گر تو میخواهی مسلمان زیستن
نیست ممکن جز به #قرآن زیستن
از تلاوت بر تو حق دارد کتاب
تو از آن کامی که می خواهی بیاب
📚🌼📚🌼
کتابخانه مجازی مدافعان حریم ولایت
به یقین انسان در هیچ عصر و دوره ای بی نیاز از #قرآن و رهنمودهای قرآنی نبوده
و نخواهد بود ،
آنان که راهی به جز صراط مستقیم را برگزینند و خود را بی
نیاز از این مشعل فروزان بدانند، در ضلالت، گمراهی و سرگردانی خواهند بود.
📚
کتابخانه مجازی مدافعان حریم ولایت
#قرآن
امر کننده است ( به معروف ) و نهی کننده است ( از منکر ) و بر حسب ظاهر
خاموش است و در حالی در واقع گویا وحجت و برهان خدا است بر بندگانش که از
ایشان بر عمل به قرآن پیمان گرفت و آنها را در گرو آن قرار داد و از عذاب
رهایی نیست.
مگر به متابعت قرآن نور آن تمام گردانید و دین خود را به سبب
آن کامل نمود.
📚
کتابخانه مجازی مدافعان حریم ولایت
امام زین العابدین (علیه السلام):
آیات
القرآن خزائن کلما فتحت خزانه ینبغی لک ان تنظر ما فیها
( آیات #قرآن گنجینه ای هستند پس هرگاه این گنجینه را گشودی، سزاوار است نگاه کنی که در آن چیست)
🏴کتابخانه مجازی مدافعان حریم ولایت
حضرت رسول ( صلوات الله علیه ):
با #قرآن مانوس باشید و آن را پیشوا و رهبر خویش قرار دهید که قرآن گفتار خدای جهانیان است که از اوست و به سوی او باز می گردید.
📚🏴📚🏴
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
#بخشی_از_کتاب
#قرآن
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ﴿۱﴾
ما [قرآن را] در شب قدر نازل كرديم (۱)
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ ﴿۲﴾
و از شب قدر چه آگاهت كرد (۲)
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿۳﴾
شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است (۳)
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ ﴿۴﴾
در آن [شب] فرشتگان با روح به فرمان پروردگارشان براى هر كارى [كه مقرر شده است] فرود آيند (۴)
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿۵﴾
[آن شب] تا دم صبح صلح و سلام است (۵)
امشب ما رو هم دعا کنید🙏
📚
@ketabkhanehmodafean
🔷 آیت الله بهجت :
بهگونهای #قرآن بخوان
که چشم تو قرآن را ببیند
گوش تو قرآن را بشنود و
قلب تو نسبت به معارف
بلند او حضور داشته باشد
باید آن را از آفرینندۀ قرآن
تلقّی کند ، که …
قرآن را خدا میگوید و
تو شنونده قرآن هستی
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
#قرآن ، کتابی
که بصیرت های آن آشکار است،
معانی عمیق آن روشن ، ظواهر آن آشکار، پیروان
آن شادند و بسوی رضوان و جنان رهسپارند.
پس شنیدن قرآن مایه رستگاری است.
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
درمان خود را از #قرآن بخواهید
و در سختیها از قرآن یاری طلبید و خواسته
های خود را به وسیله قرآن طلب کنید و با دوستی قرآن به خدا روی آورید
زیرا
وسیله ای برای تقرب بندگان به خدا ، بهتر از قرآن وجود ندارد.))
☘✨☘✨
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
انس
با #قرآن و تلاوت آمیخته با فهم معانی و مفاهیم آن ، انسان را در آسمان
معرفت الهی به پرواز در می آورد
و با ملائکه هم سنخ می کند
و ملکوتیان به
او عشق می ورزند،
افزون بر این برخی سوره های قرآن خواص ویژه ای نیز به
همراه دارند ،
از جمله در روایتی که امام صادق (علیه السلام) نقل فرموده است
چنین می
خوانیم: (( پس از آنکه رسول خدا (ص) بر جنازه (( سعد بن معاذ )) نماز گزارد
، فرمود : هفتاد هزار فرشته که در میان آنها جبرئیل نیز بود بر جنازه او
نماز گزاردند.
من از جبرئیل علت این احترام ملائکه را پرسیدم و او گفت :
بخاطر اینکه او در همه حالات: در نشستن ، ایستادن ، سواره بودن ، پیاده روی
و رفت و آمد (( قل هو الله احد )) را تلاوت می کرد.))
📚✨📚
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
#قرآن
نوری است که در آن تاریکی یافت نمی شود و چراغی است که درخشندگی آن زوال
نپذیرد، ریسمانی که رشته ی آن محکم و پناهگاهی که قله ی آن بلند و دریاییست
که تشنگان آن ، آبش را تمام نتوانند کشید و شفا دهنده ایست که بیماری های
وحشت انگیز را بزداید ، قرآن بهار دل چشمه های دانش ، سرچشمه ی عدالت و نهر
جاری زلال حقیقت است.
📚
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
وظایف ما در قبال #قرآن
۱– یاد گیری قرآن : رسول گرامی ( ص ) در این باره می فرماید: (( بهترین شما
کسی است که قرآن را بیاموزد و آن را به دیگران نیز یاد دهد))
۲- قرائت قرآن: پیامبر گرامی ( ص ) می فرماید : (( خانه های خود را با تلاوت قرآن نورانی کنید))
۳-تدبر در قرآن: یعنی قاری قرآن تنها به خواندن الفاظ، بدون توجه به معانی
آن، اکتفا نکند، بلکه همراه با قرائت آن در معانی قرآن اندیشه کند.
۴- عمل به قرآن : که مهمترین موارد است . پیامبر اکرم (ص) فرمود: (( رب تال للقرآن و اقرآن یلعنه )) بسا کسانی که قرآن را تلاوت می کنند در حالی که قرآن بر آنها لعن و نفرین فرستد.
۵- حفظ قرآن : پیامبر گرامی اسلام ( ص ) فرمودند:(( لا یعذب الله قلبا وعی القرآن؛ خداوند قلبی را که ظرف قرآن باشد ، عذاب نمی کند))
📚🏴📚🏴
#کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
🌺روزمان را با #قرآن آغاز کنیم
🍂 اولین مولفه قوی شدن #مجلس_قوی است. 🍂
🔸قَالَتْ إِحْدَاهُمَا يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ
(قصص/٢۶)
⚡️ ترجمه :
يكى از آن دو (دختر، خطاب به پدر) گفت: اى پدر! او را استخدام كن، زيرا بهترين كسى كه (مى توانى) استخدام كنى، شخصِ توانا و امين است.
❌ بنابراین؛ اولا:
در گزينش ها، به بهترين ها توجّه كرده و لایقترین را انتخاب کنیم. «خير من استأجرت»
💥ثانیا:
براى انتخاب افراد، به دو عنصر توانايى (تخصّص) و امانتدارى (تعهّد)، توجه کنیم. «القوىّ الامين»
#مجلس_کارآمد #مجلس_انقلابی. #نه_به_غربگرایان#نه_به_اصلاح_طلبان #تضعیف_انتخابات. #ادعای_تقلب
#انتخابات #انتخابات_98
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
👈 از تعطیلی فعلی حوزه و دانشگاه و مدرسه استفاده کنید👉
✳️ تا می توانید مطالعه کنید
💠 تا می توانید کتاب بخوانید
🔰 اگر از روی کتاب می خوانید با خودکار در آن مطالبی پیرامون متنش بنویسید و سیاه کنید، اگر pdf می خوانید ، کاغذ کنارتان باشد برای یادداشت برداری .
خواندنpdf به قصد یادگیری ،بدون یادداشت برداری ، آب در هاون کوبیدن است !!!
🌀 از تعطیلی فعلی حوزه و دانشگاه و مدرسه استفاده کنید.
از همین الان ، از همین الان ، از همین الان ، از همین الان برای تعطیلات عید خود برنامه بریزید.
هم تفریح و دید و بازدید ، هم مطالعه و کتاب
نکند روز شنبه 16 فروردین 99 که آمد و پایان تعطیلات ، حداقل 3 کتاب ( هر کدام حداقل 200 صفحه ) نخوانده باشیم.
🔰 الان بیشترین شبهات بر روی #قرآن ، #تاریخ_اسلام ( از صدر اسلام تا ایران بعد اسلام) ، #جمهوری_اسلامی و #مهدویت است
روی این موضوعات کار کنید و مطالعه
❇️ نکند روزی بیاید و تمام شود و ما در آن روز حتی یک صفحه کتاب نخوانده باشیم که واقعا آن روز را بطالت گذراندیم و باید جوابگو باشیم روزی در محضر امام زمان (عجل الله فرجه )
🌀 برنامه بریزید برای خواندن ، و مطالعه ، از خدا و ولی عصر (عجل الله فرجه ) کمک بخواهید برای کمک شما در انجام آن، شک نکنید پشتیبان شما هستند .
یادمان نرود این آیه " الذین جاهدوا فینا ، لنهدینهم سبلنا... "
🔰 اینقدر موضوع زمین افتاده زیاد داریم که تا دلتان بخواهد کار زمین افتاده هم هست !
✳️ هر عزیزی بتواند کتاب بخواند و خلاصه برداری کند و در پستهای مختلف بنویسد ( هر پست حدودا 5 الی 6 خط ) و آن را برای ما بفرستد، قطعا با نام آن فرد در کانال مان پخش خواهیم کرد و خود این ثواب بزرگی هست برای آن فرد ، گویی سخنرانی کرده است برای چندین مخاطب..
👇👇👇
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمید
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍ #شهرِ_عشق #قسمت_شانزدهم 💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گ
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_هفدهم
💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
💠 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
💠 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
💠 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
💠 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
💠 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
💠 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
💠 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_دوم 💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_سوم 💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، د
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_سوم 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دن
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
سوره الأسرا آيه ٢٤
بِسْمِ ٱللّٰه ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحْيم
پروردگارا !
آنان را به پاس آنکه مرا در کودکی تربیت کردند مورد رحمت قرار ده
#قرآن
🏴📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 😰عرق از سر و رویم می ریخت..گاهی که فرصتی پیش می آمد به اطرافم نگاه می کردم؛ امام را می دیدم
#قدّیس
✍ عبدالله گویی فقط به خرگاه سفید معاویه فکر می کرد و شاید امید به کشتن معاویه بود که از همه پیشی گرفت.
جلوتر رفت و من هرگز ندیدم که چگونه در زیر بارانی از سنگ ، نقش زمین شد. سنگ هایی که یکی از آنها سرم را شکافت.
در زیر باران سنگ ها ، قدرت ، مقاومت و پیشروی نداشتیم..ناچار برای در امان ماندن از سنگ، تصمیم به عقب نشینی گرفتیم..
بخصوص که صدای مالک اشتر هم به گوش می رسید که ما را از پیشروی منع و دعوت به عقب نشینی می کرد.
↪️
به عقب بازگشتیم. در نقطه ای امن روی زمین نشستم. دهانم خشک شده بود و بدنم خیس عرق بود. از جراحتِ سرم ، خون بیرون می زد.
🤕
سرم را با پارچه ای بستم و چشم به میدان کارزار دوختم که صدها نفر از کشتگان و مجروحان جنگ ، روی زمین افتاده بودند.
مالک در جبهه ی راست می جنگید و امام در جبهه ی چپ شمشیر می زد .پرچم های قبایل مختلف عرب از هر دو سپاه به سر نیزه ها دیده می شد.
⚔
با این که می توانستم آبی بخورم و ساعتی استراحت کنم، اما از جا برخاستم و در حالی که صورتم به خون سرم آغشته بود، به طرف میدان جنگ رفتم تا در پیروزی سپاه امام نقشی داشته باشم.
🔷🔶🔷
آن روز نبرد با کشتگانی از هر دو سپاه به پایان رسید و ما در میان کشتگان خود، جسد عبدالله بن بدیل را نیز یافتیم که محاسن سفیدش به خون نشسته بود.
تا دو روز هر دو سپاه به کار دفن کشته ها و التیام مجروحان و سازماندهی سپاه خود پرداختند.
روزی دیگر دو سپاه مقابل هم ایستادند. حمله ای انجام نشد و جنگ نفر به نفر ادامه یافت..
🔺 با کشته شدن عبدالله، علی فرماندهی گردان ما را به عهده گرفت. از آن پس ، من به علی نزدیکتر شدم.
روز حمله ای دیگر فرا رسید. حمله ای سنگین و برق آسا که یاران معاویه یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند.
خرگاه معاویه در ۱۰۰متری قرار داشت و سقوط آن حتمی بود.
🔻 ناگهان از میان سپاه معاویه، عدهای #قرآن ها را بر نیزه زده پیش آمدند
و فریاد زدند:" ای مردم عراق❗️
علی و معاویه را به حال خود رها کنیم❗️
بر همسران و فرزندان خود رحم کنیم❗️
دست از جنگ بشوییم و به قرآن تمسک جوییم و راه حکمیت را در پیش گیریم❗️"
اما مالک اشتر جلو رفت و مقابل آنان ایستاد و گفت:" ما به نیرنگ تن نمی دهیم! ما...."
ادامه دارد...
🎚۶۴
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ✍...عبدالله اریب به او نگاه کرد. فکر کرد اگر برای کار مهم تری نیامده بود، جواب او را طوری
#قدّیس
🔶کشیش ادامه ی داستان را نخواند.
کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟!
آنها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت..
💔
قلبی در سینه ی مردی از طپش افتاد که خسته بود، از نافرمانی و نامهربانی امتش به ستوه آمده بود و می گفت:"
خدایا! من این مردم را از پند و تذکرهایم خسته کرده ام..آنها نیز مرا خسته نموده اند..آنها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام.
دل شکسته ام...😭
به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هرکس را بر آنان مسلط کن."
📗
🔸کشیش نهج البلاغه را برداشت . دیده بود که علی وصیتنامه ای دارد .دلش می خواست بداند علی پس از به خون درغلتیدن چه وصیتی داشته است.
کتاب را ورق زد...
📖
نامه ی ۴۷، وصیتنامه ی او به پسرانش حسن و حسین بود:
"✨شما را به #ترس_از_خدا سفارش می کنم..به دنیاپرستی روی نیاورید..گرچه دنیا به سراغ شما آید.
بر آنچه از دنیا از دست می دهید، اندوهناک مباشید. همیشه #حق را بگویید و برای پاداش الهی عمل کنید و #دشمن_ستمگران و #یاور_ستمدیدگان باشید.
💠
شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیتنامه به آنها می رسد، به #ترس_ازخدا ، #نظم_در_امور_زندگی و #ایجاد_صلح_و_آشتی در میانتان سفارش می کنم.
زیرا من از جدّ شما ، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود:" اصلاح کردن امور مردم ، از نماز و روزه ی یکسال شما برتر است."
💠
خدا را خدا را !
درباره ی #یتیمان سفارشتان می کنم. مبادا آنان گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوقشان ضایع گردد.
خدا را خدا را !
درباره ی #همسایگان! حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری به همسایگان سفارش می کرد؛ تا آنجا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد.
💠
خدا را خدا را !
درباره ی #قرآن! مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند.
خدا را خدا را !
درباره ی #نماز ، چرا که نماز ستون دین شماست.
خدا را خدا را !
درباره ی #خانه_ی_خدا !
تا هستید آن را خالی مگذارید؛ زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود.
خدا را خدا را!
درباره ی #جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا !
💠
بر شما باد به پیوستن و #وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیرهای هم.
مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید..
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر را ترک نکنید که بدهای شما بر شما مسلط می گردند و آنگاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد.
💠
ای یاران من!
مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است.
بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود.
اگر از ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبُرید.
که من از رسول خدا شنیدم که فرمود:" بپرهیزید از بریدن اعضای بدن؛ هرچند سگ هار باشد."
📌پایان فصل ۱۲
🎚۱۶۵
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🔶 یه آیه بگو درباره #اصلاح_طلبان..
حقا که بهترین توصیف از این جماعت، نص صریح قرآن است.
از #آیههای_موضوعی میتوانید برای قوی تر شدن #فن_بیان تون در میان کلام و سخن تون استفاده کنید.. تا حکیمانه تر سخن بگوییم 🌸
#قرآن #حفظ #اسلام #مسلمان #انرژی_مثبت #انگیزشی #حافظه #حکمت #زیبا #شیعه #حافظان #ایران #اصلاحات #اصلاحطلبان #فساد #مفسد #روحانی #ظریف #خاتمی #سرطان_اصلاحات
👉 @ketabkhanehmodafean
@GANJINE313 قصه3.Mp3
1.19M
🇮🇷ویژه ایام #دهه_فجر
🇮🇷 قصه_های_انقلاب
#قرآن
✳️ یک_آیه_یک_قصه
✴ سوره مبارکه شمس/آیات ۹و۱۰
🇮🇷🦋👆بسیار شنیدنی و جذاب
#کودک_و_نوجوان
📚
@ketabkhanehmodafean
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش حاج محمود کریمی به اهانت به ساحت قرآن کریم
🎞#قرآن حیثیت و هویت و آبروی ماست؛
اگر پای قرآن بایستیم می توانیم پای اهل بیت هم بایستیم.
#محرم
#عاشورا #کربلا
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋 در #ماه_رمضان قرآن رو با تفاسیر خوب بفهمیم و عمل کنیم🌱
🎥 نماهنگ معرفی تفاسیر رهبر انقلاب، آیتاللهالعظمی امام خامنهای
👌 تاکنون ۱۰ عنوان از تفاسیر رهبر معظّم انقلاب از سوی #نشر_انقلاب_اسلامی به چاپ رسیده است.
📍 تفسیر سورههای:
منافقون، صف، حشر، جمعه، حمد، بقره، مجادله، ممتحنه، برائت، تغابن
✅ شیوه بیان تفسیری ایشان ناظر به مسائل مورد ابتلای جامعه در زمان کنونی می باشد که با بیانی ساده و گیرا، مخاطب را با خود در جهت فهم عمیق تر آیات قرآن همراه می کند تا بتواند گام های #عملی در جهت #خودسازی و #جامعه_سازی بردارد...
#قرآن #تفسیر_قرآن #آیتاللّهامامخامنهای
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️ قرآن کریم، چراغ راه در فتنهها
یک روایت معروفی است از رسول اکرم (صلواتاللهعلیه) که در یک خطبهی معروفی آن بزرگوار فرمودند:
هرگاه که فتنهها، مانند پارههای شب تاریک، شما را دچار اشتباه و شبهه کرد، به #قرآن مراجعه کنید؛ در تمام حوادثی که خصوصیت فتنهگری دارند.
فتنه یعنی آن چیزی که انسان را دچار اضطراب و ابهام و جهالت میکند و برای روح انسان و فکر انسان و احیانا جسم انسان موجب فشار است.
...
در شناخت یک راه، در شناخت یک وظیفه، گاهی شبهه به وجود میآید و فتنههایی پدید میآیند که راه را برای انسان مجهول میکنند و بسیاری راه را گم میکنند.
پیغمبر اکرم در این حدیث فرموده که آنچه در این مواقع به کار میآید، قرآن است.
📚 برشی از کتاب #تفسیر_سوره_حمد
حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای (مدظلهالعالی)
#ماه_رمضان
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
33.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝ #ببینید
💠 تدبر در قرآن
💠 چند نکته در مورد درک بهتر مفاهیم قرآنی
🌀 کاری از گروه کافه موشن
🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه « دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان »
📎 #موشن_آبجکت
📎 #قرآن
🔻 ما را دنبال کنید👇
@ketabkhanehmodafean