eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت است که فرمودند:💎 🍀نماز شب بیست و سوم ماه رجب، دورکعت است که در هر رکعت، بعد از سوره حمد، ۲۵ مرتبه سوره شمس، خوانده شود.🍀 🎁 ✍🏻هرکس این نماز را بخواند،پس خداوند ثواب هفتادحج و ثواب هزارتشییع جنازه و ثواب عیادت مریض وثواب کسی که حاجت هزار مومن را داده است به او بدهد.❤️ :اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۴📚 🤲🏻🌿 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای☝️🏻نفر ارسال کنید:)
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 💗 سحر دستان خیسش را روی دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته ای یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه. آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوری نیست. سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟ وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارک پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه برای چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم و پس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟ در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازی در نیار، حتما خودش یک فکری کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره. آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان و پشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاری شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود. حـــجاب چــــهرۀ جـــــان مــی شود غـــبار تنم خـــوشا دمــی که ازیــن چهره پرده بـرفکنم چننین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گـلشن رضــوان که مــرغ آن چــمنم حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست. قاب را از دستم گرفت و لحظه ای نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روی مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم: - حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته... با بغض گفت: هفته ای یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه. - تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟ - آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن. به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 خسته و نالان به طرف دستشويى دويدم. واى از اين حال بدى كه داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگين و دهانم خشک شده بود. به تصويرم در آينه توپيدم: - خوب بالا بيار و راحت شو ديگه! اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارۀ موبايل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟ بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار! صداى پچ پچش در گوشى پيچيد: باز چه مرگته؟ دوباره مسموميت غذايى؟ بابا جون مواد غذايى رو از مغازه بخر، از تو آشغال ها پيدا نكن!! غريدم: بس كن، بى مزه. ليلا آمده؟ - آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسۀ توجيهى پروژه داريم، يادت هست؟ ناليدم: آره، يادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نيست اگه نيام. استادى كه قرار بود راهنماى پروژه پايان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت: كور خوندى، بهش مى گم حذفت كنه! - غلط مى كنى، شر رو كم كن، مى خوام استراحت كنم! در حال ناليدن بودم كه صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با ديدن من خنديد: چى شده؟ دوباره مسموم شدى؟ روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم كه معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه. گلرخ سرى تكان داد و با شيطنت گفت: شايد به درد من مبتلا شدى... متعجب پرسيدم: تو ديگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟ گلرخ خنديد: الان نه، ولى يكى، دو ماه پيش تو تعطيلات عيد، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود. ناليدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دكتر؟ دستش را بالا آورد: آره... - خوب چت بود؟ زخم معده؟ - نه يه نى نى كوچولو اون تو بود كه حالم هى بهم مى خورد. وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پريدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب! گلرخ چشمكى زد و گفت: حالا فكر كنم تو هم همين درد رو دارى! وحشتزده بر جاى ماندم. « اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه؟ » اما چند دقيقه اى با فكر كردن به جوانب و شرايط، شادى عجيبى زير پوستم دويد. در دل آرزو كردم تشخيص گلرخ درست باشد. گيج پرسيدم: - حالا چه كار كنم؟ از كجا بفهمم؟ - كارى نداره، برو آزمايشگاه سر كوچه آزمايش ادرار بده. البته بايد ناشتا باشى. سرى تكان دادم و در فكر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمايش به طرف آزمايشگاه نزديک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود كه چه جوابى به دستم مى رسد. به هيچكس چيزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم و بعد حرفى بزنم. صداى زن از فكر بيرونم آورد: - خانم ايزدى؟... دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟ دخترک سرى تكان داد و خشک و بى روح گفت: تبريک مى گم، جواب مثبته... از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خيلى ممنون... فورى به خانه گلرخ و سهيل رفتم و به گلرخ كه در حال سرخ كردن كتلت بود، برگه آزمايش را نشان دادم: گلى، مثبته! اخمى دوستانه كرد و گفت: اى حسود! فكر كنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن! با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور كن بچه ها با هم بازى كنن، دنبال هم بدون... گلى قاشق روغنى را در هوا تكان داد: اوووه! چه رويا پردازى! اين حرفها مال سه، چهار سال ديگه است. الان بايد بترسى كه با هم گريه كنن و خونه رو بذارن رو سرشون! با خنده گفتم: قربونشون برم. شب، به محض رسيدن حسين، سلام كردم. حسين با خنده جوابم را داد: - سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟ ليوان شربت را جلويش گذاشتم: بيا خنكه... حسين صورتم را بوسيد: بذار دست و صورتمو بشورم. وقتى روبرويم نشست با دقت نگاهش كردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى كه دارد بهترين پدر دنيا مى شود. حسين با خنده گفت: - حواست كجاست؟ - چى گفتى؟ - مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟ سرى تكان دادم: نه، ديگه خودمون مامان و بابا هستيم، بايد به فكر خودمون باشيم. حسين اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى ميز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسيد: چى؟ لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى كردن بوديم. تقريبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آينده مان خيال پردازى مى كرديم، اسمش، قيافه اش، صدايش، مدرسه و تفريحش، طرز تربيتش... انقدر حرف زديم و بحث كرديم تا صداى اذان بلند شد. با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برايم خوشحال بودند و تبريک مى گفتند. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 عاقبت هيجان اوليه ام فروكش كرد و دوباره به فكر درسهايم افتادم. اين ترم، آخرين ترم تحصيلى ام بود. بايد مثل هميشه با موفقيت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص كه مهمان عزيزى در راه داشتم كه به يک مادر تمام وقت نياز داشت. حسين، از وقتى فهميده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. دائم صدايش بلند بود: - مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اينا رو بلند نكن، خودم مى برم... مهتاب عزيزم غذاتو كامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس كردى بخرم؟ منهم خوشحال از اينكه كسى لوسم مى كند و نازم را مى كشه، حسابى ناز مى كردم. - واى كمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز كردم... حسين با گشاده رويى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خيلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى كشيد. من و شادى، هر دو روى يک موضوع براى پايان نامه كار مى كرديم و عملا كارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اكثرا با گلرخ به پياده روى مى رفتيم تا زايمان راحتى داشته باشيم. اواخر ترم بود كه بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسيد. وقتى رسید بسته را امضا كردم، با عجله بسته را كه پستچى زحمت كشيده و برايم تا بالا آورده بود، باز كردم. پر از لباس بچه و وسايل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زيبا، زيرپوشها و بلوزهاى كوچک، پتويى نرم و صورتى، يک ساک وسايل بچه، شيشه هاى شير در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، يک آغوش زيبا براى حمل بچه، يک بسته كوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى كه در آن از اينكه خودش كنارم نيست اظهار تاسف كرده بود. با شادى وسايل را به اتاق كوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه ناميده شد. سهيل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و كمد و ديگر وسايل بچه را به سليقۀ خودم بخرم. حسين، هر دو هفته يكبار مجبور بود به دكتر احدى سر بزند و معاينه كامل شود، تا داروهايش عوض و يا تجديد شود. هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دكتر احدى و يک دكتر ديگر بود كه تا حد ممكن، بيمارى اش را كنترل كنند. سحر همچنان در ترديد و شكى جانكاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اينكه مادر و پدر على را نگران كند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود كه به خانه مان آمدند. علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغری و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش ديگر حسابى ريخته بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد كه حامله ام، آهى از حسرت كشيد: - خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هيچ كارى از دستم برنمى آد. اى كاش حداقل منهم يادگارى از او به همراه داشتم. يک بچه!... اما هر بار حرفش پيش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تكليف خودمون معلوم نيست، بچه بيچاره رو هم حيران و ويلان كنيم؟! آن شب لحظه اى صداى على را كه با حسين حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنيدم. - حسين، براى بچه ات حتما تعريف كن كه پدرش و دوستانش چه كردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضايى كه الان بوجود آمده و جوانها فكر مى كنن ما باهاشون خصومت شخصى داريم، بهش بگى كه ما به عشق بچه هاى ايران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتيم و سينه سپر كرديم. تازه باخبر شدم چند نفر ديگه از بچه ها هم شيميايى شدن، تازه به اين فكر افتادم كه نكنه ماسكهاى ما خراب بودن؟ يا شايد تاريخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... هان؟ آن شب در فكر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى كردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گريان به رختخواب رفتم و كنار حسين خوابيدم. آخرين امتحان را هم با بدبختى و مصيبت پشت سر گذاشتم، ليلا به دليل سقط جنين چند واحد را حذف كرده و ترم پيش از ما عقب افتاده بود و بايد ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلكه درسهايش تمام بشود. اما من و شادى ديگر راحت شده بوديم، پروژه پايان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى كردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زياد شده بود و بيدار نشده، دوباره مى خوابيدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زير ملافه اى نازک، خوابيده بودم. هنوز كاملا به خواب نرفته بودم كه با صداى باز شدن در آپارتمان از جا پريدم، ترسان پرسيدم: كيه؟ صداى حسين بلند شد: سلام، منم عزيزم. نترس... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 بلند شدم و در جايم نشستم. حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد. به چشمان غمگين و سرخش نگاه كردم و پرسيدم: اين وقت روز خونه چه كار دارى؟ از جا بلند شد و به طرف كمد لباسها رفت: هيچى... از تخت پايين آمدم و دست روى شانه حسين گذاشتم: حسين چى شده؟... با اين سوال، ناگهان بغضش تركيد و بريده بريده گفت: على... رفت. ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زير لب گفتم: واى! واى! بيچاره سحر... ساعتى بعد، هر دو در راه خانه پدرى على بوديم. حسين بى صدا اشک مى ريخت و رانندگى مى كرد. منهم در سكوت، بهت زده به اين فكر مى كردم كه به سحر چه بگويم. عاقبت رسيديم. جلوى در غلغله بود. صداى ضجۀ زنى سكوت كوچه را شكست. بى اختيار دست و پايم به لرزه افتاد. حسين در بغل پدر على فرو رفت و به هق هق افتاد. طبق عادت مى دانستم كه زنها طبقه بالا جمع شده اند، چادرم را كه روى شانه هايم افتاده بود دور كمرم جمع كردم و راه افتادم. به محض گشودن در، چشمم به سحر افتاد كه از حال رفته، وسط اتاق پهن شده بود و چند زن در اطرافش سعى مى كردند به هوشش بياورند. ناگهان سحر چشم باز كرد و نگاهش به من كه همچنان سرپا دم در ايستاده بودم، افتاد. صداى خش دارش بلند شد: - مهتاب... مهتاب ديدى چى شد؟ ديدى چه خاكى به سرم شد؟ جلو رفتم و بغلش كردم. محكم در آغوشم گرفت و ناليد: - مهتاب، حالا چه كار كنم؟... چه زود رفت... به اطراف اتاق نگاه كردم، مادر رضا مشغول خواندن قرآن بود. مادر على گيج و مات گوشه اى نشسته بود و به فضا زل زده بود. برخواستم و جلو رفتم. اشک جلوى ديدم را گرفته بود. دست مادر على را در دست گرفتم و گفتم: خدا صبرتون بده... نگاهى مات به چهره ام انداخت و گيج گفت: حسين آقا چطوره؟ صداى ضجۀ مرجان از ته دلش برخاست. -آنا... آنا الله صبر ورسون... قارداش... قارداش. بعد شروع به خواندن مرثيه اى به زبان تركى كرد و همه زنهاى حاضر را به گريه و شيون انداخت. با اينكه زبانشان را نمى فهميدم، اما سوزى در كلامش بود كه دلم را مى لرزاند و اشک هايم بى اختيار سرازير مى شدند. قرار شد من و حسين شب همان جا بخوابيم تا صبح زود براى تشييع جنازه همراه ديگران عازم بهشت زهرا و قطعه شهدا شويم. نيمه هاى شب بود كه از خواب پريدم. صداى ناله و گريه اى خفه مى آمد. اطرافم پر از رختخواب بود و زنهايى كه چشمهاى خسته از گريه شان را بسته بودند. پاورچين به طرف اتاقى كه درش نيمه باز بود و صدا از آن مى آمد، رفتم. از لاى در به درون اتاق سرک كشيدم. سحر رو به قبله روى سجاده نشسته بود و پشت به من داشت. صداى نالانش مى آمد. - على، چرا انقدر زود رفتى؟ فكر نكردى من تنها چه كار كنم؟ كجا برم؟... چرا به من نگفتى كه مريضى؟ چرا پنهان كردى؟... اگه مى دونستم نمى ذاشتم حتى لحظه اى تنها بمونى، از فرصت هامون استفاده مى كردم... على... جلو رفتم و كنارش نشستم. با چشمان خيس از اشک نگاهم كرد و لب برچيد: - مهتاب، تو مى دونستى؟ سرم را تكان دادم. صدايش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا اين قدر نسوزم... آهسته گفتم: على آقا از حسين قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست غصه بخورى. وقتى ديدم حرفى نمى زند، پرسيدم: يكهو چى شد؟ اون دفعه كه آمدين خونه ما على آقا حالش خوب بود... سحر سرى تكان داد و گفت: هفته پيش حالش بد شد. از حال رفت، برديمش بيمارستان و دكتر احدى و يک دكتر ديگه كه من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه فهميدم از عاشورا كه حالش بد شد و آورديم بيمارستان دكتر تشخيص يک نوع سرطان خون رو داده كه وقتى على خارج هم رفته تائيدش كردن، وقتى از دكتر پرسيدم علت بيمارى چيه، بهم گفت گاز خردل يكى از مواد شيميايى است كه سرطان زايى اش به اثبات رسيده است، گفت كه سرطان خون يكى از عارضه هايى است كه بعد از سالها مى تونه گريبانگير يک مصدوم شيميايى بشه، بعد هم گفت اگه اين مورد در على تو همون مراحل اوليه تشخيص داده مى شد ممكن بود با عمل پيوند مغز استخوان، درمان بشه. ولى حالا خيلى دير شده. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم همون موقع حسين آقا آمدن بيمارستان ولى به تو خبر نداديم، گفتيم حامله اى و درست نيست بياى بيمارستان و ناراحت بشى، چند روز بعد هم على ديگه به حال خودش نبود، از شدت مسكن هاى تزريق شده همش تو خواب و بيدارى بود و ديروز حوالى ظهر، چشم باز كرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشو بلند كرد و از همه حلاليت خواست، بعد پلاک شناسايى خودش و رضا رو داد به حسين آقا، من و مادرش رو بوسيد... سحر دوباره به گريه افتاد و من خاموش در كنارش منتظر ماندم. - به من گفت اگر مى دونست اين وضعو داره امكان نداشت باهام ازدواج كنه و ازم معذرت خواست. بعد به حسين آقا گفت خدارو شكر مى كنه كه شهيد مى شه و ديگه شرمنده اش نيست. هميشه از اينكه تو اون موقعيت ماسكش رو جا گذاشته و باعث شده حسين ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از وقتى فهميد كه خودش هم شيميايى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و ديگه شبها كابوس نمى ديد و در خلوت اشک نمى ريخت... خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش رو بست و رفت... سحر با گريه ادامه داد: به همين سادگى از كنارم رفت. مهتاب! نمى دونى چقدر آسوده و مظلوم خوابيده بود، انگار كه واقعا خواب باشه. صبح روز بعد، وقتى پيكر على را بالاى گودال بزرگى كه در زمين كنده بودند، گذاشتند و رويش را براى آخرين خداحافظى كنار زدند، حسين ديگر نتوانست خودش را كنترل كند. فريادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارک. على، على! چرا رفيق نيمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پيمان شكن باشى، من و تو با هم عهد و پيمانى داشتيم... على حالا من با اين پلاكت چه كار كنم؟ مى خواستم پلاک خودم رو به تو بدم نه اينكه تو پلاكتو به من بدى. على! پاشو مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو كه همه اينا شوخى بوده! تو نبايد زودتر از من مى رفتى!! وحشتزده به حسين كه فرياد مى زد و اشک مى ريخت، خيره مانده بودم. بعد ناگهان همه چيز بهم ريخت. نفس حسين گرفت و دهانش مثل ماهى كه روى خاک افتاده باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسين را داخل ماشين انداختند و من پشت فرمان نشستم و اشک ريزان به طرف بيمارستان حركت كردم. باز در بيمارستان بودم، اما اين بار به خاطر خودم! بعد از تشييع جنازه على، حسين چند روزى در بيمارستان بسترى بود. باز هم ديسترس تنفسى و تنگى نفس، گريبانش را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى ديدن گلرخ به بيمارستان رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد كشيدن، سرانجام در آخرين روز شهريور، صاحب دخترى زيبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهيل كه اسمش را سايه گذاشته بودند، يک ماهه بود و من در بيمارستان بسترى بودم. به ياد حسين و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شكوفا شد. ديشب، درد امانم را بريده بود. مشغول نگاه كردن تلويزيون بوديم كه ناگهان كيسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود كه درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم كه ترجيح دادم شام نخورم. براى اينكه خودم را مشغول كنم، تلويزيون نگاه مى كردم و ناله مى كردم. حسين هم با ملايمت شانه ها و كمرم را ماساژ مى داد. ولى بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخيد و مرا هم مى ترساند. از چند روز قبل با پيش بينى دكترم، ساک بچه را آماده كرده بودم. با توافق من و حسين، قرار گذاشته بوديم كه از دكتر نخواهيم جنسيت فرزندمان را معلوم كند و دكتر هم كه خانمى منضبط و خونسرد بود، با كمال ميل قبول كرده بود تا سونوگرافى را فقط براى اطمينان از سلامت من و جنين داخل رحمم، انجام دهد و از بازگو كردن جنسيت بچه، حتى در صورت اطمينان، خوددارى كند. سرانجام حسين ساک را پيدا كرد و زير بغل مرا كه از درد اشک مى ريختم، گرفت و از پله ها پايين برد. تقريبا تا صبح درد كشيدم تا سرانجام كوچولوى لجباز تصميم گرفت تشريف بياورد. وقتى فارغ شدم، موقع اذان صبح بود. با اولين الله اكبر مؤذن، پسر من و حسين سالم و سلامت پا به دنيا گذاشت. صداى گريه جيغ مانندش كه بلند شد با آسودگى از حال رفتم. با صداى در، از افكارم بيرون آمدم. حسين بود كه با سبد بزرگى گل رز ليمويى و قرمز وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان كوچولو... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه سالمه! حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه كوچولويى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟ لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟ با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو! قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت، وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت. - مهتاب خيلى ازت ممنونم... با تعجب پرسيدم: براى چى؟ - براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟ خنديدم: خواهش مى كنم! دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا كمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟ كارتون به كجا كشيد؟ ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم. متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟ ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى كرده بود و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت. شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟ ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه! بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت انگشتش را مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسين جواب دادم. صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟ با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟ - همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو بغل كرده ام و مى بوسم. صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم. غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه! پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟ حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟ - حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده... مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟ معلومه؟ با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه. بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت كند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده پرسيدم: - آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى نى، كوچولو؟ 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ی ی...💔💔💔 🌌 باز هم شب جمعه و یاد شهدا با صلوات 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌷 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 شادی امام زمان به واسطهٔ نامه اعمالمون... 👤 استاد 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: 🤲هر حاجتی که دارید، حتی اگر بند کفش باشد، دست خواهش به سوی خداوند عزوجل دراز کنید؛ زیرا تا او آن را آسان نگرداند، برآورده نمی‌شود. 📚بحار،۹۳/۷۹۵/۲۳ 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎇نماز شب ⁉️💉 چرا جسممان یاری نمی‌کند که برای نماز شب، بیدار شویم؟ ❄️ چون روح که خراب شود، جسمد را هم خراب می­‌کند. ❄️ حالا عزیز دلم! اگر مبتلای به گناه شدی، بدان که جسمت هم با تو همیاری نمی‌­کند و نمی‌­توانی برای نماز شب بلند شوی و کسل خواهی بود. 🦋 وقتی گناه کنیم، این جسمد، نمی‌­کشد و برای نماز شب بلند نمی‌­شود. ❄️ ببینید خصوصیّت تقوا را چطور تبیین می­‌فرمایند: «و شِفاءُ مَرَضِ أجسادِکُم». 🦋 شاید شما بفرمایید که من خیلی حالم خوب است و بدنم قبراق است، امّا همین که اجازه نمی­‌دهند، یعنی این بدن شما، سست است، مریضی دارد و تقوای قلب، شفای این اجساد است. 📚 درس اخلاق آیت‌الله قرهی 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتۍ نصف شب بلند میشۍ....... موقعی ڪه وضومیگیری میری نمازبخونی و استغفارمیڪنی خدا حتما نظر رحمت می ڪنه بهت..... پس بلندشدی نگیری بخوابی حداقل یه سلام به فرشته ها بڪن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیت الله ناصری # هر شب به عشق امام زمان (عج)و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج نماز شب بخوانیم🌹 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ 💫 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💫 🌈هرکس در روز جمعه ماه رجب، چهار رکعت نماز بخواند، مابین ظهر و عصر، در هر رکعت، بعد از سوره حمد، آیت الکرسی ۷ مرتبه،و سوره اخلاص پنج مرتبه، پس ۱۰ مرتبه بگوید(استغفرالله الذی لا اله الا هو و اسئله التوبه) 🌈 🎁 ✍🏻هر کس این نماز را بخواند، حق تعالی بنویسد، برای او از روزی که این نماز را گذارده تا روزی که بمیرد، هر روزی هزار حسنه و عطا فرماید او را بهر آیه ای که خوانده، شهری در بهشت از یاقوت سرخ، و بهر حرفی قصری در بهشت از در سفید، و تزویج فرماید اورا حورالعین. و راضی شود از او به غیر سخط(یعنی خشم و غضب) نوشته شود از عابدین. و ختم فرماید برای او به سعادت و مغفرت💎 :مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی📖 🤲🏻✨ 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای☝🏻نفر ارسال کنید:)
🔮 💚از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت است که فرمودند:💚 ✍🏻نماز شب بیست و چهارم ماه رجب، چهار رکعت است،{یعنی به صورت ۲تا دورکعت} که در هر رکعت بعد از سوره حمد، آیه آمن الرسول یک مرتبه و سوره اخلاص یک مرتبه خوانده شود.📿 🎁 ⬅️هرکس این نماز را بخواند، خداوند متعال می‌نویسد:هزار حسنه و نابود می کند،هزار گناه و او را هزار درجه بالا می‌برد.💎 : اقبال الأعمال صفحه ۱۷۴📚 🕊 @kelidebeheshte 💛 💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
🔮 💚از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت است که فرمودند:💚 ⭐️هر کس در شب بیست و پنجم ماه رجب، میان نماز مغرب و عشا، بیست رکعت نماز بگذارد(یعنی به صورت ۱۰ تا دو رکعت) و در هر رکعت بعد از سوره حمد، یک مرتبه آیه آمن الرسول و یک مرتبه سوره اخلاص را بخواند.⭐️ 🎁 ⬅️ هرکس این نماز را بخواند، خداوند او را و اهلش را و دین و دنیا و آخرتش را حفظ می نماید و هنوز از جای خود برنخیزد تا آنکه خداوند او را بیامرزد.💛 :اقبال الاعمال صفحه ۱۷۴📚 🤲🏻🌿 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 💗 حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟ فكرى كردم و گفتم: والا چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟ حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم! با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى. حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟ فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه! عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت... - نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد... ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون! بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم: - چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟ سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم. با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته... - نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته! وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است... سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه... من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان! بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟ بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد. سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه... سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا! حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد: - مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟ فورى گفتم: خودت چى؟ در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟ آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها! خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟ سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى... حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى... سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟ قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه! حسين لبخند زد: اِى تنبل! آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت: - خوب خانم خودم چطوره؟ - حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟ صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟ - اوهوم! - به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى... مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن... همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى... بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد. آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم. صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى... آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟ صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند... عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم: - چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟ سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد. - خوب؟ - هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم... با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم. سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟ غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم! سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان... پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته. - عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟ - نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود. به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟ سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن! در جايم نيم خيز شدم: چى؟ - همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن. ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟ سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁