🛑توجه توجه 🛑
🌷دختر و پسرهای گلمون سلام
🌷میدونید که هفته کتابخوانی هست😍😍😍😍😍😍
🌷اینم میدونید که این هفته باید بیشتر و بیشتر کتاب بخونیم و خلاصه کنیم👏👏👏👏👏👏
🛑بزارید یک چیزی درگوشی بهتون بگم
امسالم مسابقه کتاب خوانی داریم اما متفاوت! میپرسید چطوری ؟
🌷امسال شما عزیزان کتابی را که از کتابخانه حضرت قائم امانت میگیرید میخونید و خلاصه نویسی آن را به کتابدار محترم همراه با اسم و فامیل و شماره تماس خودتون تحویل میدید اونوقت ما هم به بهترین خلاصه نویسی جایزه میدیم 😍😍😍😍😍😍
https://eitaa.com/ketab0000
قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_سوم
شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول میکنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّهای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همهتان را سیاه میکنم.»
حیوانها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیکهای ظهر، حیوانها قرعهای میانداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در میآمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد.
چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچارهای با پای خود پیش شیر میرفت و شیر هم او را میخورد. تا اینکه روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد.
خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمیروم. این شیر ظالم دارد به ما زور میگوید.»
حیوانها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت: «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمیکشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر میرویم و او هم همۀ ما را میخورد. باید جلو شیر بایستیم.»
حیوانها گفتند: «چهطوری؟ شیر، دندانهای تیزی دارد. چنگالهای قوی و درّندهای دارد. ما که زورمان به او نمیرسد!»
خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها میشود کرد.»
حیوانها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟»
خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست میکنم. مطمئن باشید کاری میکنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.»
حیوانها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، میخواهی با شیر بجنگی؟»
خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشهای کشیدهام؛ نقشهای که میتواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.»
حیوانها پرسیدند: «چه نقشهای؟ بگو چه کار میخواهی بکنی؟»
خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً میفهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.»
خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشهای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت.
از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنهاش شده بود و هم از دست حیوانها ناراحت. فکر کرد: حیوانها زیر قولشان زدهاند و میخواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آنها را شکار کنم.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_چهارم
شیر، ناراحت و عصبانی، داشت فکر میکرد که خرگوش کوچک نزدیک شیر رسید. خرگوش فهمید که شیر عصبانی است؛ برای همین، خودش را آماده کرد و قیافۀ وحشتزدهای به خود گرفت. شیر که عصبانی بود، غرّید و به خرگوش گفت: «چرا دیر آمدی؟ مگر نگفته بودم که نباید زیر قولتان بزنید؛ وگرنه...؟»
خرگوش با همان قیافۀ وحشتزده و نفسنفسزنان گفت: «ای سلطان بزرگ، گناه از من نیست. من تقصیر ندارم. من و خرگوش دیگری به موقع راه افتادیم تا نزد شما بیاییم؛ امّا در بین راه، شیر دیگری به ما حمله کرد و آن یکی خرگوش را گرفت. من به زور توانستم از دستش فرار کنم و نزد شما بیایم.»
شیر که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «یک شیر دیگر؟! کجاست آن شیر؟ بیا به من نشان بده تا حقّش را کف دستش بگذارم.»
خرگوش گفت: «جناب سلطان، آن شیر بدجنس به شما بدوبیراه گفت. به شما حرفهای زشتی زد و گفت اگر راست میگویید و سلطان این دشت و صحرا هستید، بروید با او مبارزه کنید. او خودش را قویتر از شما میداند و میخواهد شما را شکست بدهد و خودش سلطان این دشت بشود.»
شیر گفت: «زبانت را گاز بگیر! بیا او را به من نشان بده تا ببیند که قویتر کیست. هیچ شیری نمیتواند مرا شکست بدهد. حالا کجاست آن شیر؟ زود مرا نزد او ببر!»
خرگوش گفت: «دنبال من بیایید تا او را به شما نشان بدهم. او آن طرف دشت، پشت آن تپّه، منتظر شماست.»
خرگوش به راه افتاد؛ شیر هم به دنبالش. نقشۀ خرگوش گرفته بود و شیر که به خودش مغرور بود، فریب حرفهای خرگوش را خورد و دنبال او راه افتاد.
آنها رفتند و رفتند تا پشت تپّۀ کوچکی به چاه آبی رسیدند. خرگوش، چاه را نشان داد و گفت: «شیر داخل آن چاه است. من میترسم جلو بروم. میترسم آن یکی شیر مرا بخورد.»
شیر که حالا دیگر حرفهای خرگوش را باور کرده بود، گفت: «نترس ای خرگوش احمق. بیا کنار من و از هیچ چیز نترس. همین حالا میروم و حساب آن شیر را میرسم.»
شیر به طرف چاه جلو رفت. خرگوش هم همراه او رفت. وقتی درست کنار چاه رسیدند، خرگوش خم شد و داخل چاه را نشان داد و با صدای لرزانی گفت: «جناب شیر، نگاه کنید... آن یکی شیر داخل چاه است. خودتان نگاه کنید و او را ببینید!»
شیر خم شد و داخل چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آنجا دید. فکر کرد راستی راستی شیری در چاه است. خیلی خیلی عصبانی شد. جستی زد و پرید داخل چاه تا با آن شیر بجنگد.
بله، شیر که به زور پنجهها و به تیزی دندانهایش مغرور شده بود، چشم و گوشش بسته شد و در دام افتاد و هلاک شد.
خرگوش باهوش که دید نقشهاش کامل از آب در آمده و همه چیز همان طور که فکر میکرد، پیش رفته، با خوشحالی پیش حیوانها برگشت و همه چیز را برای آنها تعریف کرد.
حیوانها شادیها کردند و جشن گرفتند. همه از خرگوش تشکّر کردند و به او آفرین گفتند. حتّی بعضی از حیوانها فکر کردند که این خرگوش کوچک، فرشتهایست که از آسمان آمده تا آنها را از دست شیر ظالم نجات بدهد.
خرگوش گفت: «نه، نه... من خرگوش ضعیف و کوچکی هستم؛ همان خرگوش که سالها در کنار شما زندگی میکردم. من از فکر خودم استفاده کردم. از عقلی که خداوند به من داده بود، استفاده کردم و شیر را شکست دادم؛ وگرنه، من همان خرگوش کوچکی هستم که شما میگفتید چهطور میخواهی با شیر قویپنجه بجنگی. من با فکر و عقلم شیر را نابود کردم؛ با عقل و هوشی که خدا به من داده است.»
خرگوش این را گفت و رفت تا غذایی پیدا کند و بخورد. ما هم برویم قصّۀ بعدی را آماده کنیم.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_8626628301.mp3
36.05M
خداوند بی نهایت است اما به قدر فهم تو کوچک می شود چله اندازه آرزوی تو گسترده
#پادکست
شبتون بخیر🌙✨
🛑مشاعره برخط 🛑
خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست
🛑با ما باشید و ساعتی را در دنیای شعرو شعرا سیر کنید
🛑مشاعره برخط
🛑تاریخ ۸.۲۳
🛑ساعت ۲۰ شب (۸شب)
🛑منتظر حضور شما در مشاعره پر شور امشب هستیم .😍😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/3567845617C1cf50f0f74
🛑انجمن شعر نی و نیستان کانون فرهنگی حضرت قائم مسجد جامع جلال آباد
کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
در ترجمه صفحه ۱۴در قرآن کریم می خوانیم از ⬇️
🌺حسادت یهودیان علت انکار پیامبر اسلام محمد ص از نسل اسماعیل شد نه از نسل یعقوب و اسحاق
🌺 اسلام جهانی است و نژادپرستی ویروس جهانی شدن
🌺 عشق به گوساله پرستی بنی اسرائیل را منحرف کرد
🌺عرب بودن محمد(ص )بهانه بود
ترجمه آیات صفحه ۱۴👇👇👇👇👇👇👇👇
۸۹ یهودی ها همین که از طرف خدا براشون قرآن آمد که تایید کننده توراتشون بود
👈عمداً قرآن را باور نکردند با اینکه قبل از اومدنش همیشه امید داشتند که با اون بر بت پرستهاپیروز شوند و با اینکه قرآن و پیامبر اسلام را از قبل میشناختند
لعنت خدا بر چنین بیدینانی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۹۰ یهودی ها خودشون رو به بد چیزی فروختند که از روی حسادت آیه های خدا را نپذیرفتند و اینطور اعتراض کردند خدا از لطف خودش قرآن را چرا براون بنده ای که خودش خواست فرستاد
توضیح 👇
(یهودیان فکر میکردند که آخرین پیامبر از نسل اسرائیل و اسحاق است ولی وقتی فهمیدن فضیلت نبوت به حضرت محمد صلی الله علیه و سلم رسیده که از نسل اسماعیله حسادت کردند و به او ایمان نیاورد)
👈 پس گرفتار خشم شدیدی شدند و عذاب خفت بار نسیب چنین بی دین هایی میشه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۹۱ وقتی به آنها پیشنهاد کنند قرآنی که خدا فرستاده باور کنید جواب میدن ما فقط توراتی که بر خودمان نازل شده باور میکنیم بله قرآن را باور نمی کنند با اینکه حقه و تورات اونها رو قبول داره‼️ پیامبر بگو اگه واقعا تورات رو باور داشتید پس چرا قبل از این پیامبران خدا رو میکشتید ⁉️
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۹۲ در حقیقت موسی براتون معجزه های روشنی آورد ولی شما در نبود او مشغول گوساله پرستی شدید واقعاً که بد کردید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۹۳وقتی کوه طور را بالای سرتون نگه داشتیم از شما تعهد محکم گرفتیم و هشدار دادیم کتابی را که به شما دادیم جدی بگیرید مطالبش را آویزه ی گوشتون کنید به زبان گفتند شنیدیم ولی در دل گفتن بیخیال❗️
آخه از روی بی دینیشون عشق به گوساله تمام وجودشون رو پر کرده بود پیامبر بگو با این همه کارهای زشتتون اگه باز خودتون رو با ایمان میدونید پس ایمانتون شما رو به بد کارهایی وا میداره
راست گفت خداوند بزرگ و بلند مرتبه
رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج امام زمان و سلامتی حضرتش صلوات
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بخوان این معجزه😍
وانگه بیاندیش🧐
همین بس شاهدِ گویایِ قرآن
تا کلامی دوباره
خداحافظ ای اهل نوووووووور🤚
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🛑با سلام و احترام 🛑
برای شرکت در مسابقه خلاصه نویسی کتاب تا ۳۰ آبان ماه فرصت دارید و آن را به کتابخانه تحویل بدهید 🙏🙏🙏🙏
📚📚
سلام یاران همیشگی کانال کتابخونه
امروز با معرفی کتاب آخرین ستاره با شما هستیم.
🌱 دراین کتاب متن کامل یادداشت های روزانه ی شهید حسین کهتری آورده شده است.
"کاش آخرین ستاره می شدم
در شبی که کاروان سرود خواند
دوست داشتم شبی
در حضور روشن ستاره ها
ناپدید می شدم
دوست داشتم
شهید می شدم"
🌱متن شعر های زیادی در لا به لای متن کتاب وجود دارد که سروده ی این شهید بزرگوار است.
🌱شهید حسین کهتری در شهر کاشان متولد شد، او بسیار زیرک، جسور، شجاع، مهربان و فعال بود. او در رشته ی ریاضی فیزیک تحصیل کرد ولی در سال چهارم دبیرستان به سوی جبهه شتافت. وی چندین بار در جبهه مجروح شد و در سال 65 در کنکور شرکت کرد و در رشته ی مهندسی مواد دانشگاه صنعتي قبول شد.
اما به دلیل شیمیایی شدن نتوانست در دانشگاه حاضر شود.
سرانجام حسین در سن 25 سالگی در بیمارستانی در آلمان شهید شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
📚این کتاب در کتابخانه ی حضرت قائم (عج) جلال آباد موجود می باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ لحظات پس از شهادت حاج حسن طهرانی مقدم
🔹روایتی داستانی از لحظات پس از شهادت سردار حاج حسن طهرانی مقدم با صدای راحله امینیان برگرفته از کتاب مرد ابدی
🌳⚪️ درختی که کلاغ نداشت ⚪️🌳
یک درخت بود که کلاغ نداشت. رفت دنبال کلاغ. رسید به کوه.
گفت: « کوه، کوه، کلاغ داری به من بدی؟ »
کوه گفت: « نه ندارم. پلنگ دارم. پلنگ می خوای بهت بدم؟ »
درخت گفت: « نه، نمی خوام. »
بعد، از پلنگ پرسید: « پلنگ، پلنگ، کلاغ داری به من بدی؟ »
پلنگ گفت: « نه، ندارم. ماه دارم. ماه می خوای بهت بدم؟ »
درخت گفت: « نه، نمی خوام. »
بعد، از ماه پرسید: « ماه، ماه، کلاغ داری به من بدی؟ »
ماه گفت: « دارم، دارم، یکی دارم. »
بعد، از لای موهای شب، یک کلاغ برداشت و به درخت داد.
کلاغ، خواب بود. درخت، یک لانه برایش درست کرد و او را آرام
توی لانه گذاشت. کلاغ تو خواب قار قار خندید!!
#قصه
🌳
⚪️🌳
🌳⚪️🌳
⚪️🌳⚪️🌳
🌳⚪️🌳⚪️🌳
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼هشام و فرزدق
#قسمت_اول
هشام بن عبدالملک با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف کعبه خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند، یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند، یک نوع عمل میکردند چنان احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند.
افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر میرسیدند.
هشام هرچه کرد خود را به «حجرالاسود برساند و طبق آداب
حج آن را لمس کند به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد.ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند آنها نیز به تماشای
منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند.
در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود اول رفت و به دور کعبه طواف کرد، بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعیت با همه ازدحامی که بود، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت شامیان که این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجرالاسود نزدیک ،کند چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب .گشتند یکی از آنها از خود هشام پرسید این شخص کیست؟ هشام با آنکه کاملا میشناخت که این شخص على بن الحسين زين العابدين است خود را به
ناشناسی زد و گفت: «نمیشناسم.»
🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4