eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💎به وقت رمـ💖ـان💎
بسم الله
هدایت شده از  آوین •🇵🇸•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ........ محمد بود 😍 واااااااااای محمدم 😍😍😍 به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍 زهرا پرید توی هوا 😍 هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍 محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄 گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍 چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍 واااااااااای محمدم 😍 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍 محمد آمده بود 😍 وسط حیاط رسیدم 😍 واقعا محمد بود 😍 چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍 افتادم 😍 محمد رسید به من 😍 کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄 گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆 زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا می‌کرد 😍 دوید سمت محمد 😍 نمی‌دانستم باید چکار کنم 😍 گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔 گفتم:نه عزیزم برو تو 😍 نهار فسنجان بار گذاشتم 😍 همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍 خصوصا محمد 😍 گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐 گفتم:چرا؟🤔 گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂 گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞 گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩 به آینه نگاه کردم 👀 واقعا چشم هایم برق میزد 🤩 گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞 زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜 یادم رفت 🙊😱 مادرمــــ❤️ــــ 😱 زنگ زدم به مادرم🤭 جواب نداد 😨 در خانه زنگ زدند 🔔 مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️ در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰 دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂 محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠 سکته کردم 😑 گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂 محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪 مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐 سرخ شدم ☺️ محمد نگاهم کرد 👀 دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁 شرمنده شدم 😞 گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭 گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊 سرم را پایین انداختم 😞 نویسنده ✍🏻‌:
هدایت شده از  آوین •🇵🇸•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... انداختم😞 مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟ گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️ آمدند داخل گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊 تعارف کرد 😐 هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻‍♀ مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊 نماز خواندیم ☺️ سفره را انداختیم 😊 محمد گفت:به مادرم نگفتم😱 گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨 زنگ زد 📱 وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍 خیلی خیلی😍 قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊 سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟 واااااااااای 😱 تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢 بغض کردم 😨 محمد نگاهم کرد 👀 نگاهش کردم 👀 بغضم ترکید 😭 از سر سفره بلند شدم 😭 رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪 پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭 محمد میخواست در را باز کند 🚪 در باز نشد 😭 پشت در نشسته بود 😞 من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭 خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭 محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞 سکوت کردم 🤭 گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐 گفتم:چشم 😞😓 گفت:درو باز کن کارت دارم 😞 در را باز کردم 🚪😞😭 نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭 سرم پایین بود 😞 محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞 مقاومت کردم 😭 چون نگاه کردن به محمد...😭 بعد گفت‌:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊 سرم را بالا آوردم 😢 محمد نگاهم می‌کرد 👀 چشم که‌در چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭 روی زانو هایم افتادم 😭 محمد جلوی من نشست 😊 خندید 😂 توجه نکردم 😞 زهرا کنارم نشست ☺️ محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂 دوباره توجه نکردم 😞 زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭 محمد دست به سرم می کشید 😊 سرم را بالا آوردم 😢 محمد دستی به چشمانم کشید ☺️ گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂 نویسنده ✍🏻:
هدایت شده از  آوین •🇵🇸•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... لبخند زدم 🙂 گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄 گفت:بله دیگه 😄😜 محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄 همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜 گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇 از حرفش خوشم آمد 🙂 گفتم:فدات بشم من ☺️ گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊 بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇 گفت:ان شاء الله ☺️ ناهار را خوردیم 🙃 محمد گفت:خب برنامتون چیه؟! گفتم:از چه نظر؟! گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔 گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨 گفت:نمیدونم 😐 به زهرا نگاه کردم 👀 گفتم:زهرا جان نظری نداری؟ گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️ گفتم:خوبه 😊 رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️ نشستم وکتاب را تمام کردم 😄 زهرا هم کتابش تمام شد 🙈 اما محمد بسیار با تامل کتاب می‌خواند 😐 هنوز ساعت ۴بود😩 تا ساعت ٧چه میکردیم؟! محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄 هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش می‌کشید وفکر می‌کرد 🤔 گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟ گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😨 ۴٠ صفحه 🤭 گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:محمد گفت:جانم گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃 رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️ سوار ماشین شدیم 🚙 محمد رانندگی می‌کرد 🚙 نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕 البته حق داشت 😃😄 نگرانم بود 🙂❤️🍃 در خیابان بودیم که.... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ پنجشنبه 👈11 آبان /‌ عقرب 1402 👈17ربیع الثانی 1445 👈2 نوامبر 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی. ✅خرید و فروش. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅ختنه کودک. ✅شراکت و امور شراکتی. ✅داد و ستد و تجارت. ✅و عقد قرارداد بیع و مضاربه خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 🚘مسافرت: بی نتیجه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 💑مباشرت امروز: مباشرت هنگام زوال ظهر مستحب و شیطان نزدیک چنین فرزندی نگردد. 💠کانال ما در موضوع حرز و ادعیه همراه حرز های مطمئن و با قیمت مناسب.👇 @Herz_adiye_hamrah 👶 زایمان مناسب و نوزاد در کلیه امور خوشبخت و عمر طولانی دارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و کانال و آبرسانی. ✳️خرید و فروش ملک. ✳️غرس اشجار درختکاری. ✳️ و استحمام نیک است. 🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. @taghvimehamsaran 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت مباشرت امشب :فرزند پس از فضیلت نماز عشاء، از سخنوران نامی گردد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، میانه است. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، باعث صحت بدن می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 18 سوره مبارکه "کهف" است. و تحسبهم ایقاظا و هم رقود و نقلبهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خانه یا ملکی جدید در تصرف خواب بیننده در آید ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن. 09032516300 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran ادمین کانال ایتا و تلگرام...👇👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Parhizgar067.mp3
1.01M
صوت سوره ملک ✅✅✅✅✅ @kelidebeheshte پنج شنبه هست و یاد درگذشتگان 👌
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
بـــٔم‌ رـب‌ِّ‌ الح‌ـسین🌿🫀!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🫀 وسلام‌برمحبوب‌ما‌ ڪہ‌خود‌غریب‌بود‌اما ماراصاحب‌وطنے‌بہ‌نام‌ ڪرد♥️ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ @kelidebeheshte
گاه‌وبیگاه‌زندگی‌برمن‌تنگ‌میشود ومن‌دراین‌منجلاب‌غم ؛ با توخوشم .. ♥️! @kelidebeheshte
💎به وقت رمـ♥️ـان💎
بسم الله
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... لبخند زدم 🙂 گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄 گفت:بله دیگه 😄😜 محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄 همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜 گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇 از حرفش خوشم آمد 🙂 گفتم:فدات بشم من ☺️ گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊 بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇 گفت:ان شاء الله ☺️ ناهار را خوردیم 🙃 محمد گفت:خب برنامتون چیه؟! گفتم:از چه نظر؟! گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔 گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨 گفت:نمیدونم 😐 به زهرا نگاه کردم 👀 گفتم:زهرا جان نظری نداری؟ گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️ گفتم:خوبه 😊 رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️ نشستم وکتاب را تمام کردم 😄 زهرا هم کتابش تمام شد 🙈 اما محمد بسیار با تامل کتاب می‌خواند 😐 هنوز ساعت ۴بود😩 تا ساعت ٧چه میکردیم؟! محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄 هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش می‌کشید وفکر می‌کرد 🤔 گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟ گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😨 ۴٠ صفحه 🤭 گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:محمد گفت:جانم گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃 رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️ سوار ماشین شدیم 🚙 محمد رانندگی می‌کرد 🚙 نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕 البته حق داشت 😃😄 نگرانم بود 🙂❤️🍃 در خیابان بودیم که.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... در خیابان بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردند 😨 محمد سریع ماشین را نگه داشت🚙 راننده مقصر آقا بود وراننده دیگر خانم بود 😣 خانم با اینکه کمربند داشت اما ضربه بدی به سرش وارد شده بود 😖 نباید تکانش میدادم 😞 چون بدجور زخمی بود 😰 در ماشین را باز کردم 😨 واااااااااای 😱 خانم باردار بود 😳😱😨😭 بچه 😐😔😱 داد زدم:ممممممحححححححممممممدددد😭بچه😭 محمد دوید 😱 گفتم:این خانم بارداره 😭 محمد ترسید 😨 گفت:یا فاطمه زهرا 😱 باید با احتیاط از ماشین خارجش میکردیم 😭 با کمک زهرا خانم را داخل ماشین خودمان نشاندیم 😭 خانم بیهوش بود 😞 محمد خیلی تند میرفت 😢 به بیمارستان رسیدیم 😐😔 محمد پیاده شد 🤭 بلند صدا زد 🗣 یه نفر بیاد کمک😱 پرستار ها برانکارد آوردند 😭 خانم را بردند 😔 دست وپایم خونی بود 😐😔 خون یک مادر 😢😢 خیلی حالم بد بود 😢 داخل ماشین از حال رفتم😞 وقتی چشم هایم را باز کردم 👀 محمد وزهرا را دیدم 👀 نشستم 😰 گفتم:اون خانم کجاست؟ 😢 محمد گفت خداروشکر به موقع رسیدیم 🤲🏻 خیالم راحت شد ☺️ دستانم هنوز خونی بود 😔 گفتم:محمد،میخوام دستامو بشورم 😭 محمد گفت:بذار سرمت تموم بشه 😊 نگاه کردم 👀 سرم به دستم وصل بود 😂 خودم نفهمیدم 😂 گفتم:باشه چشم ☺️ پرسیدم:ساعت چنده؟ 🤔 محمد گفت:شیش و نیمه 😊 خیالم راحت شد 😊 هنوز اذان نشده بود😊 گفتم:الان باید بریم خونه،من باید لباسامو عوض کنم 😢خیلی کثیف و خونی شدن 😔 محمد گفت:غصه نخور خونه هم میریم ☺️ سرمم تمام شد ☺️ پرستار آمد 😊 سرم را از دستم در آورد😐 دستهایم را شستم 😔 گفتم:اتاق اون خانم کجاست؟🤔 محمد به اتاق روبه رو اشاره کرد 👉🏻 در زدم و وارد شدم 🚪 به چهره خانم نگاه کردم 👀 صورتش کبود بود 🤕 به سمتش رفتم 😥 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....... به سمتش رفتم 😥 چشمهایش را باز کرد 👀 گفت:زینب تویی!😳 ماندم😳 گفتم:ببخشید به جا نمیارم 🤨 گفت:منم دیگه مهسا 😟 یادم نیامد 🤔 گفتم:ببخشید یادم نمیاد 😕 گفت:ای خدای فلک 🤦🏻‍♀ جرقه زد ✨ فهمیدم 😳 مهسا حمیدی بود 😍 دوران دبیرستان باهم بودیم 😍 گفتم:مهسا تویی 😍 قربونت برم 😍 چقدر عوض شدی 😍 مبارک باشه 😊 گفت:سلامت باشی عزیزم☺️ولی اینجا چکار میکنی؟ 🤔 میخواستم بگویم که محمد وارد اتاق شد 🚪 گفت:آشنا از کار دراومدین؟ گفتم:مهسا جون از دوستای دبیرستانم هستن ☺️ مهسا گفت:مبارکه زینب جون همسرتون هستن؟ ☺️ گفتم:بله عزیزم دیروز عروسیمون بود ☺️ گفت:پس خیلی مبارکه ☺️ گفتم:سلامت باشی ☺️ گفت:نگفتی اینجا چکار میکنی 🤔 گفتم:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوتا ماشین تصادف کردن،من پیاده شدم تا... حرفم را قطع کرد 😐 گفت:شما منو آوردین بیمارستان؟😳 گفتم:آره عزیزم ☺️ گفت:خدا از بزرگی کمتون نکنه 😊 گفتم:کاری نکردیم که،من خودمم تا همین چند دقیقه پیش بیهوش بودم 😄تو ماشین از حال رفتم 😅 گفت‌ :بخاطر من؟😳 گفتم:نمیدونم والا 😅 گفت:اجرت با امام حسین 🌺 لبخند زدم😊 گفتم:شوهرت کجاست؟ 🤔 گفت:ماموریته😔 گفتم:ماموریت؟😱 مگه چکارس؟ 😨 گفت:پاسداره ☺️ محمد دهانش باز ماند 😨😳 محمد روبه مهسا گفت:فامیل شوهرتون چیه؟😳 مهسا گفت:محمودسیدی☺️ محمد مانده بود چه کند 🤭 گفتم:آشنا از کار در اومدین 😂 خندیدیم 😂😂😂 زهرا وارد اتاق شد 🚪 گفت:مامان اذان شد ☺️ گفتم:باشه عزیزم الان میام ☺️ مهسا تعجب کرد 😐 گفت:زینب مگه دیروز عروسیتون نبوده؟😐 گفتم:خب بله ☺️ گفت:پس چرا دخترت اینقدر بزرگه 😳 خندیدم 😂 ماجرا را از اول تعریف کردم 😊 خیلی از کارم خوشش آمد 😘 محمد گفت:بریم خانم دیر وقته باید برسیم خونه بابام اینا 🙃 گفتم:لباسام 😨نمازم که نمیتونم بخونم 😐 گفت:اشکال نداره ☺️ بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️ نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
دعای‌کمیل۩احمد‌الفتلاوی.mp3
14.04M
🤲 *دعاء كميل - أباذر الحلواجي* 🎙 با صدای زیباے اباذر حلواجی،فوق العاده زیبا ⏰Time=21:25 ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄ ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19