هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شانزدهم
........ محمد بود 😍
واااااااااای محمدم 😍😍😍
به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍
زهرا پرید توی هوا 😍
هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍
محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄
گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍
چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍
واااااااااای محمدم 😍
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍
محمد آمده بود 😍
وسط حیاط رسیدم 😍
واقعا محمد بود 😍
چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍
افتادم 😍
محمد رسید به من 😍
کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄
گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆
زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا میکرد 😍
دوید سمت محمد 😍
نمیدانستم باید چکار کنم 😍
گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔
گفتم:نه عزیزم برو تو 😍
نهار فسنجان بار گذاشتم 😍
همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍
خصوصا محمد 😍
گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐
گفتم:چرا؟🤔
گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂
گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞
گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩
به آینه نگاه کردم 👀
واقعا چشم هایم برق میزد 🤩
گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞
زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜
یادم رفت 🙊😱
مادرمــــ❤️ــــ 😱
زنگ زدم به مادرم🤭
جواب نداد 😨
در خانه زنگ زدند 🔔
مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️
در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰
دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂
محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠
سکته کردم 😑
گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂
محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪
مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐
سرخ شدم ☺️
محمد نگاهم کرد 👀
دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁
شرمنده شدم 😞
گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭
گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊
سرم را پایین انداختم 😞
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفدهم
...... انداختم😞
مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟
گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️
آمدند داخل
گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊
تعارف کرد 😐
هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻♀
مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊
نماز خواندیم ☺️
سفره را انداختیم 😊
محمد گفت:به مادرم نگفتم😱
گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨
زنگ زد 📱
وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍
خیلی خیلی😍
قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊
سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟
واااااااااای 😱
تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢
بغض کردم 😨
محمد نگاهم کرد 👀
نگاهش کردم 👀
بغضم ترکید 😭
از سر سفره بلند شدم 😭
رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪
پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭
محمد میخواست در را باز کند 🚪
در باز نشد 😭
پشت در نشسته بود 😞
من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭
خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭
محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞
سکوت کردم 🤭
گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐
گفتم:چشم 😞😓
گفت:درو باز کن کارت دارم 😞
در را باز کردم 🚪😞😭
نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭
سرم پایین بود 😞
محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞
مقاومت کردم 😭
چون نگاه کردن به محمد...😭
بعد گفت:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد نگاهم میکرد 👀
چشم کهدر چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭
روی زانو هایم افتادم 😭
محمد جلوی من نشست 😊
خندید 😂
توجه نکردم 😞
زهرا کنارم نشست ☺️
محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂
دوباره توجه نکردم 😞
زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭
محمد دست به سرم می کشید 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد دستی به چشمانم کشید ☺️
گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هجدهم
...... لبخند زدم 🙂
گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄
گفت:بله دیگه 😄😜
محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄
همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜
گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇
از حرفش خوشم آمد 🙂
گفتم:فدات بشم من ☺️
گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊
بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇
گفت:ان شاء الله ☺️
ناهار را خوردیم 🙃
محمد گفت:خب برنامتون چیه؟!
گفتم:از چه نظر؟!
گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔
گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨
گفت:نمیدونم 😐
به زهرا نگاه کردم 👀
گفتم:زهرا جان نظری نداری؟
گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️
گفتم:خوبه 😊
رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️
نشستم وکتاب را تمام کردم 😄
زهرا هم کتابش تمام شد 🙈
اما محمد بسیار با تامل کتاب میخواند 😐
هنوز ساعت ۴بود😩
تا ساعت ٧چه میکردیم؟!
محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄
هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش میکشید وفکر میکرد 🤔
گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟
گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️
چشمهایم تا پس کله رفت 😨
۴٠ صفحه 🤭
گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:محمد
گفت:جانم
گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃
رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️
سوار ماشین شدیم 🚙
محمد رانندگی میکرد 🚙
نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕
البته حق داشت 😃😄
نگرانم بود 🙂❤️🍃
در خیابان بودیم که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ پنجشنبه 👈11 آبان / عقرب 1402
👈17ربیع الثانی 1445 👈2 نوامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی.
✅خرید و فروش.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅ختنه کودک.
✅شراکت و امور شراکتی.
✅داد و ستد و تجارت.
✅و عقد قرارداد بیع و مضاربه خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید.
🚘مسافرت: بی نتیجه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
💑مباشرت امروز:
مباشرت هنگام زوال ظهر مستحب و شیطان نزدیک چنین فرزندی نگردد.
💠کانال ما در موضوع حرز و ادعیه همراه حرز های مطمئن و با قیمت مناسب.👇
@Herz_adiye_hamrah
👶 زایمان مناسب و نوزاد در کلیه امور خوشبخت و عمر طولانی دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️کندن چاه و کانال و آبرسانی.
✳️خرید و فروش ملک.
✳️غرس اشجار درختکاری.
✳️ و استحمام نیک است.
🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت
مباشرت امشب :فرزند پس از فضیلت نماز عشاء، از سخنوران نامی گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، میانه است.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث صحت بدن می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 18 سوره مبارکه "کهف" است.
و تحسبهم ایقاظا و هم رقود و نقلبهم...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خانه یا ملکی جدید در تصرف خواب بیننده در آید ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
@taghvimehamsaran
📚 منبع مطالب :
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم تلفن.
09032516300
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
ادمین کانال ایتا و تلگرام...👇👇
@tl_09123532816
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
Parhizgar067.mp3
1.01M
صوت سوره ملک ✅✅✅✅✅
@kelidebeheshte
پنج شنبه هست و یاد درگذشتگان 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🫀
وسلامبرمحبوبما #حسین
ڪہخودغریببوداما
ماراصاحبوطنےبہنام #ڪربلا ڪرد♥️
#استورے
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@kelidebeheshte
گاهوبیگاهزندگیبرمنتنگمیشود
ومندراینمنجلابغم ؛
با #حُب توخوشم .. ♥️!
#آقایاباعبـدالله
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا لحظه ای مارا به حال خود وامگذار🤲
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دادم ٺوراقسم بہچادرۍڪہسوخٺ..!
شایددلتبسوزدویڪڪربلادهۍ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هجدهم
...... لبخند زدم 🙂
گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄
گفت:بله دیگه 😄😜
محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄
همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜
گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇
از حرفش خوشم آمد 🙂
گفتم:فدات بشم من ☺️
گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊
بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇
گفت:ان شاء الله ☺️
ناهار را خوردیم 🙃
محمد گفت:خب برنامتون چیه؟!
گفتم:از چه نظر؟!
گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔
گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨
گفت:نمیدونم 😐
به زهرا نگاه کردم 👀
گفتم:زهرا جان نظری نداری؟
گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️
گفتم:خوبه 😊
رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️
نشستم وکتاب را تمام کردم 😄
زهرا هم کتابش تمام شد 🙈
اما محمد بسیار با تامل کتاب میخواند 😐
هنوز ساعت ۴بود😩
تا ساعت ٧چه میکردیم؟!
محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄
هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش میکشید وفکر میکرد 🤔
گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟
گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️
چشمهایم تا پس کله رفت 😨
۴٠ صفحه 🤭
گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:محمد
گفت:جانم
گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃
رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️
سوار ماشین شدیم 🚙
محمد رانندگی میکرد 🚙
نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕
البته حق داشت 😃😄
نگرانم بود 🙂❤️🍃
در خیابان بودیم که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_نوزدهم
... در خیابان بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردند 😨
محمد سریع ماشین را نگه داشت🚙
راننده مقصر آقا بود وراننده دیگر خانم بود 😣
خانم با اینکه کمربند داشت اما ضربه بدی به سرش وارد شده بود 😖
نباید تکانش میدادم 😞
چون بدجور زخمی بود 😰
در ماشین را باز کردم 😨
واااااااااای 😱
خانم باردار بود 😳😱😨😭
بچه 😐😔😱
داد زدم:ممممممحححححححممممممدددد😭بچه😭
محمد دوید 😱
گفتم:این خانم بارداره 😭
محمد ترسید 😨
گفت:یا فاطمه زهرا 😱
باید با احتیاط از ماشین خارجش میکردیم 😭
با کمک زهرا خانم را داخل ماشین خودمان نشاندیم 😭
خانم بیهوش بود 😞
محمد خیلی تند میرفت 😢
به بیمارستان رسیدیم 😐😔
محمد پیاده شد 🤭
بلند صدا زد 🗣
یه نفر بیاد کمک😱
پرستار ها برانکارد آوردند 😭
خانم را بردند 😔
دست وپایم خونی بود 😐😔
خون یک مادر 😢😢
خیلی حالم بد بود 😢
داخل ماشین از حال رفتم😞
وقتی چشم هایم را باز کردم 👀
محمد وزهرا را دیدم 👀
نشستم 😰
گفتم:اون خانم کجاست؟ 😢
محمد گفت خداروشکر به موقع رسیدیم 🤲🏻
خیالم راحت شد ☺️
دستانم هنوز خونی بود 😔
گفتم:محمد،میخوام دستامو بشورم 😭
محمد گفت:بذار سرمت تموم بشه 😊
نگاه کردم 👀
سرم به دستم وصل بود 😂
خودم نفهمیدم 😂
گفتم:باشه چشم ☺️
پرسیدم:ساعت چنده؟ 🤔
محمد گفت:شیش و نیمه 😊
خیالم راحت شد 😊
هنوز اذان نشده بود😊
گفتم:الان باید بریم خونه،من باید لباسامو عوض کنم 😢خیلی کثیف و خونی شدن 😔
محمد گفت:غصه نخور خونه هم میریم ☺️
سرمم تمام شد ☺️
پرستار آمد 😊
سرم را از دستم در آورد😐
دستهایم را شستم 😔
گفتم:اتاق اون خانم کجاست؟🤔
محمد به اتاق روبه رو اشاره کرد 👉🏻
در زدم و وارد شدم 🚪
به چهره خانم نگاه کردم 👀
صورتش کبود بود 🤕
به سمتش رفتم 😥
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیستم
....... به سمتش رفتم 😥
چشمهایش را باز کرد 👀
گفت:زینب تویی!😳
ماندم😳
گفتم:ببخشید به جا نمیارم 🤨
گفت:منم دیگه مهسا 😟
یادم نیامد 🤔
گفتم:ببخشید یادم نمیاد 😕
گفت:ای خدای فلک 🤦🏻♀
جرقه زد ✨
فهمیدم 😳
مهسا حمیدی بود 😍
دوران دبیرستان باهم بودیم 😍
گفتم:مهسا تویی 😍
قربونت برم 😍 چقدر عوض شدی 😍
مبارک باشه 😊
گفت:سلامت باشی عزیزم☺️ولی اینجا چکار میکنی؟ 🤔
میخواستم بگویم که محمد وارد اتاق شد 🚪
گفت:آشنا از کار دراومدین؟
گفتم:مهسا جون از دوستای دبیرستانم هستن ☺️
مهسا گفت:مبارکه زینب جون همسرتون هستن؟ ☺️
گفتم:بله عزیزم دیروز عروسیمون بود ☺️
گفت:پس خیلی مبارکه ☺️
گفتم:سلامت باشی ☺️
گفت:نگفتی اینجا چکار میکنی 🤔
گفتم:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوتا ماشین تصادف کردن،من پیاده شدم تا...
حرفم را قطع کرد 😐
گفت:شما منو آوردین بیمارستان؟😳
گفتم:آره عزیزم ☺️
گفت:خدا از بزرگی کمتون نکنه 😊
گفتم:کاری نکردیم که،من خودمم تا همین چند دقیقه پیش بیهوش بودم 😄تو ماشین از حال رفتم 😅
گفت :بخاطر من؟😳
گفتم:نمیدونم والا 😅
گفت:اجرت با امام حسین 🌺
لبخند زدم😊
گفتم:شوهرت کجاست؟ 🤔
گفت:ماموریته😔
گفتم:ماموریت؟😱 مگه چکارس؟ 😨
گفت:پاسداره ☺️
محمد دهانش باز ماند 😨😳
محمد روبه مهسا گفت:فامیل شوهرتون چیه؟😳
مهسا گفت:محمودسیدی☺️
محمد مانده بود چه کند 🤭
گفتم:آشنا از کار در اومدین 😂
خندیدیم 😂😂😂
زهرا وارد اتاق شد 🚪
گفت:مامان اذان شد ☺️
گفتم:باشه عزیزم الان میام ☺️
مهسا تعجب کرد 😐
گفت:زینب مگه دیروز عروسیتون نبوده؟😐
گفتم:خب بله ☺️
گفت:پس چرا دخترت اینقدر بزرگه 😳
خندیدم 😂
ماجرا را از اول تعریف کردم 😊
خیلی از کارم خوشش آمد 😘
محمد گفت:بریم خانم دیر وقته باید برسیم خونه بابام اینا 🙃
گفتم:لباسام 😨نمازم که نمیتونم بخونم 😐
گفت:اشکال نداره ☺️ بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
دعایکمیل۩احمدالفتلاوی.mp3
14.04M
🤲 *دعاء كميل - أباذر الحلواجي*
🎙 با صدای زیباے اباذر حلواجی،فوق العاده زیبا
⏰Time=21:25
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19