امسال دخترم زهرا مثل سال قبل تمام روزههاش رو کامل گرفت و شکر خدا با علاقه و اشتیاق هم روزه گرفت.
امیدوارم خدا کمک کنه تا بتونیم فرزندانمون رو جوری تربیت کنیم که قوانین خدا خط قرمز زندگیشون باشه.
اینم هدیه ی بابای زهرا بابت یک ماه روزه داری دخترمون ☘️
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۶
نزدیک ۲ ظهر بود و هوا بس ناجوانمردانه داغ!
در آن گرمای تصعید کننده، بساط چای ایرانی و عراقی همچنان براه بود!
و جالبتر این که هیچ چیز جای چای را برای ما پر نمیکرد.
با این که قدم به قدم مای بارد و شربت در دسترسمان بود ولی چشممان دنبال چای آتشی بود!
گاها بعد از گرفتن چایی به موکب داران عراقی میگفتیم: مشکورین و در جواب با لهجهی بچه های ناف تهرون میشنیدم: نوش جون آبجی!
بالاخره یکی تکلیف زبان را در اینجا مشخص کند! گویا باید با زبان بین المللیِبدن منظورمان را میرساندیم تا ضایع نشویم!
هر کدام از برادرهایم و خانواده شان برای نهار از موکب های بین راهی غذایی گرفتند و خوردند ولی من کلا اشتهایم کور شده بود.
غیر از اشربه حس خوردن اطعمه نبود!
نمیدانم یک دفعه از کجا قورمه سبزی پیدا شد که اشتهایم باز شد و بعد از یکی دو روز دلی از عزا درآوردم.
برای نماز و استراحت برادرهایم به قسمت مردانه موکب رفتند و ما قسمت زنانه.
کولر آبی بزرگی جلوی در مردانه بود و نوید خنکی در قسمت مردانه را میداد ولی وقتی برای گرفتن کوله از برادرم رفتم جلوی در، انبوهی از مردان و پسرانی را دیدم که دسته به دسته بی نظم و ترتیب ولو شده اند و جایی برای نفرات جدید نیست.
برادرانم نزدیک درِ ورودی جایی پیدا کردند و به طرفه العینی خواب آن ها را در ربود!
کوله را گرفتم و آمدم حیاط.
مینا هم در قسمت زنانه جایی برای خودش پیدا کرد و حالا من ماندم و مسئلهی برگشتنم.
با این که چند روزی تا اربعین باقی مانده بود ولی ازدحام جمعیت توی طریق انقدر زیاد بود که گمان ميکردم بزودی راه های ورودی کربلا را ببندند چون شهر ظرفیت این همه زائر را ندارد.
من از همان اول به نیت حضور در پیاده روی اربعین راهی سفر شدم و زیارت در برنامه ام نبود. در واقع زیارت فوق تصورم بود و به همین پیاده روی قانع بودم.
از طرفی به دخترها قول داده بودم که سه روزه برگردم ولی بخاطر جدا شدن از زهرا خانم و انتظار چند ساعتهی برادرانم برنامه سفرم بهم خورده بود و یک شب بیشتر در طریق ماندم.
باید هر طور که شده امشب از مرز رد میشدم و فردا شب به خانه میرسیدم.
تنها مشکلی که وجود داشت این بود که برادرهایم قصد داشتند تا خود کربلا پیاده روی کنند و من باید از آن ها جدا میشدم و تنهایی برمیگشتم ایران.
شخصا هیچ مشکلی با تنهایی برگشتن نداشتم ولی همسرم سپرده بود با زهرا خانم بروم و برگردم!
در این وضعیت بی نتی و شلوغی، دورِ پیدا کردن زهرا خانم را خط کشیدم و خیالم راحت بود که او هم همراه خانواده اش است و تنها نیست.
این که همسرم را راضی کنم که اجازه بدهد تنهایی برگردم تنها مشکل موجود بود.
دوباره دوره افتادم دنبال موکب اینترنتی تا با همسرم صحبت کنم.
چند موکب جلوتر چشمم به موکب آستان قدس که اینترنت رایگان داشت منور شد!
فقط از ساعت ۴ به بعد خدماتدهی موکب شروع میشد و من نمیتوانستم این همه مدت را صبر کنم.
به یکی از آقایان موکب گفتم که نیاز به نت اورژانسی دارم، فرزندانم منتظرم هستند و باید تا قبل از تاریکی خودم را به مرز برسانم.
نمیدانم چه سرّی در این عبارات بود که آن آقا سریع نت را برایم جور کرد!
منو این همه خوشبختی محاله!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
تصاویری که هر کدوم یک دنیا خاطره هستن!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32