eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
725 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ جمعه 👈13 تیر 1399 👈11 ذی القعده 1441👈3 ژوئیه 2020 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ولادت سلطان سریر ارتضا حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام(148 هجری) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ولادت شیخ مفید علیه الرحمه 336 هجری) ❇️روز مبارکی است برای امور زیر خوب است. ✅شروع به کار و کاسبی. ✅زراعت و کشاورزی. ✅و تجارت و داد و ستد خوب است. ✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود. 👶برای زایمان خوب و نوزاد عمری طولانی دارد. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️اغاز تعلیم و تعلم. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️ختنه نوزاد نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد. 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز غم و اندوه دارد. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب اختلال در مغز است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 377 47 297 0912 353 28 16 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید. 📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehmsaran 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد 🗓 پنجشنبه ۱۳ تیر ماه ۱۳۹۹ 🕌 اذان صبح : ساعت َ۴:۱۴ 🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۵:۵۱ 🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۵۷ 🌄 غروب افتاب: ساعت َ۲۰:۰۲ 🕌 اذان مغرب: ساعت َ۲۰:۲۲ 🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۰۰:۰۸ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۳ تیر ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 03 July 2020 قمری: الجمعة، 11 ذو القعدة 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت حضرت سلطان علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیة و الثناء، 148ه-ق 📆 روزشمار: ▪️18 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️25 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️27 روز تا روز عرفه ▪️28 روز تا عید سعید قربان ▪️33 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_93 ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے
❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش عوض شده میگوید: خب..امری نیست؟! _ نھ ! بازم ممنون... _ محیاخانوم؟ قلبم هری میریزد!! .. _ ب...بلھ؟ _ برام دعاڪنید!...گره افتاده بھ زندگیم. _ چشم ! _ تشڪر، مراقب باشید!...خداحافظتون. _ شما هم مراقب... خدانگهدار. بوق اشغال در گوشم میپیچد... بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش ڪردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و بھ طرف اتاقش میروم.همان لحظھ اذر میپرسد: ڪجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند. _ اتاق یحیے! یھ چندتایـے ڪتاب برمیدارم.خودشون گفتن! اذر دندان قروچه ای میڪند و میگوید: اها! برو! دراتاقش راباز میڪنم و وارد میشوم ، عطرش دیوانه ام میڪند. دررا پشت سرم میبندم و سرم را بھ دیوار تڪیھ میدهم. دلم برایت تنگ ڪھ نھ ، میمیرد!!... عجیب وابستھ شده ام!...مثل یڪ ماهـے ڪھ میخواهند از تنگ بیرونش ڪنند ،دست و پا میزنم ڪھ بیشتر بمانم. بیشتر اب را فرو برم. مثل تو و خاطراتت را.... ڪاش میشد...جای انها...خودت باشے ومن...ڪاش همانقدر ڪھ درچندماه گذشتھ بھ گفته هایم ایمان اوردی و ڪمڪم ڪردی ،مے نشستے یڪ فنجان قهوه مهمانت میڪردم و ساده میگفتم ڪھ بھ گمانم عقب مانده هارا دوست دارم . آنوقت تو بخندی و بگویـے: خوب شد گفتے.دلم صداقت میخواست..! دستے به ڪتابهای ردیف اول ڪتابخانھ اش میڪشم. دلم دیگر بھ خواندن نمیرود، دوڪتاب از اوینے برمیدارم. نگاهم روی یڪعنوان میلغزد.. ، نوشتھ: سیدمهدی شجاعے .آن راهم برمیدارم و از ڪتابخانھ فاصلھ میگیرم.همین هارا بخوانم هنر ڪرده ام.بھ سمت تختش میچرخم.برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخے میزنم و ڪنار تخت میشینم. خم میشوم و دستم را دراز میڪنم.چیزی مسطح باارتفاع ڪم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میڪشم. بھ اندازه ی یڪ برگھ آ سھ است. بنظرمیرسد قاب باشد.میخواهم بھ خانه برسم و بعد بازش ڪنم. گرچھ حدس میزنم تاانموقع از ڪنجڪاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن ڪتاب نازڪے ڪھ لابھ لای ملافھ ی روتختے خودش رابیرون ڪشیده سرجا مے ایستم.ملحفھ را ڪنار میزنم... ، چه اسم جالبے دارد.روی تخت میشینم و صفحه اولش را باز میکنم ، این راهم میشود برداشت یانھ؟!.. تمامش شعراست! بنظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از ڪتاب فروشے اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت ڪتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز میڪنم.. یحیے نوشت: نمیدانم امدنش برای چھ بود! همھ چیز خوب بود ڪھ ... امد و خوب ترش ڪرد. ترسیدم ڪھ نڪند دل به او عادت ڪند. ڪھ از هرچیز ترسیدم سرم امد. قصددارم از ماندنش بترسم... شاید تاابد بماند! . . باانگشت سبابھ جملات را لمس میڪنم. برای چھ ڪسے نوشتھ؟.. لبم را بھ دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چھ طبعے دارد . دست نویسش بھ دلچسبے اغوش خداحافظے است! دیگر وقت رفتن است.اگر بمانم باید پای همین چندکلمھ اشک بریزم. دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانے ڪھ او برایش چنین نوشت... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❀✿ درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم پدر_ عزیزم.خوش اومدے.... _ مرسے! سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند... _ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت! وبعد میخندد... سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!! تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند _ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم! سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم. هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند _ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟! لبم را میگزم.. _ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است! _ باشہ!...دستشون درد نڪنہ! بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم.... ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم! دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم! هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم... ❀✿ روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام! هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد ❀✿ دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم. _ جان دلم؟ یلدا_ سلام دختر. چطورے؟! _ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر. یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم! بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد _ یلدا؟! چے شده؟! بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد _ رفت...همین الان...رفت! _ ڪے؟!...ڪے رفت؟ گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده... _ یحیے... داداشم رفت... بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم.... _ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم. یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد! _ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده! _ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے... و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند... _ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟ _ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❀✿ _ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست! _ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه! _ دوماه؟؟ _ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم! بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے! _ چے گفتے؟ _ هیچے! _ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے! _ البتہ دور ازجون! _ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن! بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم _ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!! _ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم. _ خداحافظ بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم! ❀✿ ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت. رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه! لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد.. _ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ! یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد! حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم _ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!... بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا! بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم. زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟! درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد. _ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟! جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید! گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد. هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!! صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❀✿ گوشے را میگذارم. بہ هربدبختے ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد... هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟؟؟!! زبون ندارید؟!! صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم.... قلبم ازجا ڪنده میشود!... حتم دارم توهم زده ام!!...با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم...اب دهانم را قورت میدهم...باید دوباره حرف بزند!... دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم ڪنترل ڪنم: _ ش... شما؟ جوابے نمیدهد...دستم را مشت میڪنم _ پرسیدم ...شما!!؟ _ دست فروشم! چندبارے پلڪ میزنم و مشتم را بہ دیوار میڪوبم... چقدر صدایش اشناست!.. _ ببخشید اقا... ولے ما گل.. نمیخوایم... بغضم را قورت میدهم. دیوانہ شده ام!یحیے عقلم را بہ تاراج برده است!! بہ گمانم همہ عالم اوست!!و او همہ ے عالم من!... گوشے رااز ڪنار صورتم عقب میبرم ڪہ یڪ دفعہ او در صفحہ ے نمایش ظاهر میشود.. مثل لڪنت زبان گرفتہ ها... زمزمہ میڪنم: ی...ی...یح...یحیے ! لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را ڪوتاه ڪرده و دور گردنش چفیہ مشڪے را بہ حالتے خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانہ بہ ببعد دستہ اے بزرگ از گل هاے رز دیده میشود!... گیج بہ پشت سرم نگاه میڪنم...صداے جارو برقے قطع میشود... _ محیا!!!؟؟...دخترمگہ نگفتم بشین سرجات!!... اگر خون ریزیت زیاد شہ...همه جامو نجس میڪنے بچہ... دهانم راچندبار باز و بسته میڪنم...اما هیچ صدایے بیرون نمے اید...اشڪها بہ پهناےصورتم میلغزند و پایین مے آیند.. بادست بہ صفحہ ےنمایش اشاره میڪنم و دوباره براے صدا زدن مادرم تقلا میڪنم... نفسم بند امده!! _ محیا؟...محیا.. صداے مادرم هرلحظہ نزدیڪ تر میشود... بہ سمت راه پلہ میرود ڪہ بزور و باصدایے خفہ صدایش میڪنم: ماما... برمیگردد و با دیدن من و گوشے درون دستم بہ سمتم مے اید _ چے شده؟... چرارنگ بہ صورت ندارے! موهاے سشوار شده و ڪوتاهش را با شانہ ے ڪوچڪ و دندانہ بلندش عقب میدهد و بہ صفحہ ے نمایش نگاه میڪند _ این ڪیه؟... چقدم اشناست... چشمهایش را تنگ میڪند _ اوا!! یحیے است؟!... مگہ نرفتہ بود سوریہ؟!... چرا خشڪت زده!! درو وا ڪن براش گوشے رااز دستم میقاپد و بہ یحیے میگوید: سلام پسرم! خوش اومدے...! و بافشار دادن دڪمہ ے گرد و ڪوچڪ دررا برایش باز میڪند. بہ سرعت گوشے را سرجایش میگذارد و شانہ هایم را میگیرد... _ بدو برو یچیزے بپوش!... چرا آبغوره گرفتے مادر!! بدو برو بالا... گیج سرتڪان میدهم و لے لے ڪنان سمت راه پلہ میروم ڪہ دوباره صدایش بلند میشود؛ الان وقت چلاق شدن بود اخہ؟ اهمیتے نمیدهم... دست و پاهایم سر شده... بہ پلہ ها نگاه میڪنم... انگار حسابے ڪش امده...فڪر میڪنم...هیچوقت بہ اتاقم نمیرسم! درڪمدم را باز میڪنم و بہ طبقات پر از لباس و ساڪ هاے رنگے تڪیہ میدهم...لبم را محڪم گاز میگیرم و بہ موهایم چنگ میزنم... چرااینجاست! چرا باگل... یلدا خبرنداشت؟ یعنے نگفتہ ڪہ بہ اینجا مے آید؟!!..سرم را بالا میگیرم و بہ پیراهن هاے گل دار و راه راه و خال خالے ام چشم میدوزم... ڪدام را بپوشم!!... مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!!... اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یڪے از پیراهن هاے گلدار با زمینہ سفید را برمیدارم. سریع تنم میڪنم...موهایم را با گیره بالاے سرم جمع میڪنم. شال سفیدم را هم روے سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم... چادر رنگے ام را برمیدارم و لے لے ڪنان جلوے آینہ میروم..دقیق سرم میڪنم و یڪبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریہ ڪرده ام!! ڪمے ڪرم سفید ڪننده بہ صورتم میزنم و بہ سختے از اتاق بیرون میروم. بالاے پلہ ها مے ایستم و گوشم را تیز میڪنم _ چہ بے خبر اومدے! البتہ قدمت سر چشم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی عطر یاس دارد جمعه ها وعده دیدار دارد جمعه ها جمعه ها بر عاشقان آیینه است، وعده گاه عاشقان آدینه است. جمعه ها، دل یادِ دلبر می‌کند، نغمه یابن الحسن سر می کند. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا