فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی #استوری #سخنرانی #مذهبی #مهدویت
⭕️میدونید چرا گاهےمواقع باتوسلبه #امام_زمان (عج) حاجت روانمے شویم
🎙سخنران #استاد_عالی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#سلامامامزمانم✋🏻💛•°
هر زمان ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🌱
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
سلام دلیل زنده بودنم♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#استوری_امام_زمانی
#استوری
عشق تویی...❤
مانمی دانیم!
《♡ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ♡》
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استوری #سخنرانی #مذهبی
اگهاینکلیپرودیدیبدونخداخواسته☺️🎀
⛅️ اگر #نمازشب خوندن سخته ...
#نماز_شب
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
✍ #آیت_الله_بهجت رحمةالله علیه:
✨⚜ شب که انسان می خوابد، ملائکه موکل بر انسان او را برای #نماز بیدار می کنند.
✨⚜ و بعد چون انسان اعتنا نمی کند و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند.
دوباره می خوابد، باز او را بیدار می کنند…
✨⚜ این بیداری ها تصادفی و از روی اتفاق نیست،بلکه بیداری های ملکوتی است که به وسیله فرشتگان انجام می گیرد.
✨⚜ اگر انسان استفاده کرد و برخاست، آن ها تقویت و تایید می کنند، و روحانیت می دهند.
✨⚜ وگرنه متأثر می شوند و کسل بر می گردند.
✨⚜ اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی بینید، اقلاً به آن ها سلام کنید و تشکر نمایید!
📚 در خلوت عارفان، ص ۱۰۸
هر شب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانبم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_دوم
- بریم خونه سجاد
سجاد: چشم
توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بود
و اشکام جاری شدن، سجاد حرفی نزد چون از درونم باخبر بود ،از عشقم نسبت به خودش
بعد از رسیدن به خونه با حالی که داشتم همه فهمیدن که سجاد موضوع رو بهم گفت
یه سلام کوتاهی کردمو رفتم توی اتاق
لباسامو عوض کردمو یه گوشه نشستم
بعد از مدتی سجاد وارد اتاق شد
اومد کنارم نشست
سجاد: بهار جانم،از اول هم قرار بود برم ،نه؟
تازه به قول خودت،مگه من لیاقت شهادت دارم؟
- تو اون نامه چی نوشتی؟
ننوشتی که خدا شهادت نصیبم کن...
سجاد( خندید):یه رازه...
- جون بهار بگو
سجاد: از آقا خواستم ،که اگه لیاقتشو دارم شهید بشم...
- یعنی من مهر تایید به شهادت و امضا کردم
خدا نه....
سجاد: یعنی چی بهار؟
- من از اقا خواستم تو به آرزوت برسی
باید بریم دوباره نامه بنویسم
،نمیشه بریم حرفمو پس بگیرم نباید همچین چیزی مینوشتم اشک هام امانم نمی داد
سجاد بغلم کردو میگفت آروم باش بهار من ،آروم باش
- چه طور آروم باشم
سرمو رو پاهای سجاد گذاشتم و گریه میکردم
نصفه های شب بیدار شدم ،متوجه شدم روی پاهای سجاد خوابم برده
سجادم به خاطر اینکه بیدار نشم ،نشسته سرشو به میز تکیه داد و خوابید...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بلند شدم و آروم درو باز کردم و رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاق دیدم سجاد بیدار شده و پاهاشو ماساژ میده...
- بمیرم ،پاهات درد گرفت؟
سجاد: نه عزیزم ،فقط خوابیده ،اونم چه خوابی ،بی حس شده پام....
- ببخشید، نفهمیدم کی خوابم برد
سجاد: اشکالی نداره،بعد ها تلافی میکنم...
( بعدا،مگه بعدی هم وجود داره)
چادرمو سرم کردم و سجاده رو پهن کردم
سجاد: التماس دعا خانووم
- محتاجیم آقا
بعد از خوندن نماز خوابمون نبرد
کنار هم دراز کشیدیمو من فقط نگاهش میکردم شاید هیچ وقت نتونم دوباره ببینمش...
-سجاد
سجاد:جانم...
-اون پلاکی که دور آینه ماشینت بود ،واسه کیه؟
سجاد:یه سال با بچه ها رفته بودیم راهیان نور،
طلاییه که بودیم رفتم یه گوشه نشسته بودمو با شهدا درد و دل میکردم که چشمم به این پلاک افتاد هر موقع به این پلاک نگاه میکنم،میگم چقدر گمنام ها غریبن...
واقعن راست گفتن که حضرت فاطمه گمنام میخره ( چشماش پر از اشک شد )
-تو هم دلت میخواد گمنام بشی؟
(آهی کشید):من که لیاقتشو ندارم..
- عشقت چند؟
سجاد: یعنی چی؟
- عشقت و خریدارم ...
سجاد: فروشی نیست خانوم هدیه دادمش
( دستمو مشت کردم زدم به سینه اش):
ای شیطون زیرآبی میری پس...
سجاد: نه خیر اونی که بهش هدیه دادم الان روبه رومه..
- من بدون تو چیکار کنم سجاد...
سجاد:( موهامو نوازش میکرد)
من هیچ وقت تنهات نمیزارم ،همیشه کنارتم
- چقدر کم زندگی کردیم
سجاد: خودت گفتی که مدت زندگی مهم نیست ،یادت نیست ؟
- اون موقع فکر نمیکردم اینقدر دیوانه ات بشم
سجاد: منم فکر نمیکردم اینقدر عاشقت بشم بهار ،تو بهترین اتفاق زندگیم بودی
- پس چرا ...
( دستشو گذاشت روی دهنم) هیسسس،من زندگیمو اول از خدا بعد از اهل بیت و شهدا دارم،هیچ وقت نمیخوام بین دو راهی قرار بگیرم ،پشتم باش ،بزار با دل آروم برم بهار
- باشه ،برو...
( نفسم بند اومده بود و آروم اشک میریختم)
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب ،هی برمیگشتم عقب
یه گوشه نشسته بودمو به سجاد نگاه میکردم ، یه ساک کوچیک تو دستش بود و وسایلش و جمع میکرد
صدای زنگ در اومد،از پنجره نگاه کردم
مامان و بابا وجواد و زهرا بودن
برای خداحافظی با سجاده اومده بودن
پاهام توان راه رفتن نداشت
برگشتم نگاه کردم سجاد در حال پوشیدن لباسش بود با هر بستن دکمه پیراهنش جانم در میرفت نزدیکش شدم به چشمهای عسلیش خیره شدم چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد
از زیر پیراهنش بیرون آوردم
همون پلاک ،بود پلاکی روش نوشته بود شهید گمنام سجاد دستمو گرفت و بوسید
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه میکردم
بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:مطمئنم خانم تو رو میخره
سجاد خیلی دوستت دارم، سجاد خیلی دلم برات تنگ میشه ، میدونم دیگه نمیبینمت ،سجاد قول بده اون دنیا عروست باشم، ( سجادم بغضش شکست و گریه میکرد):بهار جان ،جان سجاد گریه نکن، چرا داری با اشکات قلبمو آتیش میزنی ، چرا داری توان رفتن و ازم میگیری،نزار دلم پیش تو باشه
بلاخره بعد از کلی گریه ازش جدا شدم و رفتیم از اتاق بیرون مامان با دیدنم اومد جلو بغلم کرد
دلش سوخت برای دخترش که دوماه هم نشده که ازدواج کرده بود...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم
دیگه جانی برای ایستادن نداشتم
سجاد شروع کرد به خداحافظی با همه
مادر جون هم انگار خبر داشت که دیگه تک پسرشو نمیبینه ،پسری که با نذر و نیاز خدا بهش داده بود
انگار فهمیده بود امانتی رو باید به صاحبش برگردونه
چشمامو بستم و فقط به روزهایی باهم بودنمون فکر میکردم ،توی خیالم آینده رو هم با سجاد میدیدم با لمس دستی روی دستم چشمامو باز کردم مادر جون بود,کنارم نشست
پیشونیمو بوسید یه ظرف آب دستش بود ،ظرف و سمت من گرفت.
مادرجون: بلند شو مادر،تو که اینقدر ضعیف نبودی،پاشو پشت سر شوهرت آب بریز ،که انشاءالله به سلامت بره و برگرده ( اشکام جاری شد،انگار مادرجونم جز دلداری دادن چیزی نمیتونست بگه ،ای کاش من میتونستم اون قلب آتشینش و آروم کنم )
- چشم
سجاد اومد سمت ما ،مادر جون با اومدن سجاد بلند شد و رفت
سجاد رو کرد به فاطمه : فاطمه جان برو یه چادر بیار
فاطمه : چشم
همه چون محرمم بودن،حجاب نکردم ،ولی نمیدونستم چرا سجاد از فاطمه خواست بره چادر بیاره
بعد از چند دقیقه فاطمه با چادر اومد سمت سجاد
سجاد: دستت درد نکنه
سجاد چادر و گذاشت روی سرم
کنارم نشست
سجاد:خانومی از اون حجاب قشنگا یی که میکنی بکن منظورشو نمیفهمیدم ،حتی حوصله پرسیدن هم نداشتم
چادرو روی سرم مرتب کرد و حجاب کردم
بعد سجاد گوشیشو از جیبش بیرون آورد
و گرفت جلومون ،میخواست عکس بگیره،آخرین عکس دونفره مون...
سجاد:بهارم یه لبخند بزن
به زور لبخند زدم
سجاد :۱٫۲٫۳ -چرا اینبار با گوشی خودت گرفتی؟
سجاد:(خندید):میخوام اینقدر عکستو نگاه کنم ،که اگه شهید شدم سراغ هیچ حوری نرم (با مشت زدم به بازوش):خیلی نامردی،تو منو به زور نگاه میکردی ،حالا میخوای زود با یه حوری بپری...
سجاد:آخه شاید اون حوری هم مثل تو پاپیجم بشه ،چیکار کنم...
-نگو اینو سجاد
سجاد:الهی قربونت برم ،شوخی کردم،عکس گرفتم که دلتنگیهام کمتر بشه...
-خیلی دوستت دارم سجاد
سجاد:عع زشته خانوم ،دارن نگاهمون میکنن ،پاشو بریم ،دیرم شده -باشه
ظرف آب و گرفتم دستمو رفتیم سمت بقیه
سجاد ساکشو برداشت و در و باز کرد
یه ماشین دم در منتظرش بود
چادرمو مرتب کردم رفتم بیرون
سجاد اومد سمتم و زیر گوشم گفت:مابیشتر خانومی ،یاعلی (با گفتن این حرفش)اشکام سرازیر شد سجاد سوار ماشین شد و حرکت کردن چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشد تا اینکه از نگاه محو شد...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_ششم
چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد
به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن
دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم
نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که
تلفن زنگ خورد
گوشی رو برداشتم
صدل خش داشت و قطع و میشد
بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم
سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی
سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟
سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟
-تو خوب باش،منم خوبم
سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟
سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم
سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش
سجاد:چشم،یاعلی -یا علی
بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود،
فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ...
( لبخندی تحویلش دادم)
مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم
فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه
فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه
مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم
تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه
همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه
بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم
نفس نفس میزدم
فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام
دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟
چرا نفس نفس میزنی..
- سجاد زنگ زد؟
فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟
- چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم):
ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ...
مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم
رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم
بدو بدو دویدم تو پذیرایی
رفتم گوشی رو برداشتم - الو
سجاد: سلام بانوو خوبی؟
با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه
سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم
سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟
سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد
سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه
سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا
سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه
سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی
سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم
سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا
سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست
- ولی دلم نمیخواد اینو بگی
-چشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خلاف آن که پدر و مادر ها خیال می کنند فقط اسلام «و بالوالدین احسانا» دارد، قرآن و احادیث به ما می آموزند که فرزندان هم حق و حقوقی دارند.
پیامبراکرم ص در این باره می فرمایند: «پدر و مادر در اثر آزردن فرزند، همان چیزی گریبانشان را می گیرد که فرزند در آزردن آن ها بدان دچار می شود.»💔
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا از هرچه بگذرد، از حق الناس نمی گذرد
حواسمان باشد:
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 راه اثر پذیری از قرآن چیست؟
👈🏻 اگر کسی اینگونه قرآن بخواند، دیگر قرآن را رها نخواهد کرد ...
#پناهیان
استادعالی_پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری_امام_زمانی
انشاءالله فرج امضا میشه.
این آقای منجی دنیا میشه.
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات
🌤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌤
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ معجزه ی بزرگ امام رضا ❤️
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
❣به سه چیز هرگز نمیرسی:
۱- بستن دهان مردم
۲- جبران همهی شکست ها
۳- رسیدن به همه آرزوها
سه چیز حتما به تو میرسد:
۱- مرگ
۲- نتیجه عملت
۳- رزق و روزی
حالا اگر میخواهی به همه چیز برسی:
۱- توجه #خدا را به خودت جلب کنی
۲- خدا در زندگیت بیاور
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣ادای آدم خوبارو درمیاریم
استاد دانشمند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: مادرداری بیست؛ همسرداری چند؟
✅ استاد دانشمند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨اگه میخوای به کمال برسی
#نماز_شب رو به خودت واجب کن !
✅یعنی اگه احیانا سروقت نخوندی
حتما قضاش رو بخون...
🌼 پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
دو رکعت نمازی که انسان در پایان شب بخواند، برای او بهتر است از دنیا و آنچه در آن است. اگر برای امتم دشوار نبود، #نمازشب را بر آنان واجب میکردم.
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄