بنام خدا
خاطرات کربلا ، قسمت ۴۹
تازه صحبتمان با خانمهای عراقی گل انداخته بود که برادرزاده ام از حمام بیرون آمد و رفت قسمت مردانه. دیگر رسما با اهل منزل رفیق شده بودیم ، ولی خبری از شام نبود!
در ادامهی صحبت هایمان از مردی که عکسش روی بنر دیوار بود پرسیدم و گفتند زمانی مرد این خانه بوده ولی هنگام حملهی آمریکا به عراق و در درگیریها کشته شده.
همان موقع که آمریکا به بهانهی سلاحهای هستهای به عراق حمله کرد و صدام ملعون به زبالهدان تاریخ پیوست.
یاد سالهای پس از واقعهی ۱۱ سپتامبر افتادم. حمله آمریکا به افغانستان و عراق و بهانههای واهی برای چاپیدن مملکت های مظلوم و زجرکشیدهی مسلمان.
نمیدانم مرد این خانه چطور کشته شده بود.
با شلیک گلولهای بر فرق سرش درخیابان یا در اثر شکنجههای زندان ابوغریب و یا ...
هرچه که بود، اثر شوم حضور آمریکا در این خانه محسوس بود.
بحث را عوض کردیم.
خانم های عراقی میگفتند ایران خیلی زیباست و چند مرتبه ایران آمدهاند و نه تنها مشهد و قم، بلکه به چالوس و اصفهان هم رفته بودند. با کلماتی ایران و زیباییهایش را توصیف میکردند که گاها معنیشان را متوجه نمیشدم ولی از حالت چهره و برق چشمانشان و جملهی ایران جمیل که یکی در میان از زبانشان میریخت، فهمیدم عمیقا ایران را دوست دارند.
دوست داشتم بدانند که ما هم به شیعیان عراق علاقه مندیم و میدانیم زمان صدام خیلی اذیت شده اند ولی زبان قاصر بود و مجبور بودیم همچنان به صورت پازلی صحبت کنیم! یعنی با چینش کلمات منظورمان را منتقل میکردیم نه با ساختار درست!
در مورد صدام و ظلم هایش کم نخوانده بودم ولی یک مورد را هرگز فراموش نمیکنم و آن این بود که یک بار دستور داده بود در حضورش به یکی از شیعیان بنزین بخورانند و بعد خودش با شلیک گلوله به شکم اسیر، او را به آتش کشیده بود و مستانه خندیده بود.
شیطان هم انقدر کریه نمیتوانست باشد.
این خاطره را برای زنان عراقی یادآوری کردم تا بدانند ما به سهم خودمان به فکر دردهایشان بودهایم و میدانیم چهها کشیده اند.خوشحال بودیم که حرفهای مشترک زیادی داریم.
بعد این صحبت ها رو به زن داداشم کرده و گفتم: مینا گشنهات نیست؟!
مینا گفت:راستش من تو موکب ها غذا خوردم و میل ندارم.
یادم آمد آخرین وعدهغذایی که خورده بودم شام دیشب بود. همان قورمهسبزی که توی نجف پیش زهراخانم خورده بودیم.
بقیه همان قورمهسبزی را که ماسیده بود به عنوان صبحانه میل کردم و دیگر ناهار و شام نخورده بودم. در واقع انقدر تشنه میشدم و مایعات میخوردم که گرسنگی فرصت اعلام وضعیت به مغز را نداشت!
به مینا گفتم: من خیلی گرسنه هستم! توی موکب ها هم چیزی نخوردم.
با خنده گفت: تو که با خانما رفیق شدی بگو شام هم بیارن!
گفتم درسته رفیق شدیم ولی نه در این حد!
روم نمیشه بگم گرسنه ام.
پاشدم چادرم رو پوشیدم و به مینا گفتم من برمیگردم موکب یه چیزی پیدا کنم بخورم و بیام.
گفت: ساعت ۹ شبِ ها!
توی دلم گفتم: کجا بودی ببینی ۲ نصف شب تو کوچه های نجف هم دویده ام!
خانم های عراقی که متوجه شدن دارن میرم بیرون گفتن کجا میری؟!
هنوز برای اون ها جوابی آماده نکرده بودم!
موندم چی بگم! ترجیح دادم صادقانه جواب بدم! با خجالت دستمو گرفتم جلوی صورتم و گفتم: گشنمه ! الان موکب ها هنوز شام دارن، میرم یه لقمه بخورم و برگردم.
انگار که حرف بدی زده باشم گفتن بشین سرجات!
دختر خانه بلند شد رفت سمت آشپزخانه.
واقعا داشتم از خجالت آب میشدم!
همین که بیدعوت رفته بودیم خونهشون بس بود، دیگه توقع شام پررویی محسوب میشد.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهل_و_نهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32