📝 معرفی هفتمین کتاب، من زندهام
کتاب من زنده ام خاطرات اسارت خانم معصومه آباد است.
معصومه آباد اهل آبادان است و با شروع جنگ همکاری با هلال احمر را آغاز میکند تا کودکان یتیم و بی سرپرست را سروسامان دهند.
معصومه آباد به همراه دوستش خانم بهرامی که بهیار هلال احمر است ، ۱۲۰ کودک یتیم و بی سرپرست را از آبادان به شیراز منتقل میکنند و در راه بازگشت به آبادان توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته میشوند.
معصومه آباد و دوستش به مخوف ترین زندان عراق یعنی زندان الرشید منتقل میشوند.
بعدا دو دختر ایرانیِ اسیر هم به جمعشان اضافه میشود و این ۴ دختر ایرانی به مدت ۴ سال در زندان های عراق دوران سختی را میگذرانند.
اسارت سخت است ولی اسارت زن توسط نامردها سخت تر است. رژیم بعث عراق اسم این ۴ دختر را در اختیار صلیب سرخ قرار نمیداد ولی نهایتا بعد از اعتصاب ۲۰ روزه ی این دخترها که تا سرحد مرگ میروند، مجبور میشود نام آن ها را به لیست صلیب سرخ اضافه کند و بدین ترتیب خانواده ی نگران معصومه از زنده بودن و اسارت دخترشان آگاه میشوند.
در روزهای اول جنگ عبارت " من زنده ام" اسم رمزی بود بین معصومه و پدر و برادرهایش تا وقتی یادداشت من زنده ام او را در خانه میدیدند، بدانند هنوز در آبادان است و زنده!
و بعد از اسارت در اولین نامه اش با همین اسم رمز خانواده را مطمئن میکند که هنوز زنده است و اسیر!
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖 برشی از کتاب من زنده ام
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سرباز های وظیفه شناس! با سرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند.
با بهت و حیرت به آن ها خیره شده بودم. نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود، نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.
چقدر تانک!
چقدر خودروی نظامی!
خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباسشان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کلاه کج قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند.
از راننده پرسیدم: چی شده؟!
گفت: اسیر شدیم.
اسیر کی شدیم؟!
اسیر عراقی ها.
اینجا مگه آبادان نیست؟! تو ما رو دادی دست عراقی ها؟!!
الله اکبر! خواهر همه مون اسیر شدیم.
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند...
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖 برشی از کتاب من زنده ام
برای رد گم کردن و انتقال خواسته هایمان به اشاره، نشانش دادیم که مسواک میخواهیم.
گفت: ممنوعه!
بعد از چند روز فاطمه گفت دوباره تقاضای مسواک کنیم و از دریچه صدا زد برادرها چه خبر؟
شاید کسی از سلول های کناری صدای ما را بشنود. شاید کسی از نتیجه ی جنگ خبری داشته باشد اما صدایی نیامد.
دندان های ما به پوسیدگی میرفت و دندان درد هم به دردهای دیگرمان اضافه شده بود. هنوز گاهی صدای چرخ دکتر آبکی و دکتر راحتی را از توی راهرو میشنیدیم. ما هم به جمع بیماران اضافه شدیم.
وقتی فهمید از دندان درد نیاز به مسواک و خمیر دندان داریم به قیس گفت: مسواک واحد لاربعتهن! یعنی یک مسواک برای ۴ نفرشان.
قیس هم لطف کرد و مسواک خودش را که نمیدانم از کدام جوی اب یا فاضلاب در آورده بود برایمان آورد.
با دیدن آن مسواک، سریع آن را به خودش برگرداندیم.
برای رفع این مشکل هرکس از موهایش، بافت های قشنگ و ریزی مثل مسواک درست کرد و با همان، دندان هایمان را مسواک میزدیم و مرتب مسواک جدید را جایگزین مسواک قبلی میکردیم. از موهایمان به عنوان نخ دندان هم استفاده میکردیم.
چند روز بعد، باز برای این که خبری بگیریم، تقاضای خمیر دندان کردیم و بعد از تقاضای خمیر دندان و شنیدن ممنوع، جمله ی خودمان را گفتیم.
برادر ها از جنگ چه خبر؟!
باز هم خبری نشد.
سرانجام بعد از چندین بار تقاضای خمیردندان، یک مشت پودر لباسشویی به جای خمیردندان دادند که به عنوان دهانشویه از پودر لباسشویی استفاده کنیم!
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖برشی از کتاب من زنده ام
ایام دهه فجر بود و یک سال و اندی از اسارتمان میگذشت.
برای ایران بی تاب بودیم. چندین ماه اسارت و حقارت و آزار تن، روحمان را آزرده کرده بود و به دنبال فرصتی برای فریاد بودیم.
یکباره بعد از تلاوت قران سینه مان از فریاد شکافته شد.با هم میخواندیم: خمینی ای امام، خمینی ای امام! ای مجاهد ای مظهر شرف...
ناگهان در باز شد. آنقدر صدایمان بلند بود که متوجه صدای وحشت آور چرخش کلید توی قفل نشدیم.
ناگهان سه نگهبان را بالای سرخود دیدیم. قیس، عدنان و آلن چولن.
با کابل های چرمی که از داخلشان سیم های برق رد می شد، وارد سلول شدند و تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن ما زدند.
فاصله ی بین ضربات انقدر آنقدر کمبود که انگار هیچ ضربه ای به ضربه ی دیگر امان نمیداد.
بی وقفه ضربه ها بر ما فرود می آمد و فحش و ناسزا بود که میشنیدیم.
هرکداممان گوشه ای گرفتار ضربات شلاق شده بودیم، حلیمه و مریم در قسمت حمام و توالت مثل حریفی که در گوشه ای از رینگ بوکس گرفتار شده باشد و من و مریم در گوشه ی بیرونی.
جلادان گاهی جا عوض میکردند مثل این که داشتند دق دل چند ساله شان را خالی میکردند.
با شدت گرفتن ضربات خون از دست و سرمان راه افتاده بود...
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32