به نام خداوند بخشنده مهربان ❤️🌻
#بهترین_هدیه_تولد_برای_مادر_بزرگ🎁
حلما همیشه میدونست که تولد مامان بزرگ درست اولین روز تابستان هست. اون عاشق مامان بزرگ بود و دلش می خواست برای روز تولد مامان بزرگ یک کار هیجان انگیز بکنه تا اون رو خوشحال کنه ..
بالاخره تابستان از راه رسید و روز تولد مامان بزرگ شد. حلما به محض بیدار شدن از خواب با عجله به سمت حیاط دوید. اون می خواست از گلهای توی حیاط بچینه و یک دسته گل زیبا برای مامان بزرگ درست کنه .. حلما گلهایی که چیده بود رو با خودش به خونه آورد و روی میز آشپزخانه گذاشت. بابا با دیدن گلها گفت:” چه خبره حلما؟ این گلها برای چی هست؟” حلما با هیجان گفت:” امروز روز تولد مامان بزرگه ! میخوام این گلها رو به همراه یک کارت تبریک به مامان بزرگ بدم ، به نظرتون خوشحال میشه بابا؟”
بابا با لبخند گفت:” اوووه چقدر خوب که تو به یاد تولد مامان بزرگ بودی! بله حتما خیلی خوشحال میشه ..فقط یادت نره که گلها رو توی گلدون آب بگذاری تا پژمرده نشن!”
حلما که همه حواسش دنبال درست کردن کارت تبریک بود با عجله گفت :” باشه بابا می گذارم ” و از آشپزخونه بیرون رفت تا ماژیک هاش رو بیاره و نقاشی بکشه ..
اون خیلی زود با دفتر نقاشی و ماژیک هاش برگشت و با ذوق و شوق گفت:” یک کارت تبریک پر از گلهای رنگارنگ درست می کنم و روش می نویسم تولدت مبارک مامان بزرگ عزیزم، خیلی خوب میشه مگه نه بابا جون؟ ”
بابا نگاهی به گلهای روی میز کرد و گفت:” بله خیلی خوب میشه حلما ،من دارم میرم بیرون یادت نره که گلهایی که چیدی رو توی آب بگذاری !”
اما حلما انقدر مشغول نقاشی کشیدن بود که درست حرفهای بابا رو نشنید.. بعد از اینکه کارت تبریک مامان بزرگ آماده شد حلما به سراغ مامان رفت و گفت:” مامان جون میشه با هم یک کیک درست کنیم ، دوست دارم امروز که تولد مامان بزرگه حسابی خوشحالش کنم !”
مامان لبخند مهربونی زد و گفت:” بله عزیزم خیلی فکر خوبیه ..” حلما دونه دونه وسایلی که برای درست کردن کیک لازم بود رو از مامان می پرسید و روی میز می گذاشت: آرد، شیر، تخم مرغ، شکر.. بعد با هیجان گفت:” من میخوام همه کارهاش رو خودم به تنهایی انجام بدم!”
مامان یک کاسه بزرگ آورد و به حلما کمک کرد تا همه مواد رو داخل اون بریزه .. حلما آرد و شیر و شکر و تخم مرغ رو داخل کاسه ریخت و شروع به هم زدن کرد.
مامان گفت:” حلما دقت کن که باید خیلی آروم و با دقت هم بزنی!” حلما با عجله گفت:” باشه حواسم هست ” و شروع به هم زدن کرد. اما موقع هم زدن حلما غرق توی رویاهای خودش بود و به این فکر می کرد که کیک تولد مامان بزرگ رو چجوری تزیین کنه! اون همینطور که خیال پردازی می کرد یکدفعه حواسش پرت شد و کاسه روی زمین افتاد و همه مواد کیک روی زمین پخش شد..
حلما با ناراحتی به موادی که روی زمین ریخته بود نگاه کرد.. حلما به حرف مامان خوب توجه نکرده بود و حواسش پرت شده بود و این اتفاق افتاده بود.
حالا دیگه نمی تونست کیک تولد برای مامان بزرگ درست کنه و این خیلی ناراحت کننده بود. بعد یکدفعه یاد گلهایی که از باغچه چیده بود افتاد و با خودش گفت پس فقط دسته گل و کارت تبریک رو به مامان بزرگ میدم..
اما وقتی به سراغ گلهایی 💐که از باغچه چیده بود رفت متوجه شد که یادش رفته اونها رو توی گلدان آب بگذاره و همه گلها پژمرده شدند..
حلما واقعا ناراحت بود و از دست خودش عصبانی بود.. اون به حرف مامان و بابا خوب توجه نکرده بود و حالا همه ایده هاش از بین رفته بود.. بعد در حالیکه بغض کرده بود گفت:” همه فکرهای خوبی که برای تولد مامان بزرگ کرده بودم نقش بر آب شد، اصلا دیگه نمی خوام به خونه مامان بزرگ برم ..”
بابا با مهربونی حلما رو نوازش کرد و گفت:” عزیزم این تجربه ای بود که باعث شد تو از دفعه بعد با دقت بیشتری به حرفها گوش بدی، بهشون توجه کنی و مسیولیتشون رو به عهده بگیری ..حالا هم اتفاقی نیفتاده می تونی همون کارت تبریک زیبایی که برای مامان بزرگ درست کردی رو براش ببری، مطمینم که مامان بزرگ خیلی خوشحال میشه!”
حلما با بی میلی کارت تبریک رو برداشت و به همراه مامان و بابا به خونه مادربزرگ رفتند. اون ته دلش هنوز ناراحت بود چون نه کیک داشت نه دسته گل ..
وقتی به خونه مادربزرگ رسیدند مادربزرگ با دیدن حلما خیلی خوشحال شد. حلما کارت تبریکی که درست کرده بود رو به مامان بزرگ داد و به آرومی گفت:” تولدتون مبارک مامان بزرگ! من براتون یک دسته گل بزرگ چیده بودم ، بابا بهم گفته بود که اونها رو توی آب بگذارم ولی من یادم رفت و همه گلها پژمرده شدند.. بعد خواستم به کمک مامان براتون یک کیک تولد درست کنم ولی باز هم حواسم پرت شد و همه مواد کیک روی زمین ریخت و من نتونستم کیک درست کنم ..”
مامان بزرگ لبخند زد و با مهربونی حلما رو در آغوش گرفت و گفت:” ازت ممنونم عزیزم.. این کارت تبریک برام خیلی ارزشمنده.. من همیشه کلی هدیه میگیرم ولی تو به یاد من بودی به دیدن من اومدی و ما می تونیم با هم حرف بزنیم و بخندیم .. این برای من بهترین هدیه است حلما .. حالا وقتشه که برای هم از اتفاقهایی که افتاده تعریف کنیم و به حرفهای هم گوش بدیم ..”
حلما حالا دیگه با شنیدن حرفهای مامان بزرگ ناراحت نبود، اون خندید و گفت:” من آمادم مامان بزرگ .. قول میدم که خوب گوش کنم ..”
❤️🌺
🖼️ قصه های عمو مهدی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2079785181Cb3e7c100b0
تولد مامان بزرگ عمو مهدی.mp3
19.69M
فایل صوتی شماره 89
#بهترین_هدیه_تولد_برای_مادر_بزرگ 🎁💐
موضوع : #توجه_به_حرف_بزرگتر
❤️🌻🌺
#با_صدای_عمو_مهدی
🖼️ قصه های عمو مهدی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2079785181Cb3e7c100b0
کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
در ترجمه صفحه ۱۳ قرآن میخوانیم
🌺 حیات حق انسان و قتل گناه بزرگ است
🌺با کشتن دیگران خودت را کشته تمام گناهان مقتول بر گردن توست و اهل دوزخ می شوی
🌺 بنی اسرائیل پرچمدار هواپرستی و پیامبر کشی
🌺 و بدبختی انسان به دست خود انسان
ترجمه آیات صفحه ۱۳👇👇👇👇👇
۸۴ یادتون بیاد که از شما بنی اسرائیل تعهد گرفتیم خون هم را نریزید همدیگر را از سرزمین خودتون بیرون نکنید شما هم بر این تعهد گرفتن اعتراف کردید
حالا شما یهودی های صدر اسلام هم به این اعتراف اجداد تون گواهی میدید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۸۵ ولی باز هم شمایید که به کشتن همدیگه ادامه میدید
عده ای از خودتون رو از خونه هاشون آواره می کنید و از روی سهل انگاری و تجاوز بر ضد آوارگان همدست میشید
اگر هم اسیر شما بشند آنها را با اسیران خودتون مبادله میکنید یا با گرفتن پول آزادشون می کنید در صورتی که از اولش هم آواره کردنشون بر شما حرام بود
آیا بعضی از احکام تورات رامیپذیرید و بعضیش را رد میکنید
مجازات آن کسانی از شما که این روال را در پیش بگیرند جز خفت و خواری تو زندگی دنیا نیست
در روز قیامت هم به سخت ترین عذاب گرفتار میشن البته خدا بی خبر نیست که چه می کنید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۸۶ اینها همان کسانی که به قیمت از دست دادن آخرت زندگی پست دنیا رو خریدن بنابراین نه از عذاب شان کم میشه نه کمکی به آنها میشه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۸۷ به موسی کتاب تورات و دادیم و به دنبال او پیامبران دیگه ای که یکی پس از دیگری فرستادیم به عیسبن مریم هم معجزات دیگری بخشیدیم و او را به واسطه ی روح روح القدس یعنی برترین فرشته خودمون توانایی دادیم
👈هر بار که پیامبران چیزی براتون می آورند که باب میلتون نبود چرا تکبر میکردید
عده ای را دروغگو میدانستید وعده ای را شهید میکردید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۸۸ یهودی ها به بن بست جواب دادن که می خوردند میگفتند خوب پس حتما فهم ما کوره نخیر خدا برای بی دینیشان لعنتشون کرده
پس عده ی کمی از آنها ایمان می آورند
راست گفت خداوند بزرگ و بلند مرتبه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج امام زمان و سلامتی حضرتش صلوات
.
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز
یک فرصت تازه است برخیز و در این
هوای صبحگاهی زندگی را زندگی کن
تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روزِ
دوست داشتنی خداوند لذت ببر....
سلام صبحتون بخیر✨❤️
📔📕📗📘📙📚📓📗📕
همروستاییان عزیز و علاقه مندان به کتاب
ضمن تبریک مجدد انتخاب روستای جلال آباد به عنوان روستای کشوری برتر در زمینه کتاب به همه شما مردم عزیز به استحضار میرساند:
به مناسبت فرا رسیدن هفته کتاب ثبت نام و عضویت در کتابخانه حضرت قائم عج جلال آباد از تاریخ ٢۴ آبان ماه تا ٣٠ آبان ماه به صورت رایگان خواهد بود.
علاقه مندان میتوانند از این فرصت استفاده نموده و همه روزه به کتابخانه حضرت قائم عج واقع در طبقه آخر مجموعه فرهنگی و اداری حضرت ولیعصر عج واقع در بلوار شهیدان سلمانزاده مراجعه فرمایند.
همچنین در طول سال برنامه های فرهنگی، ادبی، مشاوره و آموزشی و... نیز دایر میباشد. 🙏
🧐 #چیستان #خوردنی_ها ۷۸۷
🧠 از حبوبات است
🧠 اگر برعکسش کنی
🧠 یک وعده غذایی می شود ؟!
🧠جواب این معما ماش که می شود برعکس شام
🧐 #چیستان ۷۸۸
🧠 اون چیه
🧠 که با اشک بارون
🧠 اشکش سرازیر میشه ؟!
🧠جواب معما ناودان
🤔 تست هوش ۷۸۹
🧠 به جای علامت سوال ،
🧠 چه عددی قرار می گیرد ؟!
؟ _ ۹ _ ۱۶ _ ۲۵ _ ۳۶
🧠جوابش عدد4
🤔 تست هوش ۷۹۰
🧠 در حروف الفبای زیر ،
🧠 کدام حرف ،
🧠 نظم میان حروف را به هم زده ؟!
ب ، پ ، ت ، ث ، ج ، چ ، ح ، خ ، ذ
🧠جوابش حرف ذ
🤔 #چیستان ۸۲۶
🧠 اون چیه
🧠 قبل از استفاده سیاه بوده
🧠 هنگام استفاده قرمز است
🧠 و بعد از استفاده خاکستری می شود
🧠جواب معما زغال هست
🛑این هم جواب معماهای گرده
از یار همیشگی کتابخانه خانم کاظمی عزیز
که هم کتاب خوان برتر هستند و هم فعال گروه کتابخانه 👏👏👏👏
🛑توجه توجه 🛑
🌷دختر و پسرهای گلمون سلام
🌷میدونید که هفته کتابخوانی هست😍😍😍😍😍😍
🌷اینم میدونید که این هفته باید بیشتر و بیشتر کتاب بخونیم و خلاصه کنیم👏👏👏👏👏👏
🛑بزارید یک چیزی درگوشی بهتون بگم
امسالم مسابقه کتاب خوانی داریم اما متفاوت! میپرسید چطوری ؟
🌷امسال شما عزیزان کتابی را که از کتابخانه حضرت قائم امانت میگیرید میخونید و خلاصه نویسی آن را به کتابدار محترم همراه با اسم و فامیل و شماره تماس خودتون تحویل میدید اونوقت ما هم به بهترین خلاصه نویسی جایزه میدیم 😍😍😍😍😍😍
https://eitaa.com/ketab0000
قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_سوم
شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول میکنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّهای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همهتان را سیاه میکنم.»
حیوانها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیکهای ظهر، حیوانها قرعهای میانداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در میآمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد.
چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچارهای با پای خود پیش شیر میرفت و شیر هم او را میخورد. تا اینکه روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد.
خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمیروم. این شیر ظالم دارد به ما زور میگوید.»
حیوانها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت: «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمیکشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر میرویم و او هم همۀ ما را میخورد. باید جلو شیر بایستیم.»
حیوانها گفتند: «چهطوری؟ شیر، دندانهای تیزی دارد. چنگالهای قوی و درّندهای دارد. ما که زورمان به او نمیرسد!»
خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها میشود کرد.»
حیوانها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟»
خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست میکنم. مطمئن باشید کاری میکنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.»
حیوانها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، میخواهی با شیر بجنگی؟»
خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشهای کشیدهام؛ نقشهای که میتواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.»
حیوانها پرسیدند: «چه نقشهای؟ بگو چه کار میخواهی بکنی؟»
خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً میفهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.»
خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشهای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت.
از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنهاش شده بود و هم از دست حیوانها ناراحت. فکر کرد: حیوانها زیر قولشان زدهاند و میخواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آنها را شکار کنم.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_چهارم
شیر، ناراحت و عصبانی، داشت فکر میکرد که خرگوش کوچک نزدیک شیر رسید. خرگوش فهمید که شیر عصبانی است؛ برای همین، خودش را آماده کرد و قیافۀ وحشتزدهای به خود گرفت. شیر که عصبانی بود، غرّید و به خرگوش گفت: «چرا دیر آمدی؟ مگر نگفته بودم که نباید زیر قولتان بزنید؛ وگرنه...؟»
خرگوش با همان قیافۀ وحشتزده و نفسنفسزنان گفت: «ای سلطان بزرگ، گناه از من نیست. من تقصیر ندارم. من و خرگوش دیگری به موقع راه افتادیم تا نزد شما بیاییم؛ امّا در بین راه، شیر دیگری به ما حمله کرد و آن یکی خرگوش را گرفت. من به زور توانستم از دستش فرار کنم و نزد شما بیایم.»
شیر که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «یک شیر دیگر؟! کجاست آن شیر؟ بیا به من نشان بده تا حقّش را کف دستش بگذارم.»
خرگوش گفت: «جناب سلطان، آن شیر بدجنس به شما بدوبیراه گفت. به شما حرفهای زشتی زد و گفت اگر راست میگویید و سلطان این دشت و صحرا هستید، بروید با او مبارزه کنید. او خودش را قویتر از شما میداند و میخواهد شما را شکست بدهد و خودش سلطان این دشت بشود.»
شیر گفت: «زبانت را گاز بگیر! بیا او را به من نشان بده تا ببیند که قویتر کیست. هیچ شیری نمیتواند مرا شکست بدهد. حالا کجاست آن شیر؟ زود مرا نزد او ببر!»
خرگوش گفت: «دنبال من بیایید تا او را به شما نشان بدهم. او آن طرف دشت، پشت آن تپّه، منتظر شماست.»
خرگوش به راه افتاد؛ شیر هم به دنبالش. نقشۀ خرگوش گرفته بود و شیر که به خودش مغرور بود، فریب حرفهای خرگوش را خورد و دنبال او راه افتاد.
آنها رفتند و رفتند تا پشت تپّۀ کوچکی به چاه آبی رسیدند. خرگوش، چاه را نشان داد و گفت: «شیر داخل آن چاه است. من میترسم جلو بروم. میترسم آن یکی شیر مرا بخورد.»
شیر که حالا دیگر حرفهای خرگوش را باور کرده بود، گفت: «نترس ای خرگوش احمق. بیا کنار من و از هیچ چیز نترس. همین حالا میروم و حساب آن شیر را میرسم.»
شیر به طرف چاه جلو رفت. خرگوش هم همراه او رفت. وقتی درست کنار چاه رسیدند، خرگوش خم شد و داخل چاه را نشان داد و با صدای لرزانی گفت: «جناب شیر، نگاه کنید... آن یکی شیر داخل چاه است. خودتان نگاه کنید و او را ببینید!»
شیر خم شد و داخل چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آنجا دید. فکر کرد راستی راستی شیری در چاه است. خیلی خیلی عصبانی شد. جستی زد و پرید داخل چاه تا با آن شیر بجنگد.
بله، شیر که به زور پنجهها و به تیزی دندانهایش مغرور شده بود، چشم و گوشش بسته شد و در دام افتاد و هلاک شد.
خرگوش باهوش که دید نقشهاش کامل از آب در آمده و همه چیز همان طور که فکر میکرد، پیش رفته، با خوشحالی پیش حیوانها برگشت و همه چیز را برای آنها تعریف کرد.
حیوانها شادیها کردند و جشن گرفتند. همه از خرگوش تشکّر کردند و به او آفرین گفتند. حتّی بعضی از حیوانها فکر کردند که این خرگوش کوچک، فرشتهایست که از آسمان آمده تا آنها را از دست شیر ظالم نجات بدهد.
خرگوش گفت: «نه، نه... من خرگوش ضعیف و کوچکی هستم؛ همان خرگوش که سالها در کنار شما زندگی میکردم. من از فکر خودم استفاده کردم. از عقلی که خداوند به من داده بود، استفاده کردم و شیر را شکست دادم؛ وگرنه، من همان خرگوش کوچکی هستم که شما میگفتید چهطور میخواهی با شیر قویپنجه بجنگی. من با فکر و عقلم شیر را نابود کردم؛ با عقل و هوشی که خدا به من داده است.»
خرگوش این را گفت و رفت تا غذایی پیدا کند و بخورد. ما هم برویم قصّۀ بعدی را آماده کنیم.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_8626628301.mp3
36.05M
خداوند بی نهایت است اما به قدر فهم تو کوچک می شود چله اندازه آرزوی تو گسترده
#پادکست
شبتون بخیر🌙✨
🛑مشاعره برخط 🛑
خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست
🛑با ما باشید و ساعتی را در دنیای شعرو شعرا سیر کنید
🛑مشاعره برخط
🛑تاریخ ۸.۲۳
🛑ساعت ۲۰ شب (۸شب)
🛑منتظر حضور شما در مشاعره پر شور امشب هستیم .😍😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/3567845617C1cf50f0f74
🛑انجمن شعر نی و نیستان کانون فرهنگی حضرت قائم مسجد جامع جلال آباد