خاطرات کربلا، قسمت هشتم
کوله زهرا رو خالی کردم و این بار وسایلمو تو کوله جدید چیدم.
دخترها با وسایل جدید مشغول بودن و از دیدنشون ذوق میکردن.
زهرا دنبال جیب های بیشتر داخل کیف گردنی میگشت، زینب داشت پیکسل حاج قاسم رو به لباسش سنجاق میکرد و معصومه تلاش میکرد سایه بان رو روی سرش نگه داره ولی چون براش بزرگ بود، سُر میخورد و میفتاد جلوی چشماش و مدام درگیر تنظیم سایه بان بود.
تا رفتن وقت زیادی نمونده بود.
بعد اذان سفره رو پهن کردم و نشستیم نهار بخوریم.
تازه شروع کرده بودیم به خوردن غذا که مادرم باهام تماس گرفت!
هنوز به مادرم نگفته بودم که بدون بچه ها دارم میرم و دوست نداشتم احساسات مادرانه اش رو ندیده بگیرم و برخلاف حرفش عمل کنم.
گوشی رو برداشتم و بعد سلام و احوالپرسی ازم پرسید: قیزیم هارداسان؟( دخترم کجایی؟!) جوری ازم پرسیدن که انگار منتظر هستن که بگم تازه از مرز رد شدم!
سعی کردم عادی و تعمدا با لقمه ی تو دهنم جواب بدم که مطمئن بشن خونه هستم و جایی نرفتم و نمیرم.
گفتم: جات خالی مامان، سر سفره نهاریم. کاش شماهم اینجا بودین!
گفت: یعنی خونه تونی؟!
گفتم: پس میخواستین کجا باشم؟
اون لحظه دلم میخواست بچه ها طبق معمول حرف بزنن و صداشون تو خونه بپیچه و مدام پارازیت بشن تا سند خونه بودنم محکمه پسند باشه!
ولی دخترا هم در سکوت کامل مشغول شنود مکالمات بودن تا ببینن نتیجه چی میشه!
چون میدونستن که "مامان جون" طرف اوناست نه من!
مامانم گفت: شنیدم تنهایی داری میری کربلا. خواستم زنگ بزنم ببینم راسته یا شوخی؟!
همین موقع صدای یکی از بچه ها دراومد و چیزی ازم خواست.
به بهانه آروم کردن بچه ها گفتم مامان بعدا حرف میزنیم، بذار ببینم باز اینا چی میخوان!
و سریع خداحافظی کردیم.
احساس کردم یکی از خان های سهراب رو رد کردم!
برای اولین بار از سروصدای بچه ها حین گفتگوی تلفنیم راضی بودم!
یعنی مامان از کجا فهمیده بود تنهایی میرم؟!
فرصتی هم نبود زنگ بزنم و از خواهرم بپرسم مامان از کجا فهمیده.
باید زودتر راه میفتادم.
شستن ظرفهای نهار موند برای زهرا و آماده رفتن شدم.
دیگه رسما به سخت ترین مرحله رسیده بودیم.
میدونستم لحظهی خداحافظی با بچه ها سخت ترین قسمت ماجراست و خان هفتم سفر.
اگه دخترام گریه میکردن، من نمیتونستم خودمو کنترل کنم و ممکن بود همونجا تکلیف عقل و دل رو برای یک عمر یکسره کنم!
زینب رفته بود تو یکی از اتاق ها و برای خداحافظی بیرون نمیومد، حدس میزدم داره گریه میکنه. احساس کردم چشمام داغ شدن.
زهرا و معصومه ولی گریه نمیکردن.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_هشتم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات جنداب، قسمت هشتم
سید بودن حاج آقای گلدوست برخلاف فامیلیش از روی عمامه قابل تشخیص بود.
در پاسخ به سوالات خانم ها همان اول کار، آب پاکی را ریخت رو دستشان و گفت: فعلا پیگیر ثبت رسمی حوزه سلفچگان هستیم و با ثبت ِحوزه مشکل مدرک نخواهید داشت. ولی چون جمعیت بخش سلفچگان کم است و احتمال پذیرش سالانه پایین، ممکن است مرکز مدیریت حوزه های علمیه با ثبت حوزه موافقت نکند.به همین خاطر اگر به قصد کسب مدرک و اشتغال آمدهاید، در تصمیمتان تجدید نظر کنید.
همهمهای از سمت خانمها بلند شد. به نظرم همانجا نصف خانم ها از ادامه تحصیل حوزوی منصرف شدند!
در ادامه حاج آقا جواب بقیه سوالات را داد و تاکید کرد از اول هدفتان مدرک نباشد؛ اصل کار در حوزه علمیه آموزش علوم اهل بیت و بکارگیری آن ها در زندگی شخصی و اجتماعی است.
و بعد خداحافظی کرده و به طبقه بالا رفت.
با رفتن حاجآقا یکی از خانمها به خانمی که تیپ استادی حوزه را داشت رو کرد و گفت: خانم بختی اگر مدرک نمیدین ما دیگه نمیاییم!
یکی دیگر گفت: ما به امید مدرک میآییم ولی آخرش نفهمیدم با مدرک حوزه کجا میشه استخدام شد؟
خانم بختی با لبخند گفت نگران ادامه تحصیل و اشتغال با مدرک حوزوی نباشید. خیلی ها با مدرک حوزوی شاغل هستند.
متوجه شدم دنبال مصداق برای اثبات حرفش است.
لازم دانستم سکوتم را بشکنم و با آوردن مثال، جمع را به مرحلهی "لیطمئن قلبی" برسانم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: خانم ها! سلام ... اگر اجازه بدین بنده هم نظرم رو بگم.
یک دفعه سی چهل صورت به سمتم برگشتند.
گفتم: "خانمها من تحصیلات حوزوی دارم و سطح 3 حوزه که همون ارشد دانشگاه هست رو تمام کردم. البته دفاع پایاننامهام مونده که تا یکی دوهفته اونم انجام میدم. خیلی از دوستان من تو شهرمون تبریز و هادیشهر با مدرک سطح 2 حوزه که میشه لیسانس دانشگاه، تو آزمون آموزش پرورش شرکت کردند و الان به عنوان معلم تو مدارس شهر مشغول هستن.پس نگران اشتغال یا ادامه تحصیل با مدرک حوزوی نباشید."
یک " اگر اینجوریه پس خودت کجا شاغلی" خاصی تو چشماشون بود!
زهرا رو به عنوان سند زندهی حرفم بغل کردم و گفتم: "منم بخاطر دخترم فعلا جایی مشغول نیستم والا پیشنهاد کار توی قم هم داشتم."
خوشحالی را در چهره خانم بختی دیدم! احساس کردم توی دلش به خانم ها میگه بفرمایید، شاهد از غیب رسید!
بحث و گفتگو بین خانم ها ادامه داشت و بعضی بیخیال تحصیل شدند ولی بعضی همچنان مصمم بودند.
دغدغهی بعضیهایشان، امکان تحصیل همزمان در دانشگاه و حوزه بود.
چند نفری دانشجوی دانشگاه سلفچگان بودند و همزمان میخواستند در حوزه هم تحصیل کنند و بابت این مسئله هم مردد بودند و البته حاج اقای گلدوست گفته بود که منعی برای تحصیل همزمان در حوزه و دانشگاه ندارند.
یواش یواش مذاکرات زنانه به انتها میرسید و داشتم آماده رفتن میشدم که خانمی جوان و عینکی به سمتم آمد.
بعد از سلام علیک گفت: "خانم حاج آقا! من نبی گل هستم. از اهالی جنداب. دارم میرم خونهمون، اگر حاج آقا نیستن، وسیله دارم میتونم شما رو هم برسونم خونه."
خدای من! یک خانم طلبهی جندابی!
تشکر کردم و گفتم همسرم طبقه بالا منتظرم هست و مزاحم شما نمیشم.
ایشان هم خداحافظی کرد و رفت.
من هم با بقیه خانمها و خصوصا خانم بختی که فهمیدم همسر روحانی سلفچگان هست و سطح 2 حوزه دارند، خداحافظی کرده و به طبقه بالا رفتم تا با همسرم به خانه برگردیم.
در راه برگشت همسرم گفت: "غیر از حاجآقای گلدوست که ترک تبریز هست، حاج آقای بختی هم ترک تبریز هست و اخیرا ساکن سلفچگان شدند."
به نظرم به مرحلهی اندک اندک جمع مستان میرسد نزدیک میشدیم!
قرار شد بعد از این جلسه، روزهایی که اساتید وقت آزاد برای تدریس در حوزه دارند را مشخص کنند. باید هر چه زودتر درس ها تقسیم میشد و کلاس ها شروع.
ادامه دارد... .
#قسمت_هشتم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32