فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمیک_موشن_خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#قسمت_ششم
این داستان: سلیم النفس
🌟 انتشار ششمین قسمت از مجموعه داستانی کتاب #خاطرات_سفیر؛(خاطرات دفاع از حجاب و اسلام در فرانسه)
کتابی که رهبر انقلاب توصیه کردند «خانمها بخوانند».
🌸 این بخش از کتاب، ماجرای گفتگوی خانم نیلوفر شادمهری است با یک پسر مراکشی به نام ریاض دربارهی موسیقی، دعای عهد و کتاب مفاتیح الجنان!
برای دیدن سایر قسمتها با ما همراه باشید😍👇
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_پنجم 💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تن
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@ketabkhanehmodafean
چه طوری زمینه های کتابخون شدن بچه ها رو فراهم کنیم؟!
📗📙📘
#قسمت_ششم
در مرحله ی ایجاد عادت و علاقه به کتابخوانی در بچه ها، به علایق بچه ها توجه ویژه داشته باشیم.
❓یعنی چه کار کنیم؟!
☘ما برای پرورش بچه های کتابخوان دو مرحله داریم؛
یکی ایجاد عادت و علاقه به کتاب و مطالعه، و
دومی پرورش قدرت تفکر و انتخاب کتاب خوب.
در مرحله ی اول، اون چیزی که اهمیت داره اینه که کودک از طریق علاقه هاش، به کتاب علاقه مند بشه.
یعنی اگر به دنیای حیوانات علاقه داره، تهیه ی این کتاب ها رو در اولویت قرار بدیم.
اما؛
نکته ی مهم اینه که همیشه یادمون باشه هر کتابی، لیاقت این رو نداره که مهمون فکر و قلب بچه های ما بشه.
درسته، علایق بچه ها اولویت میشه، اما نه اینکه هر کتابی با اون موضوع رو در اختیارش قرار بدیم.
☺️
و نکته ی بعد اینکه منظور از اولویت داشتن، این نیست که دیگه سراغ موضوعات دیگه نریم،
بلکه توازن و تعادل رو رعایت میکنیم تا کودک در میان علاقه هاش، با دنیاها و موضوعات دیگه هم آشنا بشه
و چه بسا هر چند وقت این علایق تغییر کنن!
☺️
#چه_طوری_زمینه_های_کتابخون_شدن_بچه_ها_رو_فراهم_کنیم؟!
#کتابخانه_کودک
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ♥️ #قسمت_پنجم خانواده اش هم اصرار بر همین مدل داشتند و خودشان هم مانعی نبودند.
.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_ششم
ما ۲
ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود.
سینا حسرت زده به ماشین هایی که از کنارشان رد می شد نگاه می کرد.
شهاب خنده اش گرفت و گفت:
– حسرت بخوری گرم میشی؟ سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مچاله شد و گفت:
_ بخاری، شوفاژ، کرسی، چایی… همه میاد جلوی چشمم. حال بچم هم همینطور!
شهاب سرش را چرخاند سمت سینا و پرسید:
– مگه تبش قطع نشده؟
– نه طفلکم! امروز سه روز شد که خونه سقفش سرجاشه. گفته ویروسه سه روز تحمل کنید تموم میشه. بنده ی خدا خانمم خواب نداره!
همزمان با این حرف، همراهش زنگ خورد. سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برایش شعر خواند و وعده ی آمدن داد.
ارتباط را که قطع کرد، چند لحظه طول کشید تا چشم از صفحه ی روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین.
شهاب با تأسف سری تکان داد.
به خاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگه داشته بودند و سرما کلافه شان کرده بود.
ساعت ها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانه ای که ارتفاعش بیشتر از خانه های دیگر توی ذوق می زد.
سینا همان طور که برای گرم شدن، دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت:
-خونه نیست که، دژِ! ببین قسمت بالای دیوار رو، انگار نیم مترش را بعدا ساختن!
هم بلندی دیوار غیر عادیه، هم دوتا دوربینی که روی خونه سواره!
باید ببینیم توش هم همینجوریه؟
– آقا امیر داره میاد ببینیم چی میگه تا پیشنهاد خودمون رو بهش بدیم!
لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد. صدای گرم امیر در ماشین پیچید:
– سلام سلام… چه سرمای دل چسبی! چه خبر؟
دستان سرد امیر را فشردند و شهاب گزارش داد:
– منتظر شما بودیم. روی در اصلی سه تا دوربین سواره، البته یکیش برای ساختمون روبروییه.
همون که سنگ سیاه کار کرده.
یه در هم توی کوچه داره که برگ های خشک جمع شده جلوش نشون میده خیلی وقته باز نشده!
البته توی این مدت هم ما ندیدیم کسی از کوچه رفت و آمد کنه!
– خب پس شروع کنیم.
شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لب تاب کنترل می کردند. سینا گفت:
– یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که!
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد:
– این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا!
سینا با وحشت نالید:
– من مطمئنم که همه رفتند!
#ادامه_دارد
📚
@ketabkhanehmodafean
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــشـم
✍یه لبخندی زد ایستاد به نماز بدون توجه به من در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره اما پاهام به فرمان من نبود
وضو گرفتم ایستادم به نماز نماز که تموم شد دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم غذاش رو گرفت و نصف کرد نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم غذای شیعه، غذای حضرت
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم کم کم سر صحبت رو باز کرد منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی
پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم..
ادامه دارد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شــشم
✍باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📖 رمان #فطرس_در_قتلگاه
✅ #قسمت_ششم
لعیای فرشته را دیدم که به همراه دیگر فرشتگان عزم بازگشت به آسمان را داشت.
او زیباترین فرشته خدا بود که در بین تمام آنها سرآمد بود .
سلام کردم و گفتم: درود خداوند بر تو ای زیباترین فرشته خدا
آیا شما هم به اذن پروردگار برای تبریک آمده اید؟
لعیا گفت: سلام بر تو ای فطرس.
من به همراه تنی چند از فرشتگان به دستور خدا به سوی فاطمه آمدیم تا در هنگام ولادت حسین در کنار او باشیم و او را تنها نگذاریم.
اکنون که حسین متولد شده است ما نیز به سوی جایگاه خود می رویم.
و به همراه همراهان خود به سوی آسمان عروج کردند.
بعد از کسب اجازه از رسول خدا به خدمت ایشان رسیدیم .
سلام کردم و جواب آن را نیز شنیدم.
منتظر بودم تا ایشان دست به دعا بردارند و مرا نزد خدا شفاعت کنند.
اما
دیدم که رسول خدا با دست خود به طفلی که در گهواره خوابیده بود اشاره کردند.
تا نگاهم به آن طفل افتاد تمام ارکان بدنم به لرزه درآمد ..
باورم نمی شد منی که تا روز گذشته در آن جزیره متروک تنها و سرگردان بودم اکنون در خانه فاطمه و علی در محضر رسول خدا در کنار حسین هستم .
😭
بارها تمثال او را در عرش خدا دیده بودم.
او ستون عرش الهی و سبب خلقت بود، مات و مبهوت به حسین خیره شده بودم.
در همان زمان اندک انس عجیبی به او پیدا کرده بودم.
رسول خدا فرمودند: ای فطرس راه نجات تو حسین است.
با شنیدن این سخن ولوله ای در میان فرشتگان افتاد .
عرض کردم: یا رسول الله باید چه کنم؟
ایشان فرمودند: به سوی حسین برو..
اگر می خواهی خداوند از خطا و اشتباه تو درگذرد و به جایگاه خود بازگردی بال های ریخته و شکسته ات را به حسین بسپار و با آنها او را لمس کن و از خداوند بخواه تا بحق این مولود مبارک از تو بگذرد ؛
چرا که حسین باب نجات است.
با شنیدن این سخنان به سوی حسین رفتم ..چقدر نورانی بود..
هیبت و عظمتش همانند پدر و جدش بود.
جبرئیل گهواره جنبان او بود و با نواهای بهشتی برایش میخواند.
محو تماشای او شدم... اصلا فراموش کرده بودم برای چه به آنجا آمده بودم... همانطور که به حسین خیره بودم ......
🔻 ادامه دارد......
✍ نویسنده: حسین ولی ابرقویی
📚
@ketabkhanehmodafean
mahe monir ghesmat 6.mp3
19.42M
📚 #نمایش_رادیویی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 نمایش رادیویی #ماه_منیر
#قسمت_ششم
🎭 یکی از اوباش قم که همه از او ناراضی هستند .....و ادامهی داستان....
🎧📕
@ketabkhanehmodafean
fadaknameh6.mp3
16.57M
📚 #نمایش_رادیویی 🔊
🏷 نمایش رادیویی #فدک_نامه
#قسمت_ششم
🎭 نمایش رادیویی فدکنامه، سماک پسری از یهودیان فدک است که با تصرف فدک با خاندان رسول خدا(ص) و حضرت زهرا(س) آشنا می شود و همین مسئله باعث روایت چگونگی غصب حق حضرت زهرا(س) و در نهایت ایمان آوردن سماک و مادرش می شود.
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_شـشـم
✍تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد.
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..."
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد.
هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"
نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...
صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستادبا هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت.
_بله؟
_الو٬سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!
_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟
ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!
_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
_چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود!
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :
_ترشی درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا
اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته
واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!
مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید:
_ا...الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟!ارشیا که...
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ،نه نه خودم الان راه می افتم
و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_شـشـم
✍نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد.
حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید.
حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند.
حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است.
مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد.
ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید.
من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم.
من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم»
ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.»
پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید
اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است:
«خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است.
میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی.
میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم.
دیگر نگویید.
وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد.
چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـشـم
✍سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن
و هلش داد
حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض گلوش رو گرفته
یهو حالتش جدی شد
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه
احسان گریه اش گرفت حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت
- پدر من آشغالی نیست خیلیم تمییزه
هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش رفتم وسط شون
پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای من من، جام رو باهات عوض می کنم بی معطلی رفتم سمت میز خودم
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد
بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان
احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان
- تو بشین سر میز من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن
پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید
- لازم نکرده تو بشینی اینجا
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ چرخیدم سمتش خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون
- بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر واونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز رفت سمت تخته
رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه
بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد یهو مبصر بلند شد
- آقا اونها تمرین های امروزه
بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کردو ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برد
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
14020502.mp3
7.29M
📚 #نمایش_رادیویی 🔊
🏷 نمایش رادیویی #توغ_سیفا
#قسمت_ششم
🎭 این نمایش روایتی تاریخی ست از ممنوعیت مجالس عزاداری سید الشهدا علیه السلام به دستور رژیم دیکتاتور رضاخان و سرپیچی مردم قم به ویژه محله قدیمی چهل اختران قم؛
🎙 توغ سَیفا کاری ست از محسن صباغزاده، با کارگردانی الهه حیدری و بازی مهدی مهدوی راد، امیرحسین یاوری، شهاب الدین نیازمند، سیدمحسن ساجدی، میثم عابدینی، محمد کربلایی، حسین نیکروش، حسین جعفری، مریم السادات صدرپور، ملیحه توکلی و مریم ابراهیم گل به نویسندگی و صدابرداری الهه حیدری و گویندگی مصطفی اسماعیلی که در گروه نمایش #رادیو_قم اجرا شده است.
📚🏴
@ketabkhanehmodafean