سهشنبهها و #نکات_خانهداری
#حلوای_اماج
آرد یک لیوان
شیر یک سوم لیوان
زردچوبه یک ق چ
شکر سه چهارم لیوان
آب یک لیوان و نصف لیوان گلاب
کره و روغن
زعفرون دم کرده
ابتدا آرد را به همراه زردچوبه درون یک سینی مناسب می ریزیم، سپس مخلوط می کنیم تا با هم ترکیب شوند. در ادامه شیر را درون اسپری می ریزیم و به تدریج روی مخلوط آرد می پاشیم و مخلوط می کنیم
حالا زمانی که شیر تمام شد و مخلوط آرد به صورت گلوله گلوله در آمد، اجازه می دهیم به مدت یکی دو ساعت درون سینی بماند تا خشک شود، سپس گاهی مخلوط آرد را زیر و رو می کنیم تا به طور کامل خشک شود.
در این مرحله وقتی آرد خشک شد مخلوط آرد را درون میکسر می ریزیم و به اندازه ای که حالت شن و ماسه بگیرد میکس می کنیم. توجه داشته باشید مخلوط آرد را زیاد میکس نکنید تا پودر شود.
در ادامه یک تابه مناسب روی حرارت ملایم قرار می دهیم.اماج ها را تفت میدهیم تا رنگ آن کمی تغییر کند بعد کره و روغن را اضافه میکنیم
و در آخر شربت آماده شده را اضافه کرده و هم میزنیم تا حلوا خودش را جمع کند
و در آخر هم با شعلهی خاموش به مدت یک ساعت حلوا را دم میگزاریم.
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیـسـت_و_سـومـ
✍چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم
هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بودبا درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم نمک می زدم و با نون می خوردم اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم برای نماز شب وضو بگیرم بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه
- جانم بی بی؟چی کار داری کمکت کنم؟ هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه
- بی بی حالا راحت همین جا وضو بگیر
دست و صورتش رو که خشک کرد جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود
رفتم سمت بی بی خیلی آروم نماز می خوند حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید
- خدایا چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم
آشوبی توی دلم برپا شده بود حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن شیطان هم سراغم اومده بود ولش کن برو نمازت رو بخون حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه و
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف خرج رو بده و و دوباره ادامه اش رو می خوندیم
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود سرم رو آوردم بالا وقت زیادی نبود
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله ... الله اکبر
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز هر دو قربت الی الله
اون شب اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚 راهکارهایی برای علاقهمندکردن فرزندان به کتابخوانی
#نمایشگاه_کتاب_تهران
#نمایشگاه_کتاب
📚
@ketabkhanehmodafean
1.67M
بچهها! این داستان زیبا رو یکی از دوستانتون خونده و برامون فرستاده!
☺️
✓ قصهگو: سارا حمزه از کرمان
نام داستان:
#دختر_حاکم_و_دختر_نخریس
نویسنده: زهرا مرادپور
آفرین به تو دخترگل! 👏👏👏
بچهها گوش کنید!
📚
@ketabkhanehmodafean
کوغی دانشمند.mp3
5.07M
#نام_داستان: #کوغی_دانشمند
#کد_۱۴۷
❇️ مقطع سنی: ب (اول، دوم، سوم) و ج (چهارم، پنجم، ششم)(شاید هم بزرگترها😉)
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
📝 هدف::
- تعلیم پرهیز از شاخهای به شاخه دیگر پریدن به کودک
- تعلیم ضرورت پیگیری کارها
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📖 خلاصه:: کلاغی میخواهد همه چیز را یاد بگیرد. پس او سفری را آغاز میکند ...
📚
@ketabkhanehmodafean
کوغی دانشمند، قسمت دوم.mp3
7.08M
#کوغی_دانشمند
#قسمت دوم
#کد_۱۴۷_۲2⃣
❇️ مقطع سنی: ب (اول، دوم، سوم) و ج (چهارم، پنجم، ششم)(شاید هم بزرگترها😉)
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📝 هدف::
- تعلیم پرهیز از شاخهای به شاخه دیگر پریدن به کودک
- تعلیم ضرورت پیگیری کارها
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📖 خلاصه قسمت اول:: کوغی به سراغ حیوانات مختلف میرود و در مدت کوتاهی از هر کدام چیزی یاد میگیرد. او به خانه بازمیگردد و میگوید دانشمند شده است تا حیوانات سوالاتشان را از او بپرسند...
📚
@ketabkhanehmodafean