فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کتاب درس طبیعت
♨️ اختلاف ها هیچ وقت چیزی بهتر نمیکنه بلکه باعث میشه کسانی که اون بیرون هستند بیان و از این آب گل آلود ماهی بگیرند
ـــــــــــ📚ــــــــــــ
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ...غریبه نفسِ بلندی کشید. اضطرابِ چندلحظه پیش از نگاهش رخت بست. 🔸کشیش اما هنوز با تردید و ا
#قدّیس
🛋 هردو روی نیمکت ردیف اول نشستند.
غریبه کیف چرمی اش را روی پایش گذاشت. کشیش نگاهش از روی کیف ، به زانوهای غریبه افتاد..
شلوار کتانیِ تیره ای پوشیده بود که روی هردو زانوی آن پارگی داشت..
👟👟کفش هایش هم یک جفت کتانی کهنه بود که پارگیِ پنجه های هر دوجفت، بطور ناشیانه ای دوخته شده بود.
🔸 کشیش پرسید:" اسمت چیست پسرم؟ اهل کجایی؟"
غریبه در حالیکه زیپ کیف را باز می کرد، پاسخ داد:" اسمم رستم رحمانف است. تاجیک هستم. اما مدتیست در مسکو در یک شرکت ساختمانی بعنوان نگهبان کار می کنم."
🔶 کشیش به دست رستم نگاه کرد که داشت بقچه ای را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت..
بقچه را روی زانوهایش گذاشت و گفت:" داخل این بقچه یک کتاب قدیمی است.
دوستم که آن را دید گفت مال۱۴۰۰سال پیش است.
خطش عربی است..شاید یک کتاب دینی ما مسلمانان باشد."
🗞 ذهن کشیش هنوز روی۱۴۰۰سال دور می زد؛ کتابی با این قدمت یک گنج واقعی بود..هنوز هیچ کتابی با این قدمت به دست نیامده بود
او توانسته بود با سرمایه ای اندک ۲۷۰نسخه از کتابهای قدیمی را خریداری کند و گنجینه ی ارزشمندی در اختیار داشته باشد.
اما هنوز کتابی به قدمت۱۴۰۰سال ندیده بود.
📖 قدیمی ترین کتاب او ، مربوط به قرن۱۶میلادی بود؛ یک کتاب با خط عربی که آن را با دو واسطه از یک مرد ازبک خریده بود..
و حالا با ادعای عجیبی از سوی این جوانِ تاجیک مواجه بود. آیا واقعا کتابی متعلق به قرن ۶میلادی در نیم متری او ، بقچه پیچ شده بود⁉️
ادامه دارد..
🎚۷
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقیان ....
و آنجا که دو دریا به هم میپیوندند،
و ... یَخْرُجُ مِنْهُما اللّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ،
و از آنها
مروارید و مرجان هایی، برای بشر رونمایی میشوند که روزی سبب درخشش تمام زمین خواهند بود.
✨✨✨✨✨✨
آسمانی ترین پیوند
تبریک به پدر و مادر آسمانی ام😍☺️💞
✨✨✨✨✨✨✨✨
حلول ماه ذی الحجه
و
سالروز پیوند #کوثر و #ساقی_کوثر مبااارکمون باشه🤗❤👏👏👏👏
✨✨✨✨✨✨✨
#هلهله_ی_ملائک
#تبریک_به_مولا
#تبریک_به_زهرا
#عیدمون_خجسته
#ازدواج
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
پیرمرد و دزدها_5832608430266778323.m4a
7.22M
#قصه_گویی_مجازی
#کودکان
📖 این قصه : #پیرمرد_و_دزدها
👮♂موافقید امروز یه بازی انجام بدیم؟؟؟
بازی دزد و پیرمرد 🕵🏿♂🕵🏿♂🕵🏿♂
💜 اما اول قصه رو گوش بدید..
💙 👇بعد ماسک های دزد و پیرمرد و درست کنید
ونمایش دزد و پیرمرد و بازی کنید..😊
🕵🏿♂🕵🏿♂🕵🏿♂
@ketabkhanehmodafean
4_5877567224503339079.amr
746.7K
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت هفدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🛋 هردو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمی اش را روی پایش گذاشت. کشیش نگاهش از روی کی
#قدّیس
♻️ دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد . گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس کند..اما کشیش باتجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد.
🔷 با خونسردی گفت:" بعید است کتابی از ۱۴قرن پیش مانده باشد..شاید قدمتش ۴یا۵قرن بیشتر نباشد..میخواهی بازش کن تا من نگاهی به آن بیندازم.."
رستم با دست به درِ بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت:" ممکن است درِ کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ ..من کمی میترسم..."
🔹 کشیش پرسید:" از چه می ترسید؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد.."
رستم هنوز به درِ بسته چشم دوخته بود. کشیش که او را نگران دید، گفت:" نترس پسرم! اینجا خانه ی خداست؛ امن است ؛ ما هم کارِ خلافی انجام نمیدهیم."
🔺 رستم اما به این حرفِ کشیش ایمان نداشت..هم امن بودن کلیسا و هم خلاف نبودنِ فروش یک کتاب قدیمی که جرم محسوب می شد.
گفت:" دو نفر روس به دنبال من بودند؛ تا پشت در کلیسا هم آمدند.
فکرکنم آنها بدنبال سرقتِ این کتاب باشند..من از آنها می ترسم پدر!"
🌀 حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم ، ضربان قلب او را بالا برد.
فکرکرد این جوانِ ناشی، مامورانِ کا.گ.ب را با خود آورده است..
بلافاصله بلند شد.
سعی کرد قدمهایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد..
اگر ادعای عجیبِ غریبه نبود و اگر به معجزه اعتقاد نداشت، او را بدون درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سر نخی به دست مامورانِ امنیتی نمی داد ؛
اما
تا کتاب را نمی دید و به قدمتِ آن پی نمی برد، بیرون کردنِ او یک حماقت بود.
🚪 پس از بستن گیره ی در ، بازگشت..
سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند..
گفت:" نگران نباش پسرم! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم..آنجا دنج و امن است."
ادامه دارد...
🎚۸
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean