eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
908 ویدیو
251 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۱ دی ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 10 January 2021 قمری: الأحد، 26 جماد أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️17 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️33 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️34 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد 🗓 یکشنبه ۲۱ دی ماه ۱۳۹۹ 🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۹ 🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۵۴ 🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۰۰ 🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۷:۰۷ 🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۷:۲۶ 🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۲۳:۱۸ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کشکول مذهبی محراب
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ⌚️مدت: "۴۲:'۴ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓تا چه زمانی مردم در آسایش هستند؟ ✍ امر به معروف و نهی از منکر، دو واجب از فروع دین و از بزرگ‌ترین واجبات دینی است. خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید: ☀️«وَلْتَکنْ مِنْکمْ أُمَّةٌ یدْعُون إِلی الْخَیرِ وَیأَمُرونَ بْالْمَعْرُوفِ وَینْهَوْنَ عَنِ المُنْکرِ وَأُوْلَئِک هُمْ الْمُفلِحُونَ». عمران/ ١٠٤ باید از شما «اُمّت اسلامی» گروهی باشند که به سوی نیکی دعوت کنند، و امر به معروف و نهی از منکر نمایند. و آنان هستند که رستگارند. 🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در این خصوص می فرمایند: مردم پيوسته در آسايش به سر مى برند، تا وقتى كه امر به معروف و نهى از منكر كنند[ و ]يكديگر را بر نيكى و تقوا ياور باشند. هرگاه چنين نباشند، بركت ها از آنان گرفته مى‌شود و برخى بر برخى چيره مى‌شوند. آن‌گاه نه در زمين و نه در آسمان، ياورى نخواهند داشت. 🌹قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لا يَزالُ النّاسُ بِخَيرٍ ما أمَروا بِالمَعروفِ ونَهَوا عَنِ المُنكَرِ وتَعاوَنوا عَلَى البِرِّ وَالتَّقوى. فَإِذا لَم يَفعَلوا ذلِكَ نُزِعَت مِنهُمُ البَرَكاتُ، وسُلِّطَ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ، ولَم يَكُن لَهُم ناصِرٌ فِي الأَرضِ ولا فِي السَّماءِ. 📚 تهذيب الأحكام، ج ۶، ص ۱۸۱. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ حجت الاسلام و المسلمین آقا سید جعفر موسوی از مرحوم حجت الاسلام شیخ غلامحسین زیارتی چنین نقل می کند: ✨ در بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان که هواخیلی گرم بود، برای دیدار آقاجان به کوهستان رفته و خدمتشان شرفیاب شدم، در محضرشان بودم که عده‌ای از اهالی محل نیز آمدند و از خشکسالی و نیامدن باران شکایت کردند و از آقا جان خواستند که دعایی کنند تا باران رحمت الهی نازل شود. آقاجان فرمود :ان شاالله خداوند رحم می کند و باران رحمت را می فرستد. آن چندنفر پس از مدتی حضور آقا را ترک کردند، وقتی دیدم که آقاجان می خواهد مشغول خواندن صحیفه سجادیه شود، من نیز گفتم: اگر اجازه می‌فرمائید، مرخص می‌شوم چون با اسب باید بروم و می ترسم به شب بیفتم. آقا جان درجوابم فرمود: شیخ نرو باران می آید، من امتثال امر کردم و در محضرشان ماندم. هنوز دعای اقاتمام نشده بود که دیدم هوا تیره شد و باران بسیار خوبی باریدن گرفت. ✨ برقله ی پارسایی ص259 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_124 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نیم ساعتی از رسیدن به عمارت پدری گذشته
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دستم ، تمنای فشردنِ دستهای ظریفِ دیبا رو داشت که مطمئن بودم در این لحظه از شدتِ استرس بی شک یخ زده ! - آروم باش ! - آرومم ! آرامش بیشتر از هر زمانِ دیگه ای با من و دیبا بیگانه شده بود ولی هر دو سعی می کردیم با نگاهی که هر لحظه به یک سمتِ این عمارتِ بی روح کشیده میشد ، چشم از هم بدزدیم و این حالِ خراب رو ‌مخفی کنیم ... - اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنَّ القُلوب ! بسم الله بگو که ، " دل آرام گیرد بنام خدا ... " - احسان ! قلبم داره میاد توی دهنم لبخند زدن و چشم بر هم نهادن بی هیچ کلام و سخنی ، تنها کاری بود که در اون لحظه از من و تمام وجودم ساخته بود ای کاش تحملِ این همه فشارِ روحی نتیجه ای دلخواه داشته باشه ... با دو تقهء کوتاه وارد اتاقی شدم که هیچ وقت برام جذابیتی نداشت از همون بچگی بهترین نقطه در این خانهء بزرگ و ظاهراً زیبا ، آشپزخونه ای بود که بیشتر وقت ها با حضورِ ننه گلناز برام تبدیل میشد به بهشتی روی زمین ! " ننه گلناز " هم آشپز این خونه بود و هم دایه ای که در دامانِ اون رشد کرده بودیم مامان اعتقادی به پیر کردنِ خودش در راهِ بزرگ کردنِ بچه ها نداشت ! نمیخوام زحماتش رو نادیده بگیرم ولی همیشه با خودم فکر می کردم آیا جز به دوش کشیدن زحمتِ نُه ماه بارداری و دو سال شیر دادن ، کار دیگه ای هم کرده که در آلبومِ خاطراتِ زندگیم ثبت و ضبط شده باشه ؟ - سلام پروانه از قبل خبر داده بود که همراه با دیبا برای دیدنش اومدیم پس حالا این نگاهِ خونسرد و خالی از هیجان چندان عجیب نبود - بالاخره اومدی ! یه روزی گفتی دیگه نه میمونی و نه بر میگردی ! چی شد که باز گذرِ پوست به دَباغ خونه افتاد ؟ - مامان ! سلام را من کرده بودم و دیبا همچنان ساکت و سر به زیر رو به روی جهان تاج خانومِ این عمارت ایستاده بود ولی روی صحبتِ مادر با او بود بدونِ حتی کوچکترین توجهی به من و قلبی که به شدت خودشو به در و دیوارِ سینه ام میکوبید ولی راهی برای فرار نداشت ... - سلام - میشنوم ! دلم بیشتر از هر زمانی برای دیبا و مظلومیتی که در این لحظات به اون محکوم شده بود ، سوخت مامان اونو حتی لایقِ جواب سلام که واجب بود هم نمیدونست چه رسد به ... - من .... یعنی ما .... من به آقا احسان گفتم که ما به هم نمیخوریم ولی .... - ولی نتونستی از جوونِ رعنای من با این پشتوانهء خانوادگی و ارثیهء خاندانِ پرتو بگذری ! درسته ؟ نمیدونم این همه جسارت چطور در دیبای لرزان پشتِ در این اتاق بیدار شد و حرفهای دلش رو بر زبانش جاری کرد ؟! - من .... من چشم و دلم اونقدر سیر هست که طمعی به مال و اموالِ شما نداشته باشم !!! آتشِ خشمی که با این جمله در چشمهاش زبانه کشید از دیدم پنهان نموند ولی دیبا همچنان بی هیچ نگاهی به او که حرف اول و آخرو در این خونه و زندگی میزد به حرفهاش ادامه داد : - من سرِ سفرهء پدری بزرگ شدم که نه از مهر و محبت چیزی برام کم گذاشت و نه خواسته هامو بی اجابت رها کرد ! بالاخره سر بلند کرد و خیره به نگاه مامان که بیشتر مبهوتِ جسارت لانه کرده در صدا و جملاتش بود ، تیرِ آخر را رها کرد ! - من عاشقِ پسر شما هستم همون اندازه که خودش ادعای عاشقی داره ! الان اگه اینجا هستم و گُذَرم دوباره به این خونه و شما افتاده بخاطرِ حُرمتیه که هم اون و هم من برای شما و حقِ مادریتون قائلیم لطفاً به ازدواجِ ما راضی باشید دیبا ..... دیبا ...... دیبا ....... تو چکار کردی ؟ جوری که تو با حرفهات پشتِ این فرماندهء مقتدرو به خاک مالیدی امکان نداره حرفی به دلخواه و خوشایند ما از دهانش خارج بشه دیگه تو رو داشتن واسه من آرزویی محاله ! 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ 126 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " یارب این نوگلِ خندان که سپردی به مَنَش میسپارم به تو از دستِ حسودِ چمنش " شنیده بودم حالا با گوشت و پوست و استخوانم به عمیق ترین درکِ ممکن از این دو بیت رسیدم گاهی ! نه ... همیشه باید سپرد به او که انتهای تمامِ راه هاست ! دیبا را به خداوندی سپردم که خودش روزی عشقِ پاکش رو به قلبم هدیه داد و زندگیمو به زیباترین رنگهای عالم آراست انتظارم برای تغییرِ موضع از طرف مامان بالاخره به سرانجام رسید ولی چه انجامی و چه پایانی ! در نهایت با پافشاری های من و حرفهای جسورانهء دیبا در کمالِ ناباوری قبول کرد ! پذیرفت وصلتی را که با هیچکدوم از معیارهای عقل و دلش هماهنگ نبود ولی .... " قبوله بالاخره تو بُردی با اینکه حتی ذره ای از وجودم راضی به این حماقت نیست ولی قبولش میکنم دختری که نه ظاهرش و نه باطنش سر سوزنی به ما شبیه نیست ولی تو رو خامِ خودش کرده ! " اینبار هم نگاهش و هم روی صحبتش من بودم ... حرفها را دیبا زده بود و جواب رو من میگرفتم ! خیلی وقت بود تحملِ توهین و تحقیر نسبت به دیبا رو نداشتم به خصوص الان که خودش هم اینجا حضور داشت و همین باعث شد تا صدای اعتراضم به این لحن و گفتار بلند بشه : " مامان ...." پشت به ما و رو به پنجره ای که با آن پرده های ضخیمِ مخملی بیشتر منو به یادِ اتاق و خانهء خانومِ هاویشام در سریالِ آرزوهای بزرگِ چارلز دیکنز می انداخت ، با دستی که به علامتِ سکوت بالا رفته بود ، ادامه داد : " هییییش دیبا شریف میشه عروسِ خاندانِ پرتو ولی .... " با همین یک کلمه که بی پسوند و پیشوند کاملاً بی معنا بود بندِ دلم پاره شد ! یعنی چه چیزی در انتظار ما و تقدیدمون بود ؟ " ولی چی ؟! " برگشت ... استوار و تمام قد .... مثل همیشه چنان پشتِ سنگرِ غرور و خود بزرگ بینی سنگر گرفته بود که در بهترین حالت ، حتی من هم جرات نداشتم روی حرفش حرفی بزنم چه برسه به الان و این روزها که دستم زیرِ سنگش بود و برای رسیدن به خواستهء قلبیم چاره ای جز اطاعتِ محض نداشتم ! " یه مراسمِ آبرومند میگیری چیزی که در شانِ خاندانِ با اصالتِ پرتو باشه نه لیاقتِ پاپتی های پایینِ شهر ! " منظورش از پاپتی های پایینِ شهر دیبا و خانوادهء آبرومندش که نبودند ، بود ؟ " توی همین عمارت ... اونجوری که من میخوام .... اونجوری که پدرت اسدالله خان آرزو داشت اونجوری که هیچ حرف و سخنی باقی نَمونه ! " جوری که او میگفت و میخواست یعنی مراسمی مختلط که در آن هر محرم و نامحرمی دست در دستِ هم و شانه به شانهء یکدیکر با انواعِ مُسکرات و حرامهای خدا که بر خودشان حلال کرده بودند ، شبی خاطره انگیز بسازند برای هوسِ سیری ناپذیر و چشمهای تا ابد گرسنه شان ؟! " و .... دستِ دخترِ بی لیاقتی که به زور میشه عروسِ این خونه ، میگیری و میاری همین جا درست کنار گوشم ... جلوی چشمم ... زیر نظرِ خودم زندگی میکنید ! " برق که میگویند ناگهان از سر آدم میپره و شخص رو حیران و سرگردان میکنه همین بود دیگه ! همین که مامان کار خودشو کرد و منو دیبا رو گذاشت لای منگنه ای که بی شک تا مدتها باید فشارشو تحمل کنیم و حق نداریم لب از لب باز کنیم ! " ولی مامان !!! " " مامان بی مامان ! یک کلام بود که شد ختمِ کلام ! " برگِ آسَش را رو کرده بود ! دستم را داخلِ پوستِ گردو گذاشته بود ! جان می سپردم ولی آرزوهای محالِ دیبا را به رختِ اجابت می آراستم ! جان می سپردم ولی اجازه نمی دادم حسرتِ مراسمی که ذوق و شوقش را داشت ، بر دلش سایه اندازد ! جان می سپردم و از آنچه حقّ خودم و دلم و احساسم می دانستم دفاع می کردم ! اینجا قلعهء هزار اژدها که نبود .... خانه بود دیگر .... سقف داشت و در و دیوار و .... اندکی نیش و کنایه و درشت گویی ! که آن هم به مددِ عشقمان قابل تحمل میشد .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab