▫️#خبر_روز
💢 کتاب «و دریا آتش گرفت» زندگینامه شهید محمد اویسی رونمایی شد
🔹 آیین رونمایی از کتاب «و دریا آتش گرفت» شرح زندگانی شهید محمد اویسی و یادبود شهدای حادثه سیل چالوس به همت ستاد کنگره ملی شهدای استان قم و انتشارات کتاب جمکران با حضور خانواده این شهید برگزار شد.
📚
@ketabkhanehmodafean
✧ [ 💚 ] ✧
چه برکتی دارد!...
🌿| #عید_ولایت
◆ | #کتاب_میرو_علمدار
۱۶ | #شانزده_روز_مانده
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنجاه_و_هفتم
✍سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست.
فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم نیست همین دانشگاه است و بس...
بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا!
دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت
"ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمییز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.
الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش
باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو!
دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی...
منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی!
همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام.
خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول.
قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!
یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!
فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش.
دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..."
و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته.
به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت!
شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند.
بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم:
"ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..."
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#با_طلا_باید_نوشت
⚜عرفا میگن ناامیدی، یأس و غصه یه جور کفر میتونه باشه
یعنی شما یادت رفته که یک خدایی داری
شما الکی میگی که من یه معشوقی دارم و اونو فراموش کردی که ناامید شدی
⚜یادتون باشه که شیطان هیچ وقت در گوش شما زمزمه نمیکنه که برو بانک بزن یا برهنه در انظار عمومی حاضر شو
چون میدونه شما هیچ وقت این کارو نمیکنید
⚜شیطان شما رو چه جوری باید فریب بده و از خدا دور کنه؟
با یأس و ناامیدی ،اینکه الکی غصه بندازه تو دلتون
هر وقت داشتی غصه میخوردی با خودت بگو یعنی من دارم وجود خدا رو انکار میکنم؟
یعنی من باور ندارم که خدایی وجود داره که با امید و توکل به اون میتونم مشکلمو حل کنم؟
اصلا شاید این غم میخواد منو رشد بده
و امید به خدای نجات دهنده میتونه موجب آرامش دل ها باشه
⚜اگر به این آیه الهی ایمان داشته باشی دچار ناامیدی نمیشی👇
فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
📚
@ketabkhanehmodafean
.pdf
3.96M
📒عنوان: #عنبیهشناسی
✍علی حسینی
📚
@ketabkhanehmodafean
Veda-ba-aslahe.pdf
4.25M
📚عنوان : #وداع_با_اسلحه
✍نویسنده : ارنست همینگوری
📝مترجم : نجف دریابندری
📖موضوع : رمان
📄تعداد صفحات : ۴۲۵ صفحه
📚
@ketabkhanehmodafean
📚کتاب ضرب المثل های جاندار (از آهو تا یابو)
🌵در ضرب المثل های فارسی ضرب المثل هایی که نام #حیوانی🐮🐭🐱در آن آمده بسیار فراوانند.
حقیقت آن است که این ضرب المثل ها از شیرینی فوقالعاده برخوردارند و مردم نیز علاقه بسیاری☺️ به استفاده از آنها دارند.
✅#قرآن_کریم نیز جایگاه گهگاه از #جاذبه_حیوانات برای توضیح #معارف_دینی بهره برده است.مثلاً در آیه ۵ #سوره_جمعه می خوانیم: (کسانی که مکلف به تورات شدند اما حق را دان کردن #مانند_الاغی هستند که کتاب هایی بر آنها بار شده).
✅در #احادیث اهل بیت نیز نمونه هایی از این دست به فراوانی دیده می شود مثلاً در حدیثی از پیامبر می خوانیم (مومن #مانند_زنبور عسل است که غذای پاک میخورد و محصول پاک و در می آورد وقتی بر شاخه می نشیند آن را نمی شکند.
بحارالانوار جلد ۶۱ صفحه ۲۳۸)
📗غلامرضا حیدری ابهری در تازهترین اثر خود نزدیک به هزار ضرب المثل دیگر را در اختیار کودکان و نوجوانان قرار داده است.کتاب #ضرب_المثل_های_جاندار با محوریت #ضرب_المثل هایی که نام #حیوانات 🐴🐤🐵🐥🐝🦗🕷🙊🦅🐭🐔🐧🐯🦁🦈🐏🐇🐓🐈🐩🐿🦓🦍🐘🐫🐊🐠🐡🐢🐍🦎🐚🐞🦋🦀🐙در آنها آمده سامان یافته است.
✍نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
📖تعداد صفحات: ۲۳۲صفحه
▪️ناشر: رودآبی
💰قیمت: ۷۷.۰۰۰تومان
🎁قیمت باتخفیف: ۷۰.۰۰۰تومان
☘🍄🍀🍄🍀🍄🍀🍄☘🍄🍀🍄
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/4037270?ref=830y
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕کتاب ضرب المثل های جاندار را باهم ورق بزنیم
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنجاه_و_هشتم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم:
_بلیط گرفتم
سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم:
+میرم مشهد.فردا صبح...
و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد:
_ا یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند:
+خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه
و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند.
تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده...
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون
و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت"
بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✍شرح عشق....
دنیای عجیبی است که در آن بسیاری از آیتالله و آیتالله زادهها عاقبت به شر میشوند
و برخی دیگر از آن سر دنیا، از عالم کفر و الحاد به اینجا میآیند
و اینطور عاقبت به خیر میشوند..
#کونیکویامامورا که از ژاپن به ایران آمد، مسلمان شد و فرزندش در دفاع مقدس به شهادت رسید، آسمانی شد و
به فرزند شهیدش پیوست...
🥀❤️🥀❤️
یاد و خاطرهی این بانوی برگزیده ؛ گرامی
و روحش در اعلاعلّییّن با حضرت زهرا سلاماللهعلیها محشور باد.
#سبا_بابایی ( کونیکو یامامورا )
#مادر_شهید_ژاپنی
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه داره 👆
سلام
و روزتون نیکو
➖➖➖🍃🌸
ادامهی کتاب صوتی #حاج_قاسم رو باهم میشنویم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
« #مهاجر_سرزمین_آفتاب »
روایت خاطرات کونیکویامامورا تنها مادر شهیدی است که اصالت ژاپنی داره.
#سبا_بابایی
📚 @ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنجاه_و_نه
✍فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد:
_نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد
+دلم می خواست باشم اما...
_دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم
دستش را می گیرم و با عجز می گویم:
+دو به شک م نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام
و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم
_رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها
+اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره
_خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟
+حتما
_بهم زنگ بزن
+حتما
_مواظب خودتم باش
+حتما
می خندد و می گوید:
_چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما...
+چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم
_باشه عزیزم خیالت راحت
+برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد
_خدانگهدارت
+خداحافظ...
و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن...
به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود...
فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم..
انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود!
حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت
توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم.
صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد.
_تنها سفر می کنید؟
بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید:
+چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست
چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده.
نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!"
لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند
هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام.
وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند:
_خوش اومدی خانوم گریز پا!
همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید:
+خودتی پناه؟!
_پس کیه؟
+وای دختر!چقدررر عوض شدی تو
و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد.
+له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب
_بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری
_قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها
+بهتر ا صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک...
_چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم
+شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟
_خونه ی شما؟
+نه میریم خونه دایی صابر
_ولی...
+حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما
_پس بریم
توی ماشین می نشینیم و می گویم:
+دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟
_بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی
+خدا بخیر کنه
_این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه
بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
📚
@ketabkhanehmodafean