eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
411 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ادامه خاطرات کربلا، قسمت سوم کم کم داشت ورق به نفع من برمی‌گشت. بچه ها نسبتا با کربلا رفتنم راضی بودند و خودم هم داشت باورم می‌شد انگاری منم باید برم، فقط موندم که حالا چطوری برم؟! رفتن با کاروان برام مناسب نبود چون برنامه کاروان ها معمولا ده روزه و حداقل یک هفته‌ای چیده میشه و من قصدم سفر ۴ روزه بود. دو روز برای رفت و برگشت، ۲ روز پیاده روی و تمام!بچه ها کشش بیشتری برای نبودنم نداشتن. میخواستم با خوش خیالی بلیط اتوبوس بگیرم. به خودم میگفتم با این که چیزی به اربعین نمونده اما حتما جا برای یک نفر پیدا میشه ولی خب هرچقدر که تو "علی بابا" بیشتر می‌گشتم، با عبارت "ظرفیت تکمیل است" بیشتری روبرو می شدم. می‌شد به رفتن با هواپیما هم فکر کرد ولی از تصور این که احتمالا همسرم مجبور باشه منو از قم ببره فرودگاه تهران و با همراهی بچه ها وداع جانسوزی پیش بیاد و مجبور بشم از پله ی هواپیما بالانرفته، پایین بیام هم باعث شد از افکار بلندپروازانه دست بکشم! هیچ وسیله ای برای رفتنم پیدا نمی کردم و تنها دو راه داشتم. یا از دم در خونه پیاده روی رو باید شروع میکردم که در این صورت یحتمل روز چهارم باید از حوالی اراک برمی‌گشتم خونه و یا باید اقدام به طی الارض می‌کردم و هر دو راه، فقط گزینه های ذهنی بودن نه عملی. یواش یواش چشمام داشتن بارونی می‌شدن. حالا که همسرم و بچه ها راضی بودن، من راهی برای رفتن پیدا نمیکردم. یعنی انقدر بی‌توفیق بودم؟! حوالی عصر بود که معصومه خانم( یکی از دوستانم که اهالی محل سکونتمون بودن) باهام تماس گرفت. می‌دونستم که با برادر و دو سه نفر از اعضای خانواده راهی کربلا هستن.بعد صحبت راجع به قضیه ای که بابتش زنگ زده بود پرسیدم بسلامتی رفتنتون جور شد؟ راستش همون موقع دلم خواست بگه رفتن یکی از همراهانمون کنسل شده و بجاش شما رو می‌بریم! ولی همون موقع هم به خودم گفتم: نه! من سهم خودمو میخوام، باید جای خودم برم نه جای کس دیگه. معصومه خانم گفت: بله خدا رو شکر جور شد و بزودی راه می‌فتیم. شما چه خبر؟ همین" شما چه خبر" کافی بود تا چشمام دوباره بارونی بشن و بگم که خیلی تلاش کردم برم اما جورنشد که نشد. بنده ی خدا معصومه خانم انقدر از نرفتنم ناراحت شد که گفت بیا جای من،تو برو! گریه اجازه نداد خداحافظی کنم و گوشی رو قطع کردم. من فکر میکردم اصلی‌ترین و سخت ترین مرحله ی کربلا رفتن، رضایت بچه ها و جور شدن شرایطم هست ولی با شرایط پیش اومده لمس میکردم اصل کار، مجوز مقامات بالاست، مجوزی که برای من صادر نشده بود. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا خاطرات جنداب، قسمت سوم ماشین پیچید داخل کوچه‌ی کنار مسجد تا "خانه‌ی عالم" روستا که قرار بود در اختیار ما قرار بگیرد را، از نزدیک ببینیم. خانه عالم، آخرین خانه‌ دست چپی در انتهای کوچه بود. دیوارهای کاهگلی کوچه ‌باغ از پشت خانه‌عالم تا انتهای باغ های انار روستا کشیده شده بود. از تصور این که هر روز نگاهم به این دیوارهای کاهگلی پوشیده با شاخه‌ درختان انار گره بخورد حس خوبی داشتم. حتم داشتم اگر بارانی می‌بارید و بوی خاک باران خورده تا حیاط خانه می‌آمد همانجا از شوق به لقا الله می‌پیوستم! حاج‌علی ماشین را کنار خانه نگه داشت و آماده‌ی پياده شدن ، شدیم. دیوارهای خانه‌عالم سیمانی بود و مرتفع. دلم میخواست زودتر وارد خانه شوم و امکاناتش خصوصا آشپزخانه را ببینم. بالاخره آشپزخانه قلمرو انحصاری نسوان محسوب می‌شود! دوست داشتم آشپزخانه‌اش مجهز به کابینت باشد تا جبران کمبود کابیت خانه‌ی قم شود! تعداد اتاق های خانه هم مهم بود. برای مهمان‌های احتمالي شهرستانی‌مان نیاز به جای خواب و پذیرایی داشتیم. توی ذهنم مشغول مهندسی خانه‌ با صورت دلخواه بودم که حاج‌علی تماس تلفنی‌اش را قطع کرد و گفت: حاج آقای موسوی(روحانی سابق روستا) خونه نیست و رفته قم! بدترین خبر ممکنه در آن لحظه بود! با شنیدن این خبر عملا امکان ورود به خانه و بازدید میدانی از منزل غیرممکن شد. مجبور شدیم به دیدن کوچه‌ها و خانه های روستا بسنده کنیم و برگردیم. قبل از حرکت، آقای داوودی به همسرم پیشنهاد داد سری به شهر سلفچگان بزنیم و با امام جمعه‌ی جدید شهر که اتفاقا ترک تبریز بودند دیداری داشته باشیم. طی دو سال سکونت در قم نام سلفچگان را زیاد شنیده بودم و وجود منطقه آزاد تجاری در وسط کشور برایم عجیب بود. برای ما که بچه‌ی جلفا بودیم و با چند کشور مرز مشترک داشتیم، داشتن گمرک و منطقه آزاد تجاری، منطقی بود ولی منطقه آزاد در وسط کویر قم جای بسی تعجب و سوال داشت. خوشحال بودم که با سکونت در جنداب ته و توی قضیه را درخواهم آورد! با موافقت همسرم همراه آقای داوودی از جنداب به سمت سلفچگان راه افتادیم. در کمتر از ده دقیقه مقابل درب دفتر امام جمعه سلفچگان بودیم. همسرم به اتفاق اقای داوودی داخل دفتر امام جمعه رفتند و من و دخترم زهرا داخل ماشین منتظر نشستیم. همینطور که به اطراف نگاه می‌کردم چشمم به بنر جذب طلبه خواهر که بر روی دیوار دفتر امام جمعه نصب شده بود افتاد. چه اتفاق خوبی! با بودن حوزه در شهر سلفچگان، می‌توانستم بخشی از وقتم را برای حوزه صرف کنم. یک ربعی توی ماشین نشسته بودیم که همسرم و آقای داوودی برگشتند و به سمت قم حرکت کردیم. منتظر بودم زودتر به خانه برسیم تا خبر حوزه خواهران شهر سلفچگان را به سمع و نظر همسرم برسانم. غافل از این که حاج اقای گلدوست(امام جمعه محترم) بعد از آشنایی با همسرم به عنوان روحانی جدید جنداب، روی بنده هم به عنوان طلبه حساب کرده بودند و قول همکاری و تدریس در حوزه جدید التاسیس سلفچگان را از همسرم و بنده به طور غیابی گرفته بودند! ادامه دارد ..‌. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32