فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 👆👆
🎥 در رجب ماه ملتمسانه از خدا بخواه ...
🎙 آیت الله جوادی آملی
#ماه_رجب #رجب
#پادکست_گرافی
#پادکست
📚
@ketabkhanehmodafean
📣 علت کاهش شمارگان کتاب چیست؟
✍ روایت بازدید سه ساعته رهبر انقلاب از سی و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
🔹 قیمت کاغذ و تاثیر آن بر قیمت کتاب و کاهش شمارگان آن در غرفه نشر معارف هم به شکل دیگری تکرار شد. وقتی که آقا از مسئول نشر علت کاهش شمارگان و افزایش قیمت آثار را جویا شدند پاسخ داد که کاغذ به شکل سرسامآوری گران شده است. مسئولان این غرفه هم مانند بعضی دیگر از ناشران میخواستند چند عنوان از کتابهای خود را بعنوان هدیه به رهبر انقلاب تقدیم کنند که البته در خبرهای منتشرشده بعد از نمایشگاه در رسانهها به اشتباه بهعنوان خرید کتاب توسط آقا از آن اعلام شد! اتفاقات نمایشگاه کتاب و صحبتهای ناشران با آقا برای اهالی فرهنگ و ادب جذابیت دارد و همین روایت مکتوب نیز تنها بخشهایی از آن را به رشته قلم درآورده است؛ اما آنچه مسلم است، بیان ناقص و مخدوش مطالب و احیاناً استفاده نامناسب و ابزاری از آنها در شأن دستاندرکاران عرصه نشر و کتاب و فرهنگدوستان نیست.
🔍 ادامه را بخوانید
https://khl.ink/f/52829
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت هشتم: عقدکنان
🌹روزی که آمدند خواستگاری پدرم گفت نمی دانی چه خبراست !
مادرو پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.
خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تاجواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم ولی منوچهر تحصیلات نداشت .تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار... توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد.خانواده ی متوسطی داشت. حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت تو دیوانه ای !! حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی!!!
🌹خب من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.
یک هفته شد یک ماه .ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی... بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت می خواهم بروم کردستان بروم پاوه... لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کارکنم فرشته ؟؟
🌹منوچهر صبور بود. بی قرار که می شدمن هم بی طاقت می شدم ... باخانواده ام حرف زدم.دایی هام زیاد موافق نبودند.گفتم اگر مخالفید باپدر می رویم محضر عقد می کنیم.
🌹خیالم ازبابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن ویک شاخه نبات باشد.اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صدوده هزار تومان راضی شدم ... پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد وپنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم ... عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم.
#ادامه_دارد
📚
@ketabkhanehmodafean
🏝گاهی دلمون میلرزه
انتظار خستهمون میکنه
پر از سوال میشیم
یادمون میره کجا ایستادیم
کاش اینجور وقتها یادمون بیفته
که به خودمون بگیم
عجله نکن!
سبدت رو پر از شکوفههای دعا کن
از خودش بخواه
و مطمئن باش
به موقع بهترینها رو برات رقم میزنه
✨لكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ ۚ وَسَوْفَ تَعْلَمُونَ( انعام ۶۷)🏝
____🍃🌸🍃____
ســـلام همراه گرامی
روزتان متصل به عشـــق و نگاه الهی
روزتـون با شکوه ☀️
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@ketabkhanehmodafean
کتاب صوتی #خداحافظ_سالار
گوینده : سودابه آقاجانیان
📕#معرفی_کتاب
«خداحافظ سالار» خاطرات پروانه چراغنوروزی؛ همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قافله سالار مدافعان حرم ، به قلم حمید حسام است.
شروع داستان از سال ۱۳۹۰ است که شهید همدانی خانواده خود را در اوج بحران سوریه و سقوط دمشق، آگاهانه به آن شهر میبرد.
بعد از بازگشت به ایران زمانی که سوریه امن و بحران سقوط دمشق کم میشود، خانم چراغنوروزی شروع به نوشتن خاطرات کودکی خود میکند و داستان به دهه ۴۰ برمیگردد.
زندگی شهید همدانی پر بود از حادثه، مجروحیت، گمنامی و کارهای بزرگی که ناشناخته ماندهاست.
بخشی از کتاب به خاطرات و نقش شهید همدانی در تاسیس سه لشکر سپاه در سالهای دفاع مقدس و ماموریتهای متعدد از جمله حضور وی در آفریقا و در نهایت دفاع از حرم اهل بیت(ع) در سوریه میپردازد.
همه اینها در کنار شنیدنیهای قصهی حرم و مقابله با تکفیریها در این کتاب جمع شدهاست.
📚
@ketabkhanehmodafean
Part01_خداحافظ سالار.mp3
16.58M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 1⃣
📚
@ketabkhanehmodafean
Part02_خداحافظ سالار.mp3
17.53M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 2⃣
📚
@ketabkhanehmodafean
Part03_خداحافظ سالار.mp3
19.26M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 3⃣
📚
@ketabkhanehmodafean
Part04_خداحافظ سالار.mp3
16.66M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 4⃣
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗بعضی از بهترین کتاب ها
با موضوع شهدا🕊
👌سفارش امام خامنهای عزیز به جوانان به خواندن کتاب شهدا
📚
@ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت نهم: زندگی مشترک
🌹حالامن قربانی شدم یاتو؟؟
منوچهر زل زدبه چشم های فرشته. ازپس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هایش رادزدید و گفت این که این همه فکرندارد. معلوم است، من...!
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود بین انگشتانش گرفت و به تاریخ "بیست ویک بهمن " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روزحرف های منوچهر برایش قشنگ بود امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبااست... او مرد رویاهایش بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی، ونترس.
🌹هرچه من ازبلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. دختری با سه چهار تا ژ-سه و یک قطارفشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد چه طور از بلندی می ترسد!؟
🌹کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم . روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم .من را می برد پیست موتورسواری . می رفتیم کایت سواری
اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبردمن را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر... برایم کتاب زیاد می آورد... مخصوصا رمان های تاریخی، باهم می خواندیمشان.
🌹منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن .خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود... برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه با دوستش علی برادر خوانده شده بود فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت.!!
🌹پدرش سه بار باهاش اتمام حجت کرده بود می خواهی درس بخوانی یانه؟؟؟؟
منوچهر می گوید نه ... برای اینکه سرعقل بیاید می گذاردش سرکار توی مکانیکی .. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار... ولی به من می گفت تو باید درس بخوانی!!!
🌹می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها درکنار هم باشیم... نه برای اینکه حرف بزنیم ،سکوتش را هم دوست داشتیم.
#ادامه_دارد
📚
@ketabkhanehmodafean
💌|#یه_حرف_قشنگ
کسی که
قلبش آسمونیه، نه فقط
حرفهاش، هر کارش
رنگ خدایی داره
💫 خدای مهربون
توی قرآن، برای بندههاش
یه پیام ویژه فرستاد:
#لاتمش_فی_الارض_مرحا
یعنی با غرور راه نرید 🍃
👈 اما
برای #دخترها
یه پیام ویژه، با یه زبونِ
خاص و زیبا داشت؛
اونجایی که از
دختران حضرت شعیب
میگفت:
#تمشی_علی_الاستحیا ☘️
یعنی
یه دختر خدایی،
حتی راه رفتن و قدمهاش،
عطرِ آرامش، عطرِ
#حیا داره ... 🌸.
💫 اسرا. آیه ۳۶_ قصص. آیه ۲۵
—————————————————
#عفاف_و_حجاب
#نکته
💐🌸💐
#حجاب_آرامشی_از_جنس_خداست
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیان جالب رهبر انقلاب در رابطه با نحوهی تربیت در خانوادههای چند فرزندی...
📚
@ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت دهم: کوله ی خاکی رنگ
🌹توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم ... دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث .شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعداز امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال راگشتیم. هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد چادر می زدیم و می ماندیم... تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد.
🌹اول دوم مهربود... سرسفره ی ناهار ازرادیو شنیدم سربازهای منقضی پنجاه وشش را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته... ازمنوچهر پرسیدم "منقضی پنجاه وشش یعنی چه؟"
گفت یعنی کسانی که سال پنجاه وشش خدمتشان تمام شده... داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده...
برادرش رسول آمد دنبالش وبا هم رفتند بیرون.
🌹بعدازظهر برگشت با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای!!!؟؟؟
گفت لازم می شود!!
گفت آماده شو بامریم و رسول می خواهیم برویم بیرون... دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند... شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت : ما فردا عازمیم!!!!!
گفتم چی ؟؟ به این زودی؟؟
گفت ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم...
مریم پرسید ما کیه ؟؟؟؟؟
گفت من و داداش رسول !!!
🌹مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی... ما تازه عقد کرده ایم!! اگر بلایی سرت بیاد من چی کارکنم ؟؟؟
من کلافه بودم ، ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود... آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند... باز من رفته بودم خانه ی خودم...
🌹چشم هاش روی هم نمیرفت... خوابش نمی آمد... به چشم های منوچهر نگاه کرد.
هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند،.. قهوه ای، میشی یاسبز؟
انگاررنگ عوض می کردند... دست های اورا در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد... خنده ی تلخی کرد... دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی ازآن ها پهن تربود... سرکارپتک خورده بود.
منوچهر گفت :همه دو تا شست دارند...من یک شست دارم یک هفتاد........
🌹می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد... لازمش می شد.... منوچهرگفت فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تورا از من جدا کند... یک عشق دیگر...
"عشق به خدا" نه هیچ چیز دیگر....
#ادامه_دارد
📚
@ketabkhanehmodafean