🏴کتابخانهمدافعانحریمولایت🏴
#قدّیس ✍...عبدالله اریب به او نگاه کرد. فکر کرد اگر برای کار مهم تری نیامده بود، جواب او را طوری
#قدّیس
🔶کشیش ادامه ی داستان را نخواند.
کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟!
آنها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت..
💔
قلبی در سینه ی مردی از طپش افتاد که خسته بود، از نافرمانی و نامهربانی امتش به ستوه آمده بود و می گفت:"
خدایا! من این مردم را از پند و تذکرهایم خسته کرده ام..آنها نیز مرا خسته نموده اند..آنها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام.
دل شکسته ام...😭
به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هرکس را بر آنان مسلط کن."
📗
🔸کشیش نهج البلاغه را برداشت . دیده بود که علی وصیتنامه ای دارد .دلش می خواست بداند علی پس از به خون درغلتیدن چه وصیتی داشته است.
کتاب را ورق زد...
📖
نامه ی ۴۷، وصیتنامه ی او به پسرانش حسن و حسین بود:
"✨شما را به #ترس_از_خدا سفارش می کنم..به دنیاپرستی روی نیاورید..گرچه دنیا به سراغ شما آید.
بر آنچه از دنیا از دست می دهید، اندوهناک مباشید. همیشه #حق را بگویید و برای پاداش الهی عمل کنید و #دشمن_ستمگران و #یاور_ستمدیدگان باشید.
💠
شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیتنامه به آنها می رسد، به #ترس_ازخدا ، #نظم_در_امور_زندگی و #ایجاد_صلح_و_آشتی در میانتان سفارش می کنم.
زیرا من از جدّ شما ، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود:" اصلاح کردن امور مردم ، از نماز و روزه ی یکسال شما برتر است."
💠
خدا را خدا را !
درباره ی #یتیمان سفارشتان می کنم. مبادا آنان گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوقشان ضایع گردد.
خدا را خدا را !
درباره ی #همسایگان! حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری به همسایگان سفارش می کرد؛ تا آنجا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد.
💠
خدا را خدا را !
درباره ی #قرآن! مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند.
خدا را خدا را !
درباره ی #نماز ، چرا که نماز ستون دین شماست.
خدا را خدا را !
درباره ی #خانه_ی_خدا !
تا هستید آن را خالی مگذارید؛ زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود.
خدا را خدا را!
درباره ی #جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا !
💠
بر شما باد به پیوستن و #وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیرهای هم.
مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید..
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر را ترک نکنید که بدهای شما بر شما مسلط می گردند و آنگاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد.
💠
ای یاران من!
مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است.
بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود.
اگر از ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبُرید.
که من از رسول خدا شنیدم که فرمود:" بپرهیزید از بریدن اعضای بدن؛ هرچند سگ هار باشد."
📌پایان فصل ۱۲
🎚۱۶۵
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean