🍁#عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_چهاردهم
همون لحظه عکسش رو فرستادم.. عکس رو دید و کلی ذوق کرد ، گفت ازاینجا کلی برای شاهزاده کوچولو و ملکه ام سوغاتی خریدم..
پرسیدم کی میای ؟
گفت به زودی ، چهارشنبه دیگه میام...❤️
وااای خدای من امروز سه شنبه است و تا چهارشنبه بعدی راهی نیست..😢
گفتم باید یه چشن حسابی برای شاهزاده و برگشت باباجونش بگیریم..🤗 همه خوشحال شدن و موافقت کردن..
همه کارهارو کرده بودیم دل توی دلم نبود حدود دوهفته بود که ندیده بودمش .. وااای خدای من چقدر دلم براش تنگ شده بود...
یکشنبه بود که از سر شب حال عجیبی داشتم ، احساس عجیب و سنگینی بود . اصلا خوابم نبرد تا طلوع آفتاب دعا خوندم و ذکر گفتم .. نمیدونم چیشد که یک لحظه خوابم برد، دیدم علی کنار در حرم بی بی حضرت زینب ایستاده و خوشحال و خندانه .. یه برگه توی دستش بود روبه من گرفت و گفت بیا ملکه من ببین خانم قبولم کرده بالاخره...😍
برگه رو باز کردم بوی عطری پیچید ، با خطی زیبا و سبز رنگ نوشته بود... شهادتت مبارک....❣
یک آن از خواب پریدم و زیر لب زمزمه میکردم یا زینب یا زینب و بعد علیم رو صدا میکردم که صدای گریه امیر بلند شد و از اون حال دراومدم..
بعد ازاون خواب کلا فکرم پیش علی بود که الان کجاست؟چکارمیکنه؟ چرا زنگ نزد دیگه اونکه دوسه روزی یبار زنگ میزد.
چشمم به تزئینات خونه افتاد که ازخواهرم کمک گرفتم برای انجامش.. دلم میخواست وقتی علی میاد همه جا پراز گل و زیبا باشه.. آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود ، اولین بار بودکه چندروز نمیدیدمش... یهو یادم اومد که ای وای خدای من امروز دوشنبه است چهارشنبه علی من میاد.. خودش گفت چهارشنبه میام...😊😍
🍁نویسنده بانو🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_پانزدهم
ساعتهای حدود ۲ بعدازظهر بود که صدای زنگ در خونه بصدا دراومد .. پدرم بود که این چندروز بامادرم بعداز به دنیا اومدن نوه اشون تااومدن علی اومده بودن پیشم که تنها نباشمو کمک حالم باشن. اون روز صبح به پدرم تلفنی شد و اونم مجبور شد زود بره.. وقتی وارد خونه خیلی بهم ریخته بود.. منو مادرم نگران پرسیدیم
_چیزی شده؟
همونطور که سرش پایین بود گفت:
+ نه، راستی امشب چندتایی مهمون داریم برید وسایل پذیرایی رو آماده کنید...
گفتم
_مهمون ؟ اینجا؟ کی؟
گفت
+ امام جمعه شهر میخواد بیاد و چندنفر همراهش...
تعجب کردم اما بخاطر دوستی پدرم با اونها زیاد شک نکردم...
تااینکه شب شدو مهمونها اومدن .. همشون یجوری بودن.. رفتارشون عجیب بود.. دل توی دلم نبود ازصبح همش منتظر زنگ علی بودم اومدن این مهمونها هم بیشتر نگرانم میکرد ، که بعد از یکم احوال پرسی و بعدش کمی سکوت دوست پدرم گفت امام جمعه محترم بفرمایند علت حضور مارو، که زیاد مزاحم خانواده نشیم..
امام جمعه بعداز بسم الله چند جمله ای ازشهدا ورشادتها و اجر کارشون و ایثارشون گفت که من دیگه رسما داشتم شک میکردم و نگرانتر میشدم که یک جمله مثل زنگ توی سرم پیچید...
+همه شهدا زنده اند و پیش خداوند روزی دارند و "شهیدعلی..........."
دیگه خوب نمی شنیدم چی میگفت.....
+و همه ما اینجا آمدیم که شهادت دلیرانه علی آقا رو به خانواده محترمش تبریک و تسلیت عرض کنیم.....🌹
دیگه نفهمیدم چیشد..
وقتی بخودم اومدم که صدای مداحی
"منم باید برم، آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره...."
توی گوشم می پیچید... بوی دود و اسفند همه جای مسجد پیچیده بود... و شاخه گلهایی که دستم مردم بود و چقدر جمعیت اومده بودن...
تابوت علی که وارد شد بی اختیار بلند شدم و با بغض گفتم:
سلام علی جانم..💔خوش اومدی علی خوش قولم..درست همونطور که گفتی روز چهارشنبه اومدی..چقدر منتظرت بودم...خوش اومدی عزیزدلم...💔😭
پاهام رمق نداشتن به سختی نزدیک پیکر علی شدم..چقدر زیبا و آرام خوابیده بود. چقدر لبخندش شبیه اون لبخند آخرش بود.. پیشونیش رو که یک پیشونی بند
" کلنا_عباسک_یازینب(س)" روش نوشته شده بود رو بوسیدم.. امیرطاها رو روی سینه اش گذاشتم... باورم نمیشد علی من پرکشیده باشه💔.. تازه فهمیدم اصلا نشناختمش و او چقدر زود برای پرواز آماده شده بود...🕊 سرم رو گذاشتم طرف دیگه سینه اش و بغض این چند روز رو پا به پای گریه های شاهزاده کوچولوش گریه کردم.....💔😭
✨بعدها علی در نامه ای بهمراه سوغاتی هاش که دوستاش برامون آورده بودن نوشته بود:
" سلام بر ملکه زیبا و دوست داشتنی من.. سلام به امیرطاهای کوچکم که دل بابا خیلی میخواست بغلش کند و او را ببوسد و کلی قلقلکش بدهد..اما چه بگویم که تقدیر چیز دیگری را رقم زده است، دلم برایتان خیلی تنگ شده .. اما الان که این نامه را برای ملکه ام مینویسم پر از احساس عشق به خداهستم و حال پرواز دارم حال عجیبی که تابه حال نداشتم .. ملکه من ، عزیز دلم ، دیشب در خواب بی بی را دیدم که به من فرمودند:
" نذرت را قبول کردیم و به زودی مهمان ما خواهی شد.. دوشنبه منتظرت هستیم"
امروز روزی است که شاهزاده کوچکم به دنیا آمده و عکسش را دیدم و بوسیدم و برایش دعا کردم که سرباز امام زمانش شه......❤️
😭تازه فهمیدم علی از شهادتش خبر داشت و با حساب و کتاب به من گفت چهارشنبه میام..
و در همان لحظه ای که من خواب دیدم علی بشهادت رسیده بود پرواز کرده بود و نذرش چقدر زیبا قبول شد...🕊
اما چقدر دیر فهمیدم که اگر میدانستم با او عاشقانه تر زندگی میکردم...😔
او عشق به بی بی را از مدتها در دلش پرورش داده بود و بخاطر همین چنین نذری را کرده بود.. علی عاشق خانم حضرت زینب (س) بود و من باز نفهمیدم:
عشق که در نمیزند
🍁نویسنده بانو🍁
❇️پایان❇️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
کلیدبهشت🇵🇸』
✅هشت شاخص برای انتخاب درست از نظر #حضرت_آقا👆🏽👆🏽 #انتخابات🔥
پ.ن:)
📝بیاین منصفانه یه قلم و کاغذ برداریم،
این شاخصه ها رو توش بنویسیم و به تک تک نامزد هایی که قبول شون داریم (نه فقط یه نامزد، چند تا نامزد) بر اساس واقعیت و کارنامه افراد نه تصورات خودمون و شعار هایی که کاندیدا ها میدن نمره بدیم...✅
ببینیم کدوم با شاخصه های مدنظر #رهبر_انقلاب تطابق بیشتری داره👌🏻
🇮🇷 #گفتمان_انقلابی
AUD-20210516-WA0187.mp3
8.81M
🔊صوت سخنان مهم استاد #رائفی_پور درباره طیفشناسی کاندیداهای #انتخابات ریاستجمهوری.
🔮 *سخن جانان ...*
♦️ *"ریخت و پاش و تبلیغات زیاد از اندازه نداشته باشید."*
🔸 رفتار داوطلبان در ریخت و پاش و خرج و تبلیغاتِ زیاد از اندازهی لازم میتواند آحاد مردم را نسبت به آنچه که بعداً پیش خواهد آمد، آگاه و هشیار و بیدار کند.
🔸 آن کسی که یا از بیتالمال هزینه میکند، یا از پول مشتبه به حرامِ بعضیها استفاده میکند، نمیتواند اطمینان مردم را جلب کند؛ به این چیزها خیلی باید توجه کرد. ۱۳۹۲/۰۳/۰۶
#تبلیغات_انتخاباتی
#انتخابات_۱۴۰۰ ✌
#فقط_۳۳_روزمانده 🗳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
"لَاتَخَفْوَلَاتَحْزَنْإِنَّامُنَجُّوكَ"
«نترسوغمگینمباش!مانجاتتمیدهیم»
#گفتگو_با_خدا
#کلیدبهشت 🔑🕊🏰
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
☆∞🦋∞☆
یہ رفیقے براے خودتـــــ انتخابـــــ ڪن
ڪه هر وقتـــــ ڪنارش بودے نتونے گناه ڪنے
خجالتـــــ بڪشے و بہ حرمتـــــ پاڪ بودن ڪارهاےرفیقتـــــ دستـــــ به گناه نزنے((:
#بہهمچینرفیقۍشدیدانیازمندیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تلنگرانه🌿
#کلیدبهشت
∞♥∞
||گر بدانے
شوق دیدارت
چه با دل
مےڪند...♥️✨||
♥️|#اللهمعجللولیڪالفرج
✨|#منتظرانهـ
🍀|#کلیدبهشت
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
∞♥∞
#پای_درس_دل🍃
🌹علامه حسن زاده آملی:
برای سنگ و گل جان و دل را از
دست ندهید دنیا شــما رو شکـار
نڪند!! روزیِ هر کسی نعمت هر
کسی سفره هر کسےروی حساب
تقسـیم شده هست #حـلالــتون
را حـــرام نڪنید.🌺
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف های علی کوچولو پسر شهید حججی در مورد شجاعت پدرش...💔
#سیره_شهدا
#از_شهدا_بیاموزیم
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🖼 #پوستر | قنوت آسمان
◽️ اگر انسان یک گام در راه غیر رضای خدا بردارد، دیگر گامهای بعدی را نمیداند چه خواهد شد! همان گام اول، او را به جاهایی که نمیداند، خواهد کشید. | آیت الله بهجت
▪️۲۷اردیبهشت سالروز ارتحال آیت الله محمدتقی #بهجت (رحمه الله علیه)
🌷حمد و سوره ای برای شادی روح آیت الله بهجت قرائت کنید
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
امروز سالروز رحلت آیه الله بهجت
قدس سره هست
برای شادی روحشون یک سوره یس
قرائت کنیم. شاید دست مارا هم بگیرند
این کلیپ را هم حتما حتما نگاه
کنید.اگر دلتون شکست و اشکتون
جاری شد برای ما هم دعا کنید..
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🌿•••نماز اول وقت
یڪے از فواید #نمازاولوقت
این
است که به برڪت امام زمان(عج)
نمازهای ما مقبول میشود چون
امام زمان (عج) اول وقت نماز
می خوانند و
نـــماز ما با نـــماز
حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱
آیت الله مجتهدی..
°•بفرماییننمازاولوقت❣💫
التماس دعای فرج💫🌺🌿
ان شاءالله ظهور آقا
🌸🍃https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🌿••خورشید را شرمنده میکنی
بانو....
با صبوری دربرابر گرمای آ فتاب،
وخدا ...
تمام زیباییش را به چادرت
هدیه میدهد.
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
رفقا...!
دشمن احساس میکنه کنترل عملیاتیش تموم شدھ...😏
یه روزے پشٺ دیوار هاے بصره میجنگیدیم الان پشٺ دیوارهاے بیٺ المقدس هستیم👊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
رمان یازدهم کانال ...
♥ #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن ♥
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_اول
جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
– پس این جزوه ام چی شد؟
سارا هینی کشیدو گفت:
– دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه امد.
– الان میاره.
نگاه دلخوری به او انداختم.
–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟
–راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا.
پوفی کردم و گفتم:
– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
–تودانشگاهه، عه، امدش.
مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد.
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه راازداخل کیف برون بکشد.
همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت:
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کردو رفت.
بعد از رفتنش به سارا گفتم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا پوزخندی زدو گفت:
–اون این جور جمع هارو نمی پسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره.
–سارا!این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل،
توجهم را جلب کرد.
چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."
دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند...
سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
🍁به_قلم_لیلا_فتحی_پور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دوم
بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ نون هم گرفتی آرش؟
–آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم.
مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم.
رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم.
مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم:
–مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.
– برو پسرم دستت درد نکنه.
چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم.
جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم.
دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.
برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام،خوبی؟
ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟
ــ علامت؟نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند.
ــ آرش!تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود.
🍁به_قلم_لیلا_فتحی_پور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_سوم
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
🍁 بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#ویژه #امتحانات😬
برداشتی از بیانات رهبرے با موضوع درس خواندن😍
درس خواندن و پرهیز از سرگرمے هاے باطل جزو وظایف جوان هاست.
#پیشنهاد_ویژه💕💕💕
@Kelidebeheshte
شب ها آرامشی دارند✨
از جنس خدا✨
پروردگارت همواره
با تو همراه است✨
امشب از همان شبهاییست
که برایت یک شب بخیر✨
خدایی آرزو کردم✨
#شبتون_بخیر✨
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅درست انتخاب کن!!
👈🏻معیارهای صحیحِ انتخاب از زبان امام صادق علیهالسلام
#انتخابات
#دولت_جوان_انقلابی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸خدا چگونه به انقلاب اسلامی کمک میکند؟ (2)🔸
یکی از مسلمانان شيراز میگفت که در جریان قحطی و بیماری حصبۀ شیراز در سنۀ حدود 1321، در خانۀ ما همه مریض بودند. با مدیریت آیتالله سید نورالدین شیرازی، دکترها و بازاریها دارو، هندوانه، غذا و غیره تهیه میکردند و با شناسايی قبلی به مريضها میرساندند. در ابتدا دکتر به خانه میآمد و نسخه مینوشت، اما وقتی حال من و ديگر افراد خانه بهتر شد، دیگر دکتر نيامد و با پای خود به مطب میرفتيم.بهتر كه شديم، دیگر غذا هم ندادند و خودمان برای گرفتن میرفتیم.
میگوید اینجا ربوبیت خدا را شناختم که «هر چه تواناتر شدم از من گرفت»؛ این روش تربیتی خداست! شما ربوبیت خدا را در کشور خودمان نگاه کنید! آن موقع که هیچ نداشتیم و آمریکا خواست حمله کند، در طبس طوفان شن فرستاد؛ اما در عراق این کار را نکرد. زیرا مقابله با عراق، در توانمان بود.
خدایی که موسای شیرخواره را از دست فرعون خونریز نجات داد، ما را نیز نگه خواهد داشت. اگر دشمن سلاح هستهای دارد و ما نداریم، از جانب این موضوع تهدیدی متوجه ما نخواهد شد؛ زیرا خداوند حل موضوعی را که در توان ما نیست، عنایت خواهد کرد.
پس نباید اینکه خدای تعالی در یک مقطعی با راه سادهای مشکل ما را حل کرده، این بشود رویۀ ما و دیگر به برنامه ریزی و ایجاد تشکیلات و کسب علم و ... توجه نداشته باشیم.
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19