hafez 79.mp3
6.32M
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 80.mp3
2.15M
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✅| #نقدکتاب
📚| رنج مقدس
✍| نرجس شکوریان فرد
🛤✅ رنج مقدس یک رمان نیست، یک زندگی است که بر ریلی آرام آرام تو را از سر زمین ها عبور میدهد.
👨👩👧👦✅ در این مسیر همراهانت را به خوبی به تصویر میکشد و تو را در وادی زندگی از تنهایی بیرون میآورد.
🌸✅ لیلا شخصیت اول این رمان نماد دختر باوقار و با محبت ایرانی، که سال هاست جایش در رمان و داستان بلند و فیلم های ما خالی بوده است.
💔✅ و اگر جامع تر بخواهیم بگوییم جای چنین خانوادهای در بین رمان های ما خالی بوده است.
🥀✅ این سال ها هر چه از زنان ما در محیط خانواده ترسیم میشده ، نمادی از زن نادان، فریبنده و بیهویت بوده است.
🦋✅ اما آنچه که در این کتاب لذتبخش است نشستن شخصیتها در قالبها و شاخصهای درست و دلنشین است.
💫✅ شاید باید گفت نویسنده قید تمام بایدهای تمدن و فرهنگ وارداتی و تعصب و تقیدهای بی پایهی متحجرانه داخلی را زده و (زن و مرد ) را در جایگاه خود نشانده و خانوادهای به تصویر کشیده که بینظیر است،
😉✅ اما قطعا دور از دسترس و تنها یک آرزو نیست.
〽️✅ نه گرفتار تقدس زایی شده است و نه گرفتار غرب زدگی. هر کدام از شخصیتهای داستان ممکن الخطا هستند و میتوانند در مسیری که خودشان میخواهند بروند و در مسیر زندگیشان نه بن بستی است و نه آزادی بی عکسالعمل.
🌹✅ لیلا دختری که نه با جسمش دلربایی میکند و نه عقل کل است، بلکه یک جوان است با معضلات خودش.
🥀✅ شیرین و صحرا هم نمایندهی گروهی دیگر با افکار و منشی دیگر…
🌈✅ خلاصه که داستان زندگی لیلا هم شیرین است و هم پر رنج اما یک رنج مقدس!
#رنج_مقدس
#نقد_کتاب
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهلم
✍از همان لحظه ی اولی که وارد می شوم زیبایی خانه دلم را می برد.فرش های دست بافت و پرده های سرتاسری و مبل های نسبتا قدیمی اما هنوز سرپای قهوه ای رنگ مخمل؛گچ بری های چند رنگ سقف و ستون،شیشه های رنگی درهای چوبی و تابلوها و تابلو فرش هایی با طرح های مذهبی و ان یکاد و ...همه جا هستند.انقدر همه چیز با ظرافت و زیباست که چند دقیقه می ایستم و فارغ از احوالپرسی های گرم بقیه،خیره به در و دیوار می مانم.باورم نمی شود که در قلب تهران هم هنوز چنین خانه های سنتی پیدا می شود.
فرشته با دست به پهلویم می زند،دیس حلوا را به دختری که با لبخند نگاهم می کند می دهم و می گویم:
_سلام
+سلام،خوش اومدی عزیزم
_مرسی
فرشته شروع می کند به معرفی کردن
+ایشون پناه هستن،دوست من.ایشونم شیرین دختر بزرگه ی عمو محمود؛این خوشگل خانمم شیداست.دختر کوچیکه ی عمو جان
شیدا را با کنجکاوی برانداز می کنم.چشم های سبز و نسبتا خمار و ابروهای بلند و قشنگی که عجیب به صورت گردش می آید اولین ویژگی خاص بودنش است.با مهربانی خوش آمد می گوید و تعارفم می کنند برای تو رفتن.حتی صدای خوبی هم دارد.تعجب می کنم که چرا فرشته نگفته بود "داداش شهاب یه دل نه صد دل عاشق شیداست"!
کار دنیا برعکس شده...حتما شهاب الدین خان برای دخترعموی به این خوشگلی هم طاقچه بالا می گذارد.زیر نگاه های سنگین و لبخند های یکی درمیان خانم هایی که دورتادور سفره پهن شده ی وسط اتاق نشسته اند،رد می شوم و کنار فرشته می نشینم.
نگاهم که به محتویات سفره می خورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا می خواند،پرتم می کند به چند سال پیش.به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه.ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه ی کارش را بکند؛رو به بابا و با استیصال گفت:
_آخه صابر جان مگه من حرف بدی می زنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا
با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم.چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد.صدای بابا بلند شد:
+افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت
_ده ساله نذر دارما
+حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته می کنم
بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد!از آن روز حداقل چهار سال می گذرد.یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند.قطره های خوشبویی که روی صورتم پاشیده می شود به زمان حال برم می گرداند.
شیدا با لبخند ببخشیدی می گوید و گلاب پاش را نشانم می دهد.من هم بیخودی می خندم!
احساس می کنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم تشخص دارد...فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند:
_حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که
با دست می زنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی می خندیم،خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان می کند و با مهربانی سر تکان می دهد.
انگار دیوانه شده ام!منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین می بینم!
هرکاری می کنم دعایی به ذهنم نمی رسد،فقط سلامتی پدرم را می خواهم و بس...
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم مراسم تمام می شود و زن ها یک به یک خداحافظی می کنند.عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می نشینم که شیرین می گوید:
+فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا
_چه خبره مگه؟
+شام دیگه
زهرا خانم می گوید:
_نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم
+ا چرا زنعمو؟!
_ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا
مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد می گوید:
+تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان
_آخه
شیدا با ذوق می گوید:
+وقتی زنعمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله!من خودم زنگ می زنم به عمو
می گوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من می زند و می خندد..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#گپ_سپیده_دم
وأنتَ غایة مطلوبي / تو نهایتِ خواهشِ قلب منی!✨
"دعای صباح امیرالمؤمنین علیهالسلام"
و این حال دلیست که هر روز از تو پُر،
و از غیر، خالی میشود ...
✦ این نهایتِ خواهشِ قلب من است؛
میخواهد محل رفت و آمد تو باشد و بس!
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد 👆
👆ادامهی کتاب صوتی #خاطرات_مستر_همفر 👇