون بیاین
منتظرم
یاعلی
ورفت سمت در وکفشاش رو پوشید و به سمت در خروجی رفت وبعد هم صدای بسته شدن در خروجی.....
مامان هم لیوانا رو جمع کرد وبرد در اشپزخانه
همانطور که به دیوار تکیه داده بودم
لیز خوردم ونشستم
هنوز قلبم میزد
بهم ابراز احساسات نکرده بود که عاشقش شدم
حالا باید چیکار میکردم...
ولبخندی از ته دل روی لبم نقش بست وخداروشکر کردم
یهو مامان از اشپزخانه دراومد
و زد پشت دستش و گفت:
خاک عالم فهمیدی چی شد؟؟؟
ـ چی؟
مامان: اولش خب من دیدم تنها امده هول شدم
سریع فرستادم حرفاتون رو بزنین
بعدشم اون هول شد وزود رفت
ـ خب چی شده مگه؟
مامان نگاه حق به جانبی به من انداخت وگفت: چیزی تو پذیرایی کم نبود
یکم فکر کردم که یهو گفتم:
وااای کیک
بعدم زدم زیر خنده
مامان هم خندید
مامان همانطور که میخندید گفت:
خیلی خب
فداسرمون
پاشو دنیا رو از خانه همسایه بیار
مادرشوهرتم نیومد الکی بچم رو فرستادی خانه همسایه
بعدش بریم کیک رو خودمون بخریم
ـ چشمممم
مامان: حرفامونم فردا میزنیم که هم استراحت کنیم
هم پسره نگه هولیم...
وچشمکی برام زد وباز رفت تو اشپزخانه
منم بلند شدم که دنبال دنیای قشنگم برم
***
کیک رو خانوادگی خودمون خوردیم
وکلے خندیدیم
البته کلی هم دنیا غر زد که چرا نگذاشتم تو مراسم باشه
وچه قدر ناز کرد
که منم قربون صدقه اش رفتم ونازش رو خریدم
حالا که مطمئن بودم از ازدواجم
واین پرده شک کنار رفته بود
میفهمیدم من چه قدر احسان رو دوست دارم
وچه قدر این عاشق بودن حال خوش به ادم میده
وضو رو گرفتم
وباز چادر نمازم را روی سرم انداختم که امشب قطعا نماز شکرداره....
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
✴️ دوشنبه 👈 15 دی 1399
👈 20 جمادی الاول 1442👈 4 ژانویه 2021
🕌 مناسبت های دینی اسلامی .
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی .
👶 برای زایمان خوب و نوزادش صبور و فاضل خواهد شد . ان شاءالله
🤒 بیمار امروز شفا یابد. ان شاءالله
✈️ مسافرت :
مسافرت مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد .
👩❤️👩حکم مباشرت امشب .
مباشرت امشب (شب سه شنبه ) ، شهادت در راه خدا روزی فرزند گردد . ان شاء الله
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز انجام امور زیر نیک است :
✳️ خرید باغ و زمین زراعی .
✳️ قولنامه و قباله نوشتن .
✳️ خرید خانه .
✳️ داد و ستد .
✳️ زراعت .
✳️ اشتغال به تجارت .
✳️ و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن نیک است .
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، ایمنی از بلاست .
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث صحت می شود .
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد .
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود .
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد .
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehmsaran
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_112 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان که وارد پذیرایی شد ودیگه نیازی دیگه بود
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_113
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
امروز روزِ دیگریست !!!
صبح با صدای اذان که از گوشی پخش می شد بیدار شدم و از تهِ قلبم صلواتی فرستادم به روحِ اون کسی که این برنامه رو برای گوشی طراحی کرده بود ...
گرچه هوا سرد بود و عقلِ سلیم نهیب میزد که دیوانه پنجره را باز نکن !
ولی دیگه خبری از عقلِ سلیم نبود وقتی دلم جایی بینِ تار و پودِ عشق و محبتِ احسان گیر کرده بود ؟!
وووووی ! لرز به تنم افتاد و زود پنجره را بستم ، دیوانه بودم انگار ....
یک امروز تصمیم داشتم با شیطان و خوابِ بین الطلوعین خداحافظی کنم
مامان مثل هر صبح دعای عهد میخوند و من عشق می کردم از دیدنِ این رابطهء دوستانه بینِ اون و خدایی که همیشه و همه جا بود و هست و خواهد بود !
- بی خواب شدی ؟
- نه مامان .... دوست دارم امروز صبحونه مهمونم باشید
- کور از خدا چی میخواد دختر خوب ؟ دو چشم بینا ..... بفرما ببینم چه گلی به سر ما و آشپزخونه و میز صبحونه میزنی !
انگار همین خواستگاریِ ساده و غریبانه ، اونم بی حضورِ کوهی بنام بابا کافی بود تا حس و حالِ یک زن خانه دار در من زنده بشه
هوا تاریک و سکوت برقرار بود گرچه کم کم سر و کلهء گنجشک ها و یا کریم های سحر خیز روی درختای کهنسالِ کوچه پیدا می شد و خبر از طلوع میدادن ...
دو ساعتی گذشته و حالا من و مهربونترین مامان و دوست داشتنی ترین خواهر دنیا پشت میز صبحونه نشستیم .....
سه فنجان چای و کاسهء کوچیکی عسل و برشی پنیر سفید به همراه نونِ گرم که بزرگترین شاهکارِ امروزم بود ، تمامِ رونقِ سفره و اوجِ سلیقهء منه !
چرا امروز کارها و رفتارام دست خودم نیست؟
هیجان اختیار قلبم رو به دست گرفته ...
به مرز بیست و دو سالگی نزدیک میشم ولی کارهام بیشتر شبیهِ دخترای تازه بالغِ سیزده چهارده ساله بهونظر میاد
عشق و رویای رسیدن به معشوق با آدم چه ها که نمیکنه !؟
- یه جوری گفتی صبحانه با من که گفتم از دیشب حلیم بار گذاشتی !
- من حلیم دوست ندارم آبجی جونم
مثل همیشه دنیا به جای من هم حاضر جوابی میکرد !
- برای اولین بار خیلی هم بد نبود ... ناشکری نکنید دیگه ! نوش جان کنید و بگید خدایا شکرت که همچین دسته گلی پرت کردی وسط این زندگی ...
خنده مهمون لبهامون شد ... میدونستم از دیشب غمِ نبودن و نداشتنِ بابا بیشتر از قبل به روحِ مامان تازیانه میزنه و آزارش میده !
خدایا ! یعنی دردی بدتر از غریبی و بی کسی هم هست ؟
- دستت درد نکنه ، خب امروز چه کاره ای مادر ؟
- هنوز نمیدونم ولی اضطراب و استرس بیچارم کرده مامان
- نگران نباش قربونت برم .... میگم ...
- چی مامان ؟
- میگم میخوای امروز برم مسجد بگم حاج آقا برات استخاره بگیره ؟
یک لحظه با ترس از جواب استخاره و سنگی که ممکنه مستقیم جلوی پام بیفته شتابزده جواب دادم :
- خودت بارها گفتی در کار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
یکی از اون نگاه های مخصوصِ خودش به من انداخت و در حالی که لقمه رو به سمت دهانش هدایت میکرد گفت :
- کار که خیره ... در این شکی نیست ولی عقل هم حکمِ خودشو داره دیگه !
دستم را جوری شیک و مجلسی با جوابی دندان شکن و با یک بندی نامرئی از پشت بست تا جراتِ مخالفت نداشته باشم
مامان بود دیگه ... عزیز و بی همتا ... دوست داشتنی و مهربون ... سخت گیر و یک کلام !
- هرچی شما بگید
- آبجی امروز هستی با من بازی کنی ؟
- نه جیگرم ... کار دارم فدات شم ...
- دیگه چه کار داری ؟ مگه آدم عروس بشه بازم باید کار کنه ؟
صدای خندهء مامان بلند شد و من اینبار از حرفِ حقی که این نیم وجبی زده بود خجالتزده !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_114
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان:
دیبا .... دیبا .... دیبا ....
حریری نرم و ابریشمین ... حریری الوان و نرم ....
هر معنا و مفهومی که به این اسم ربط پیدا می کرد لطیف و زیبا بود ...
حریر نرم بود و لطیف بعنوان پوشش
هلو نرم و لطیف بود و خوشمزه برای خوردن
لعنتی ! چرا بیراهه میری ذهنِ بی شعور من ؟
خدایا توبه ! خدایا عُذر تقصیر !
ببین با من و روح و روانم چکار کردی دخترِ خیره سر !
من که سرگرمِ زندگی و تنهایی و این جدالِ نابرابرِ خانوادگی بودم ....
من که با تمومِ حسرت های زندگی کنار اومده بودم
ببین خدا چطور اسیرم کرد !؟
از دیشب و بعد از پشت سر گذاشتنِ اون همه دلهره و اضطراب برای رو در رو شدن با خانواده ای که فقط در یک بزرگتر یعنی مادر خلاصه می شد ، اونقدر احساساتِ شیرین و رویاهای زیبا ذهنمو درگیر کرده بود که روی پاهام بند نبودم ....
چه زود خدا حاجتم رو داد !
چه زود مسیرم برای رسیدن به این میوهء خوش رنگ و لعاب بهشتی هموار شد
دستم از لحظهء وداع با دیبا ، بارها سمت گوشی رفته بود تا پیامی بدم یا تماسی بگیرم
ولی هرچه با خودم کلنجار رفتم نتونستم حرمتِ حرفها و محبتِ خالصانهء مادرش رو زیر پا بزارم و برای دلخوشیِ قلبِ بی قرارم هَتک حرمت کنم به اعتمادش نسبت به خودم !
هیچ وقت نفهمیدم مامان چطور میتونه اینقدر راحت آدمها رو با ترازوی مادیات بسنجه و راحت تر از اون ، بدبخت بیچاره ها رو زیر پاهاش له کنه ؟
دلم برای خودم می سوخت
تو زندگیم زیاد بودن لحظه هایی که باید به شنیدنِ قربون صدقه های مادرانهء مامان می گذشت ولی به دیدن غرور و نخوتی سپری شد که حتی در برابر من و پیمان هم از اون دست بر نمیداشت !
آخه کی گفته فرزندِ فلان الدوله بودن یا پسر و دخترِ وزیر و وکیل و مقامات بودن تنها ملاک برای عزت و آبروی آدماست ؟
کاشکی بابا بود !
شاید اون قفلِ تقدیرم رو می شکست ...
شاید اگه بود ریشهء احساسمون نسبت به هم خشک نمیشد ... شاید ...
امروز دوباره میرم پیش مامان ! هنوز صدای فریادش توی گوشمه که با تمومِ خشم و نارضایتی گفت : " برو که برنگردی پسرهء ناسپاسِ بی لیاقت
شیرمو حلالت نمیکنم احسان
یا میری و دست جهانگیرو میبوسی تا شاید منت بذاره و دخترشو بده بهت یا اگه رفتی دنبالِ او عفریتهء هزارکاره دیگه پاتو نمیذاری توی این عمارت !!! "
ولی من دست بر نمیدارم مادرم .... دیبا برام خیلی عزیزه ... اصلاً عاشقشم ولی تمومِ دنیا یک طرف ... مامان یک طرف !
خدایا کمککن دلشو به دست بیارم ... من دیبا رو از دست نمیدم ولی دلم به دعای مامان گرمه نه به نفرینش !
کمکم کن ...
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab