♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_114
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان:
دیبا .... دیبا .... دیبا ....
حریری نرم و ابریشمین ... حریری الوان و نرم ....
هر معنا و مفهومی که به این اسم ربط پیدا می کرد لطیف و زیبا بود ...
حریر نرم بود و لطیف بعنوان پوشش
هلو نرم و لطیف بود و خوشمزه برای خوردن
لعنتی ! چرا بیراهه میری ذهنِ بی شعور من ؟
خدایا توبه ! خدایا عُذر تقصیر !
ببین با من و روح و روانم چکار کردی دخترِ خیره سر !
من که سرگرمِ زندگی و تنهایی و این جدالِ نابرابرِ خانوادگی بودم ....
من که با تمومِ حسرت های زندگی کنار اومده بودم
ببین خدا چطور اسیرم کرد !؟
از دیشب و بعد از پشت سر گذاشتنِ اون همه دلهره و اضطراب برای رو در رو شدن با خانواده ای که فقط در یک بزرگتر یعنی مادر خلاصه می شد ، اونقدر احساساتِ شیرین و رویاهای زیبا ذهنمو درگیر کرده بود که روی پاهام بند نبودم ....
چه زود خدا حاجتم رو داد !
چه زود مسیرم برای رسیدن به این میوهء خوش رنگ و لعاب بهشتی هموار شد
دستم از لحظهء وداع با دیبا ، بارها سمت گوشی رفته بود تا پیامی بدم یا تماسی بگیرم
ولی هرچه با خودم کلنجار رفتم نتونستم حرمتِ حرفها و محبتِ خالصانهء مادرش رو زیر پا بزارم و برای دلخوشیِ قلبِ بی قرارم هَتک حرمت کنم به اعتمادش نسبت به خودم !
هیچ وقت نفهمیدم مامان چطور میتونه اینقدر راحت آدمها رو با ترازوی مادیات بسنجه و راحت تر از اون ، بدبخت بیچاره ها رو زیر پاهاش له کنه ؟
دلم برای خودم می سوخت
تو زندگیم زیاد بودن لحظه هایی که باید به شنیدنِ قربون صدقه های مادرانهء مامان می گذشت ولی به دیدن غرور و نخوتی سپری شد که حتی در برابر من و پیمان هم از اون دست بر نمیداشت !
آخه کی گفته فرزندِ فلان الدوله بودن یا پسر و دخترِ وزیر و وکیل و مقامات بودن تنها ملاک برای عزت و آبروی آدماست ؟
کاشکی بابا بود !
شاید اون قفلِ تقدیرم رو می شکست ...
شاید اگه بود ریشهء احساسمون نسبت به هم خشک نمیشد ... شاید ...
امروز دوباره میرم پیش مامان ! هنوز صدای فریادش توی گوشمه که با تمومِ خشم و نارضایتی گفت : " برو که برنگردی پسرهء ناسپاسِ بی لیاقت
شیرمو حلالت نمیکنم احسان
یا میری و دست جهانگیرو میبوسی تا شاید منت بذاره و دخترشو بده بهت یا اگه رفتی دنبالِ او عفریتهء هزارکاره دیگه پاتو نمیذاری توی این عمارت !!! "
ولی من دست بر نمیدارم مادرم .... دیبا برام خیلی عزیزه ... اصلاً عاشقشم ولی تمومِ دنیا یک طرف ... مامان یک طرف !
خدایا کمککن دلشو به دست بیارم ... من دیبا رو از دست نمیدم ولی دلم به دعای مامان گرمه نه به نفرینش !
کمکم کن ...
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
✴️ سه شنبه 👈 16 دی 1399
👈 21 جمادی الاول 1442👈 5 ژانویه 2021
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
📛 از مشارکت ، منازعه ، وصلت پرهیز شود .
👶 مناسب زایمان نیست .
🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود.
🚘 مسافرت :
مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد .
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز برای امور زیر نیک است .
✳️ فروش جواهرات .
✳️ آغاز معالجات .
✳️ کودک به مهد نهادن .
✳️ و خوردن آشامیدنی ها نیک است .
💑 حکم مباشرت امشب (شب چهارشنبه ) ، مباشرت و عروسی مکروه است
🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری، باعث دولت می شود .
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث روشنی دل می شود .
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع ما👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن : 025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب در 👇اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇
لینک کانال در ایتا و سروش و تلگرام👇
@taghvimehmsaran
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۶ دی ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 05 January 2021
قمری: الثلاثاء، 21 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️22 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️29 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️38 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️39 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
هدایت شده از کشکول مذهبی محراب
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
⌚️مدت: "۴۲:'۴
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
💠 دوست داشتنی ترین چیزها نزد خداوند
✍ بهترین روزی برای عابدان و پرهیزگاران شهادت و رسیدن به قرب الهی است؛ از این رو خداوند شهادت را که تنها ویژه بندگان با تقواست به آنان ارزانی می کند.
خون شهید دوست داشتنی ترین قطره ها در نزد خداوند است که رسول اعظم(ص) از آن خبر داده است.
🌷 از امام سجّاد(ع) نقل شده است که رسول خدا(ص) فرمود: «هیچ گامی را خدا بیش از دو گام دوست نمی دارد: یکی گامی که با آن صفی (مجاهد) در راه خدای متعال بسته شود؛ و دیگری گامی که برای صله رحمی برداشته شود که او قطع کرده است. و هیچ جرعه ای محبوب تر برای خدا از دو جرعه نیست: یکی جرعه خشمی که مؤمن آن را با بردباری فرو خورد، و دیگری جرعه بی تابیی که مؤمن با صبر و شکیبایی آن را فرو برد. و هیچ قطره ای در نزد خدا دوست داشتنی تر از دو قطره نیست: قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، و قطره اشکی که در تاریکی شب در اثر ترس از خدا از چشمان مؤمنی فرو ریزد.»
🌹 قَالَ... عَلِی بْنِ الْحُسَینِ زَینِ الْعَابِدِینَ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: مَا مِنْ خُطْوَةٍ أَحَبَّ إِلَی اللَّهِ مِنْ خُطْوَتَینِ خُطْوَةٍ یسُدُّ بِهَا مُؤْمِنٌ صَفّاً فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ خُطْوَةٍ یخْطُوهَا مُؤْمِنٌ إِلَی ذِی رَحِمٍ قَاطِعٍ یصِلُهَا وَ مَا مِنْ جُرْعَةٍ أَحَبَّ إِلَی اللَّهِ مِنْ جُرْعَتَینِ جُرْعَةِ غَیظٍ یرُدُّهَا مُؤْمِنٌ بِحِلْمٍ وَ جُرْعَةِ جَزَعٍ یرُدُّهَا مُؤْمِنٌ بِصَبْرٍ وَ مَا مِنْ قَطْرَةٍ أَحَبَّ إِلَی اللَّهِ مِنْ قَطْرَتَینِ قَطْرَةِ دَمٍ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ قَطْرَةِ دَمْعٍ فِی سَوَادِ اللَّیلِ مِنْ خَشْیةِ اللَّه.
📗امالی، ص11
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_114 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان: دیبا .... دیبا .... دیبا .... حریری ن
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_115
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
- بیرووووون !!!
سومین باری بود که در طول سه روز به عمارت میومدم و شاید صدمین بار که صدای فریادِ جهان تاج بانو " تاج سرم " روی من و به اعتراض نسبت به خواستهء به حقی که داشتم بلند میشد ...
- آقا ... تو رو خدا
دیشب حالشون بد شد
هرچی هم به آقا پیمان زنگ زدم جوابمو ندادن
نذارید اینجوری عصبی بشن
- باشه پروانه ... باشه ،
یه قُلُپ آب بیار گلوم خشکه
- چشم آقا
احساس میکردم مدت طولانی از آخرین باری که آب نوشیدم گذشته !
حالِ خرابِ اسیری در من زنده شده بود که نه طاقتِ بند و قفس داشت و نه یارای رهایی و آزادی !
خدایا خودت عاقبتِ من و این ماجرای نفس گیر را ختم به خیر کن ...
- بفرمایید
لیوان را از داخل بشقابی که پروانه در دست داشت برداشتم و یک نفس سر کشیدم
- یه لیوان دیگه لطفاً
- به روی چشم
انگار به اِستِسقا دچار شده بودم !
جایی در انتهایی ترین مرز میان حلق و بینی و گوشم جوری خشک شده بود که آب هم چارهء برهوتِ به پا شده در آن نبود
بهتر از هر کسی میدونستم اینها تماماً واکنشهای عصبیِ بدنم به رفتارهای بی منطق و زور گویی های مامانه ....
چاره ای جز تحمل نبود ...
دستم از هر کسی کوتاه بود جز خدایی که خودش این راهِ بی انتها رو به روی من و دیبای قلبم باز کرده بود
آخ که دلم با بردنِ اسمش هم یه جوری میشه
آروم و قرار ندارم و این از تمام حرکاتم پیداست
پیمان هم قربونش برم انگار برادری و رابطهء خونیِ بینمون رو بوسیده و گذاشته کنار
شاید حق داشته باشه .... معلومه که حق داره
کدوم دیوانه ای این ثروتِ هنگفت رو میبوسه میذاره کنار جز منِ مجنونِ دیوانه ؟!
کدوم آدمِ عاقلی برای رسیدن به معشوق بهایی به سنگینیِ محروم شدن از ارثِ پدری و مهرِ مادری میپردازه جز من ؟!
صدای زنگ تلفن قبل از رسیدن دومین لیوان آب که در دستهای پروانه بالا و پایین میشد منو از افکارم بیرون کشید
با دست به دخترک اشاره کردم و خودم برای برداشتن گوشی پیشقدم شدم !
- جانم ؟
- سلام بر احسانِ فراری از خانه و کاشانه ! چطوری برادر ؟
- علیک ... شکر ... بگو کاری داشتی ؟
- هنوز وارثی و اینجوری مثلِ دشمنِ خونی با من حرف میزنی ! اگه محروم بشی که حتماً یه قَمه دست میگیری سرمو گوش تا گوش میبُری ...
- منو با کی مقایسه کردی استاد ؟
نه من هابیلم و پاک ! نه تو قابیلی و ناپاک ...
سالها بود که دیگه خبری از اون رابطهء برادرانه بین ما نبود
نه پُشت بودیم برای هم و در کنارهم ، نه مُشت در برابر بدخواهای هم ...
- پروانه کجاست ؟
- همین جا ... چطور ؟
- شمارش افتاده بود ... چکار داره ؟
- ساعت خواب استاااد ! حال مادر دیشب خوب نبود تو الان میپرسی ؟
- خدا بد نده ... چکارش کردی دوباره ؟
- من ؟ منظورت چیه ؟
- منظور ؟ منظور ....
هیچی فقط مواظب باش با این عشق و عاشقیِ مسخره هم سر خودتو به باد ندی هم دودمانِ ما رو !
پوزخندی به حرص نهفته در صداش زدم و گفتم :
- نگران نباش به سهم و حقِ خودت میرسی
- دیوانه !!!
من باید برم کار دارم
فعلاً
- به سلامت
گل بود به سبزه نیز آراسته شد
همین را کم داشتم
تحقیر و توهین های مامان بس نبود ؟
کنایه ها و سرزنش های پیمان را کجای دلم می گذاشتم ؟
ای خدا !
کافر غریب و تنها نباشه جوری که من هستم !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_116
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
گرچه آهو نیستم اما ضمانت لازمم !!!
دلم هوای حرم کرده بود
دلتنگ بودم برای آقای مهربانی ها
نذر کردم اگه این وصلت به سرانجام برسه حتماً اولین سفرم همراه با احسان به مشهدالرضا باشه
سه روز از اعلام رضایتِ مامان گذشته و من بی قرارم برای مردی که شاید بیشتر از من غریب و تنها مونده
من اگر بابا ندارم لااقل دلم به بودن و داشتنِ مامان گرمه
کسی که مرد نیست ولی مردانه پای ما دو خواهر ایستاده تا سربلند باشیم و خوشبخت بشیم
یعنی روزی میرسه که من هم برای فرزندم مادری کنم ؟
حس عجیبی دارم ... لذت و ذلّت با هم مهمان قلبم شدن !
احساس میکنم تقدیرم گره خورده به همنشینیِ تضادها ...
هر چه عاشقِ احسانم از مادرش نفرت دارم !
هرچه از بودن با او لذت میبرم ، دیدن و بودن در کنار مادرش منو خوار و ذلیل میکنه !
میدونم و میفهمم در کنار اون آدمِ عصا قورت داده بااااید نونَمو بزنم توی خون و بخورم ولی حیف که قلب عاشقم نفهم تر از این حرفهاست ...
یعنی این عشق و عاشقی ارزش داره که بار گرانِ ندیده گرفته شدن و تحقیر شدن پیش چشم خانوادهء همسرم رو به جون بخرم ؟
خداجونم این امتحانه یا اجبار یا انتقام ؟!
- دیبا ! هیچ معلومه کجا سِیر میکنی ؟
- جانم مامانم ؟
- دیگه هیچی ... از نفس افتادم بچه بس که یه نفس صدات زدم بیای کمک
چاره ای جز منت کشی نداشتم !
هم خسته بود و هم عصبی از این بی حواسی که چند روزی بود دچارش شده بودم
- ببخشید مامان
حواسم نبود
- خوبه والا ! هنوز نه به داره نه به باره حواس نداری
بری خونهء شوهر که کلاً آلزایمر میگیری
- ماماااان
به خنده افتادم ، مثل خودش که نتونست جلوی خندهء بلندشو بگیره
نذر کرده بود استارت ازدواجم که بخوره آش رشته بار بذاره
امروز قصد داشت نذرشو ادا کنه
سبزی هایی که خریده بود روی زیر اندازِ کهنهء گوشهء حیاط گذاشت و برای بردنِ چاقو و آبکش و سینی وارد آشپزخونه شد
- خیرِ سرم دختر بزرگ کردم قاتِقِ نونم باشه داره میشه قاتل جونم
- مامان !
- چیه ؟ چته قرصِ مامان مامان خوردی ؟
پاشو ببینم ، خوبه واسه تو نذر کردم و اینجا نشستی بِر و بِر نگام میکنی
- وا ! مامان خب به من چه ... تو نذر کردی من باید خودمو هلاککنم ؟
ای بابا ! حتماً اگه نذر میکردی پیاده و پای برهنه برم امامزاده داوود باید میرفتم نه ؟!
- لااال لطفاً
بدو بشین سَرِ سبزی که باید قبل از غروب آش پخش شده و ظرفهاشم جمع شده باشه
اگر نه !
با پررویی دستی به کمر زدم و در حالی که سرم رو با شیطنت به دو طرف تکون میدادم پرسیدم :
- اگر نه ؟؟؟
نامردی نکرد و چاقو را تهدیدوار به طرفم نشونه رفت و جوابمو پرت کرد توی صورتم !
- رفتی ، پاک کردی ، شستی ، ریز کردی که هیچ !
اگر نه دیگه من نه احسان میشناسم و نه داماد سرم میشه
حالا خود دانی ...
ای بابا !
چه گیری افتادم
فقط همین مونده بود مامان ازم آتو دست بگیره و مراسمِ باج گیری راه بندازه
بِخُشکی شانس !!!
....................................
تحویل گرفتنِ آخرین کاسهء خالیِ آش رشته ای که هنوز چشمم دنبالِ چشیدنِ یک قاشق از اون بود ، همزمان شد با از راه رسیدنِ احسانِ عزیزم !
وااای چه حالِ خوبیه کسی عزیزت باشه
البته مامان عزیزه ها ! بابا هم عزیز بود ولی خداوکیلی این عزیزکرده با همه فرق داره ...
- سلام بر دیبای لطیف خودم !
- سلام ... خوش اومدید
جوری در عرضِ چند روز با من و مامان احساسِ صمیمیت میکرد و راه به راه اینجا پَلاس بود که اگر کسی نمیدونست با خودش فکر می کرد از بچگی خونه زاد بوده !
- خسته نباشی
- هلاک شدم به خدا ... انگار مامان از خداش بود زودتر یکی بیا منو ببره خونهء بخت تا خیالش راحت بشه
خندهء نجیبی که لبهاشو از هم باز کرد خیلی جذاب بود ...
- برو بچه جون ... اگه مادرت بگه ، باید تا قلهء قاف هم بری این که چند تا کاسه آش پخش کردنه !
عجبا ! مامان خودش یک لشکر را حریف بود و حالا من بینِ این دو ناجوانمردِ عزیز و مهربان گرفتار شده بودم ....
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab