eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون ،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم سلما: چشم مامان خوشگلم ، پاشو بریم سارا سلما: خوب شروع کن - نوچ ،اول تو سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم ( از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم ) سلما: هیسسسس ،چه خبرته - واییی شوخی نکن کیه؟ میشناختیش؟ سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش... - وایییی ،پس عاشق هم شدین... سلما: نوچ ،من عاشق شدم... - شوخی میکنی ،از چیش خوشت اومد؟ سلما : از گریه هاش - یعنی چی ،دیونه شدی سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم - وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟ سلما: اره... - تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟ سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی ... سلما : یه عاشق ... - خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟ سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا ، سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه -خاله ساعده چی؟ سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم - سلما من هنوز تو شوکم.. سلما ( خندید) سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ... - پس خدا کنه عاشق نشم... سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
💗💗 - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم - من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟ ( همین لحظه صدای در اومد) خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه ( شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق) - سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ... سلما: قابلت و نداره.... - حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش.. سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیماا... سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم... - نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم... سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام ،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده - بزاریم واسه فردا ،؟ امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه سلما: باشه - قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟ سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب ، حالا بخوابیم خستم ... سلما : واااییی دختر ،از دست تو ، (باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه)
💗💗 سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم... سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم رفتم بیرون - سلام خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور سلما : سارا زود باش - چشم چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد... هر چی دلش خواست بهم گفت بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن بابا رضا: سارا جان خوش گذشت سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین .... - اره بابا جون ،عالی بود عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون منو سلما: آخجوووون بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم سلما: سارا؟ - جانم سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی - خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه... سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه - هییی،بگذریم بخوابیم ،شب برین بیرون... سلما: واااییی باز بخوابی... - اره خستم غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ، بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق - واااییی سلما فردا علی جونت میاد... سلما: اره... سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ... خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت - میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا ( بالشتشو پرت کرد سمتم ) سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی - دیگ به دیگه میگه روت سیاه... خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
💗💗 - اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون ،علی آقا میاومد کنار عشقش سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام ( علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن... سلما: عع سارا ،بدجنس - آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم... سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که (علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید) خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم ) سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟ سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین، مزاحم میخواین چیکار علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم... سلما: من که میدونم بهونه اس ، باشه ، ولی فردا حتمن باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن ،من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن میاومد اینجا،منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم ، چون میدونستم این دوتا عاشق بعد مدتها حرف زیادی دارن باهم ، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو اماده کرده بودم که ناهار بخوریم سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم ،سلما و علی آقا کنار هم واقعن خیلی به هم می اومدن ،یاد عاطفه و آقا سید افتادم چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم یه دفعه سلما اومد تو اتاق سلما: سارا چرا وسایلت و اوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی اقا با هم باشین...
💗💗 سلما: چقدر تو خوبی! ولی نمیخواد علی اقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا ،،میخواد بیاد کنار زنش دیگه ،بهش بگو من از اینجا تکون نمیخورم ،دوست داره میتونه پذیرایی بخوابه ... سلما: واییی از دست توو سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم ،حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم عاطی: سلام بیمعرفت - واااییی تو چقدر پروییی ،دست پیش گرفتی ،پس نیافتی ؟یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ ،مردیم؟ ،منفجر شدیم ؟ ( صدای خنده اش بلند شد): واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی ،عزرائیل تو رو میخواد چیکار... - کوفت مگه من چمه؟ عاطی: هیچی بابا ،هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی عاطی بر گشتین از راهیان نور؟ عاطی: اره عزیزم ،دیروز اومدیم ،الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس ،فقط زیاد نخور چاق میشی ،آقا سید پشیمون میشه ... عاطی: دیوونه ، تو چی خوش میگذره - عالی عاطی: سوغاتی یادت نره هااا ،میکشمت - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم عاطی: سارا جان کاری نداریم برم اماده شم همران اقا سید بریم بیرون - نه گلم ،سلام برسون...
💗💗 صبح باصدای سلما بیدار شدم سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم... سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتمن میام سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن - به سلامت سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه - چشم از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن ترسیدم از پارک اومدم بیرون منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ... خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد. ..
💗💗 فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم خیس شده بود دیدم اون اقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتادیه دفعه دیدم اون اقا ،شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم مانتوم چون سفید بود ،لباس زیرم مشخص شده بود ،کیفشو باز کرد یه عبا دراورد گذاشت رو دوشم ( یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن) سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست ، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم کاظمی: ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟ خواستم زنگ درو بزنم ،که نگاهم به عبا افتاده ،یادم رفته بود عبا رو بهش بدم عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیلع هام زنگ و زدم ،خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان - چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب ( یه لبخندی هم زدم که باور کنن) رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم ، روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار خدا رو شکر کردم ،شکر کردم که نگاهم کرد ،سرمو بردیم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد ( کیفم دستش بود ،ازش گرفتم و بازش کردم ،آدرسو بهش دادم ) منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ یک فرد مسلمان همیشه این کلمات را بر زبان جاری میکند : 🌹🍃 در شروع هر کار خوب میگوید : بسم الله 🌹🍃 بعد از تمام شدن هر کاری میگوید : الحمدلله 🌹🍃 هنگام خطا و اشتباه میگوید : استغفرالله 🌹🍃 هر گاه میخواهد کاری در آینده انجام دهد یا وعده بدهد میگوید: إن شاءالله 🌹🍃 در موقع احساس خطر میگوید: لاحول ولاقوة الابالله العلی العظیم 🌹🍃 هرگاه به کسی مصیبتی رسید میگوید : إنالله و إنا الیه راجعون 🌹🍃 هر فرد مسلمان همیشه شب و روز میگوید : لااله الاالله ـ محمدرسول الله 🌹🍃یک فرد مسلمان همیشه بخصوص روز جمعه صلوات بر پیامبر ﷺ زیاد میگوید. ✅این کلمات پر گوهر را در آن مواقع از یاد نبرید ... و با یاد و ذکر الله تعالی قلب و درون خود را شاداب و تازه نگه دارید. کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌹🌿‍ 13سيزده جمله آموزنده : 🌿🌹 🍃 1. اززشت رویی پرسیدند : آنروزکه جمال پخش میکردندکجابودی؟گفت:در صف کمال! 🌹 2. اگر کسی به تولبخند نمیزند علت را در لبان بسته خود جستجوکن! 🏵 3. مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است! 🌼 4. همیشه رفیق پا برهنه ها باش!؟چون هیچ ریگی به کفششان نیست!! 🍊 5. با تمام فقر، هرگز محبت راگدایی نکن! و باتمام ثروت هرگز عشق راخریداری نکن! 🍌 6. هرکس ساز خودش را میزند! اما مهم شماهستیدکه به هرسازی نرقصید! 🍒 7. مردی که کوه را ازمیان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه هاکرد 🍎 8. شجاعت یعنی: بترس ، بلرز ، ولی یک قدم به جلوبردار! 🍋 9. وقتی كاملاً تنهـا و بى كس شدی بدان که خداهمه رو بیرون کرده ، تاخودت باشی وخودش فقط! 🍉 10 یادت باشه که: در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بودمیخندی! 🧀 11. آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بونباشد ، هیزم است! 🍑 12. کشتن گنجشکها! کرکس را ادب نمیکند! 🍯 13. فرق بین نبوغ وحماقت این است که نبوغ حدی دارد ولي حماقت نه! و چقدر سخنان زیبا فراوانند و پند گیرندگان چه دیر پند می گیرند شاید بعد از سقوط و شایدهرگز کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 بسم الله بگو!!! 🎙 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌿شیخ جعفر شوشتری(ره): هر وقت شـیطان وسوسه کرد و نتوانستید حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگوئید: «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمِ ، لا حَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللهِ العَلےِّ العَظیم» 🧚‍♂وقتے این ذکر را مےگوئید، هفت مَلِک به کمک شما مےآیند و آنها را دفع مےکنند... بارها تجربه شده است که انسان وقتے آن را مےخواند احساس قوّت مےکند. استادعالی_پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در روایت هست بسیاری از اهل عذاب بخاطر زبانشون هست که در جهنمند... ✍استاد عالی کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: امضای خدا داستان دلنشین منبر کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️خونت برکت نداره ...! 🎙 قالَ رسولُ اللّه ِ (ص) : أرْبَعٌ لا تَدخُلُ بَيتا واحدةٌ مِنهُنَّ إلاّ خَرِبَ و لَم يَعْمُرْ بالبَرَكةِ : الخِيانةُ ، و السَّرِقةُ ، و شُربُ الخمرِ ، و الزِّنا . پيامبر خدا (ص) : چهار چيز است كه اگر يكى از آنها به خانه اى درآيد آن را ويران مى كند و با بركتْ آبادان نمى شود: خيانت، دزدى، شرابخوارى و زنا سخنرانی دلنشین کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
(عج) می فرمایند : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم. کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانند فاطمه(س) عمل کن! ] حجت الاسلام پناهیان . شخصی از امام صادق علیه السلام پرسید: - بین دو در تردیدم، چه کنم؟ - عادل، صادق، فقیه و با تقواترین را انتخاب کن! - اگر به تشخیص نرسیدم؟ - ببین افراد متدین به کدامیک متمایل اند. - اگر نفهمیدم؟ - بنگر به مخالفان آئین ما ، کدام یک را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر خشمگینشان می کند، او را برگزین. کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡مشکلات حل نشدنی..؟!💡 ‌ 💠 استاد بهرام‌پور ‌ 1️⃣ اگر کار و مشکلات تو از محالاته؟ من رَبَّم ‌ 2️⃣ رب یعنی چی؟ یعنی از هیچ، چیز میسازه؛ یعنی یک استعداد بالقوه رو بالفعل میکنه ‌ 3️⃣ نطفه رو ببینید؛ یک استعدادی بود که خدا تبدیلش کرد به آدم ‌ 4️⃣ انگار خدا میگه محال‌ترین گره‌ها رو من باز میکنم؛ دم ما رو ببین... ‌ ‌‌ 🌱 بنظرت چرا به اعتماد نمیکنیم کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
شروع به نماز شب، و لو به اختصار؛ که اگر هنوز آن را شروع نکرده، از بستر برخیزد و دو رکعت نماز شفع و يك رکعت نماز وتر به جا آورد. اگر برای او سخت است، میتواند قبل از خواب، نماز شفع و وتر را به جا آورد. اگر بيدار نشد، میتواند 👈 قضای نماز شب👉 را فردای آن سحر به جا آورد؛ كه از ديدگاه اهل بيت عليهم‌السّلام اين‌گونه كه قضا به جا آورد، موجب ميشود كه شخص نماز شب‌خوان بشود. 🍂🍁🍁 📢📿📿* خوانها به گوش#*📿📿 *⊰❀⊱━═━━━━━━━═━⊰❀⊱* *✍🏻دســـتـــورخـــوانـــدن نـــمـــاز شـــب* *⊰❀⊱━═━━━━━━━═━⊰❀⊱* ⬇️نماز شب يازده‌ ركعت است 1️⃣ چهار تا دو ركعت (مثل نماز صبح) به نيت نماز شب ‎‌─┅═༅⊰❀⊱༅═┅─ 2️⃣يك نماز دو ركعت به نيت نماز شَفْعْ 👇 ركعت اول ⇦ حمد+ توحید + ناس ركعت دوم ⇦حمد+توحید + فلق ‎‌─┅═༅⊰❀⊱༅═┅─ 3️⃣ يك نماز يك ركعتي به نيت نماز وَتْر 👇 حمد + 3 توحید + 1 فلق + 1 ناس ⇦ در قنوت: خواندن كامل قنوت + در حاليكه دست چپ به قنوت و در دست راست تسبیح است👇 ❶ 40 نفر را دعا کنید ( اَللّهُمَّ اِغْفِر رضارضایی.. اَللّهُمَّ اِغْفِر حسن ابراهیمی و.... و در آخر بگوييد *( اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنينَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمينَ وَ اَلْمُسلِماتْ )* ❷ 70 بار 👇 *اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبي وَ اَتُوبُ اِلَيه* ❸ 7 بار 👇 * هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار* ❹ 300 مرتبه👇 * اَلْعَفو* ❺1 بار 👇 *رَبّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى وَ تُبْ عَلىََّ اِنَّكَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحيم* ❻بعد از سلام نماز👇 *تسبيحات فاطمة زهرا (س)📿* *⊰❀⊱━═━━━━━━━═━⊰❀⊱* 🔆 توے نماز شب، فقط حمد بخونید، سورہ لازم ندارہ. 🔆 قنوت نمے خواد بگیرید در قنوت نماز وتر هم لازم نیست بہ چهل تا مومن دعا ڪنید. لازم نیست سیصد تا استغفار بگے، بلڪه👇 *سہ بار( تسبیحات اربعه) گفتن ڪافیه* 🔘⭕ فضیلت نمازهاے شفع و وتر بیشتر از هشت رڪعتیہ ڪہ بہ نیت نماز شب خواندہ میشہ. مے تونید فقط بہ نماز شفع و وتر اڪتفا ڪنید و هشت رڪعت نماز شبو نخونید. 🔘⭕ اگر وقت براے نماز شب، ڪم باشہ مے تونید فقط نماز وتر بخونید. التماس دعافرج 🤲🏻محتاج دعای خیر شما عزیزان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین سلما: سارا گریه کردی؟ -( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟ - تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم به‌گریه کردن ،هوا تاریک شده بود در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ، - جانم بابا بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟ - فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست ( بابا دستشو گذاشت روی سرم) : واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم ) سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست سلما: پاشو این قرص و بخور - دستت درد نکنه ( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن ) سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی - ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن) سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم) سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود) تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست لباسمو پوشیدم رفتم بیرون خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری - خاله جون سلما کجاست؟ خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
💗💗 خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم نیم ساعت سلما اومد خونه وارد اتاقم شد سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق - ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی ! سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟ سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی... - بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری ( لبخندی زدم ) بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم - ( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم) - سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟ ( همه خندیدن و سلما سرخ شد ) بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده... سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری ( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم) بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه). عمو حسین مارو برد فرودگاه عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم سرمو گذاشتم روی دستای بابا - بابا جون بابا رضا: جانم بابا -میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟ بابا رضا: چرا سارا جان -میخوام یه کم استراحت کنم ... بابا رضا: چشم بابا...