16.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیزر تبلیغ کتاب تنها گریه کن
... همینطور که میدویدم به بچه گفتم: بپیچ تو کوچه بعدی ، برو کاریت ندارن.
میدانستم مامور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و می آید دنبال من.
همین هم شد. کوچه به کوچه میدویدم و مامور سمج خسته نمیشد و ول کن نبود.
نفس کم آوردم.
وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا.
مامور به دنبالم آمد. همین که کمی نزدیک شد، با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین.
تا خودش را جمع و جور کند، خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام. خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست....
#معرفی_کتاب_چهارم
#تنها_گریه_کن
#شهید_محمد_معماریان
#اشرف_سادات_منتظری
#اکرم_اسلامی
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هفته ی دفاع مقدس گرامی باد
معرفی کتاب پایی که جاماند
خاطرات سید ناصر که در سن ۱۶ سالگی با پاشنه ی پایی که فقط با رگ و پوست به ساق پایش چسبیده بود به اسارت رژیم بعث عراق در می آید و تا ۲۰ روز بدون کمترین دارو و درمانی زندانی میشود. در این مدت پایش کِرم میبندد و...
گفتنیست کتاب پایی که جا ماند بیشتر از ۷۰ مرتبه تجدید چاپ و در کشور ترکیه به زبان ترکی هم ترجمه شده.
انتشارات: سوره مهر
قیمت: ۱۵۰ هزار تومان
تعداد صفحات: تقریبا ۸۰۰ صفحه
#معرفی_کتاب_پنجم
#پایی_که_جا_ماند
#سیدناصر_حسینی_پور
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
📝 معرفی کتاب پنجم، پایی که جاماند
📖برشی از کتاب پایی که جاماند
سامی همیشه می گفت : شما صدام و حزب بعث را نمی شناسید.صدام وزیر بهداری خودش را در جلسه ی هیئت دولت با گلوله به قتل رسانید. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه ی عراقی به زور بنزین خورانید، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله ی آتش زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد.
صدام اواخر سال 1358که بر اریکه ی قدرت نشست ، به وفاداری هر کسی که مشکوک میشد او را به جوخه اعدام می سپرد.
« پایی که جا ماند» برخلاف «نور الدین پسر ایران» بیشتر می گریاند و کمترمی خنداند. نورالدین ازجبهه های نبرد ایران و عملیات های غرور افرین همرزمانش می گوید و مخاطب را در غم و شادی شریک میکند اما در «پایی که جا ماند» غم اسارت لحظه ای فکر مخاطب را آرام نمیگذارد چون هر لحظه مخاطب منتظر است تا نگهبانان شوم و بد صفتی مثل ولید فرحان و ستوان فاضل و ... به خاطر نبود یک نصفه تیغ، هزاران اسیر را زیر ضربات کابل و باتوم کبود کنند چندان که صدای ناله ی اسرا در خلوت ذهن خواننده به وضوح شنیده شود.
نورالدین گاهی اوقات در سنگرش سربه سرعراقی ها می گذاشت مثلا کلاه آهنی خود را روی لوله ی تفنگش گذاشته بالا می برد و عراقی ها به اشتباه سمت کلاه آهنی او شلیک می کردند و انبساط خاطری فراهم می شد برای نورالدین و همرزمانش.
جنس شوخی های نورالدین خطرناک و دردسر ساز بود اما شکر خدا نورالدین در خاک ایران بود و مجبور نبود مطیع اوامر بعثی هایی باشد که به قول گروهبان یکم عراقی، ابراهیم یونس:«هرچه عرب تو خوزستان ایرنه می دونه ما چقدر پست و رذل و نامردیم!»
ادامه در پست بعد!
#معرفی_کتاب_پنجم
#پایی_که_جاماند
#سید_ناصر_حسینی_پور
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
📖معرفی کتاب پایی که جاماند
ادامه ی پست قبل:
سید ناصر هنگام اسیر شدن 16 سال بیشتر نداشت. او در حالی که ساق پای راستش تیر خورده و استخوان هایش خرد شده بود به اسارت عراقی ها در آمد و نزدیک بیست روزبا پاشنه ی آویزان از رگ و پوست، بدون کمترین دارو و درمانی در اردوگاه اسرا سر کرد.
فضای کوچک اردوگاه مانع از این بود که سید ناصر بتواند جلوی لگدمال شدن غیر عمد پایش توسط اسرا را بگیرد به همین خاطر شب ها به داخل توالت های متعفن اردوگاه پناه می برد تا حداقل کسی در تاریکی شب پای مجروح و کرم خورده اش را لگد نکند!
« پایی که جا ماند» تابلوی واقعیست از تنفر نظامیان بعثي عراقی نسبت به اسرای ایرنی به خصوص اسرای بسیجی و سپاهی.
بعثی هایی که با وحشی گری تمام برای استقبال از اسرا تونل باتوم تدارک می دیدند و اسیر سالم و مجروح برایشان فرقی نمی کرد. حتی اسیری که شکمش پاره شده بود و روده هایش بیرون ریخته بود را به جرم سپر نکردن دستانش در مقابل سرش بیشتر می زدند غافل از این که دستانش را سپر شکم و روده هایش کرده بود تا محتویات شکمش زمین نریزد!
البته به ندرت در بین نگهبانان عراقی امثال علی جارالله و سامی و دکتر موید هم دیده می شد که مفاهیم انسانی برایشان معنا داشت و کمک های به موقع و خوبی در حق اسرا می کردند.
خلاصه ی سخن این که « پایی که جا ماند» یادداشت های روزانه ی سید ناصر حسینی پور است از زندان های مخفی عراق؛ زندان هایی که نام اسرایش در لیست صلیب سرخ جهانی قرارنگرفته بود .
کتاب 700 صفحه ای «پایی که جاماند »بازنویسی 23 صفحه یادداشت کوتاه و رمزی سید ناصر است از 187 روز از مجموع 808 روز اسارتش در زندان های صدام تکریتی.
#معرفی_کتاب_پنجم
#پایی_که_جاماند
#سید_ناصر_حسینی_پور
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
📝 معرفی ششمین کتاب، زندان الرشید
خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، سردار علی اصغر گرجی زاده
گرجی زاده در آخرین لحظات قبل از سقوط جزیره به همراه علی هاشمی( فرمانده سپاه ششم ایران) در قرار گاه بودند و حاضر به تخلیه ی قرار گاه نبودند ولی وقتی صدای هلی کوپترهای عراقی را بالای سرشان میشنوند مجبور به عقب نشینی میشوند.
در میان گلوله و رگبار گرجی زاده زخمی میشود و نهایتا اسیر میشود ولی اثری از علی هاشمی نبود و تا سالها کسی از علی هاشمی خبری نداشت تا این که در سال ۸۸ پیکر مطهر فرمانده سپاه ششم در نیزار های جزیره شناسایی میشود.
حتی در کتاب پایی که جاماند، سیدناصر حسینی نوشته است که بعثی ها او را با علی هاشمی اشتباه گرفته بودند و حسابی از خجالتش درآمده بودند!
علی اصغر گرجی زاده به مدت تقریبی ۲ سال و نیم در دست عراقی ها اسیر بوده آن هم در زندان مخوف الرشید!
نهایتا در شهریور ۶۹ به طور معجزه آسایی آزاد میشود و به ایران برمیگردد.
نجات از دست زندانبان رائد خلیل فقط با معجزه شدنی بود! داستان این معجزه را در پست های بعدی بخوانید.
#معرفی_کتاب_ششم
#زندان_الرشید
#علی_اصغرگرجی_زاده
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم ☘
📖برشی از کتاب زندان الرشید
وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک میکردند یقین داشتند افراد آن دو ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آن ها به خوبی میدانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است.
اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند.
از شانس بد ما چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم میدویدیم. هر کسی وارد نیزار میشد به راحتی قابل شناسایی بود بخصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب میکردند.
صدای هلی کوپترها لحظه ای قطع نمیشد.آن ها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند.
من و علی هاشمی همراه هم میدویدیم و هلی کوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند.
چند دقیقه ای از دویدن ما میگذشت که یکی از هلی کوپترها به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و علی هاشمی هریک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم.
احساس کردم لحظه ی شهادت رسیده است. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد.
با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای ۵۰ درجه ی جزیره و هوای آلوده ی شیمیایی به جانمان چنگ زده بود. شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت.
#معرفی_کتاب_ششم
#زندان_الرشید
#علی_اصغرگرجی_زاده
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖 برشی از کتاب زندان الرشید:
یک نفر دیگر وارد اتوبوس شد و از اول تا آخر به همه ی بچه های اتوبوس نگاه کرد و رد شد. چند دقیقه ای که او نگاهمان میکرد مثل یک قرن گذاشت.
من شنیده بودم عراقی ها عده ای از اسرا را تا لب مرز می آورند و بعد از انجام همه ی کارهایشان، یک مرتبه میگویند شما حق ندارید به ایران بروید و آن ها را برمیگردانند.
یادآوری این حرکت عراقی ها داشت با جان من بازی میکرد. حیران بودم و نمیدانستم چه کنم. بچه ها هم ترسیده بودند. آرام در گوش اکبر گفتم : ببین ، به بچه ها بگو تا میتوانند آیه ی وجعلنا بخوانند و نترسند.
تا آن روز این آیه را این طور با حضور قلب نخوانده بودم. برای لحظاتی زندان الرشید، محجر و... جلوی چشمانم آمدند و رفتند.
هم وجعلنا میخواندم و هم امن یجیب که طرف های ایرانی زودتر بیایند و ما را تحویل بگیرند تا دوباره گرفتار عراقی ها نشویم.
ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب ماشین را نگاه کردم. با ترس و ناراحتی گفتم: ای وای! گاومان زایید!
اکبر گفت: چه شده؟!
گفتم رائد خلیل دارد ماشین به ماشین دنبالمان میگردد. سرم را داخل آوردم و مثل بید میلرزیدم.
از لطف خدا یک مرتبه با اشاره ی یکی از مسئولان، اتوبوس ما کمی جلو رفت و درست وسط محوطه ی مبادله ی اسرا قرار گرفتیم. تا ماشین ایستاد مسئولی گفت پیاده شوید.
گفتم: اکبر، بچه ها، سریع بیایید پایین تا رائد ما را ندیده.
محمد گفت رائد کجاست؟ گفتم پشت سرمان دارد دنبال ما میگردد.
سریع پیاده شدم و همراه بچه ها از جلوی صلیب رد شدیم و خودمان را وارد خاک ایران کردیم. قلبم به شدت میزد، نفسم داشت بند می آمد.
یکی از طرف های ایرانی که داشت میخندید و لیست افراد دستش بود به طرف ما آمد و گفت: اسم، فامیل، درجه؟
گفتم: فعلا ما را ببر داخل محوطه ی خودتان ، بعد این سوال ها را بپرس!
گفت: نمیشود برادر! صبر کن . آمدن حساب و کتاب دارد.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم رائد با عجله به داخل اتوبوس ما رفت و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و هاج و واج بود.
گفتم: برادر وضعیت ما خطرناک است! ما را ببر داخل محوطه ی خودمان.
نگاهی به من کرد و دید مدام پشت سرم را نگاه میکنم ، فهمید اوضاع طبیعی نیست.
گفت: فعلا بیایید این طرف تا مطمئن باشید از تیررس عراقی ها خارج شده اید...
#معرفی_کتاب_ششم
#زندان_الرشید
#علی_اصغرگرجی_زاده
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
📝 معرفی هفتمین کتاب، من زندهام
کتاب من زنده ام خاطرات اسارت خانم معصومه آباد است.
معصومه آباد اهل آبادان است و با شروع جنگ همکاری با هلال احمر را آغاز میکند تا کودکان یتیم و بی سرپرست را سروسامان دهند.
معصومه آباد به همراه دوستش خانم بهرامی که بهیار هلال احمر است ، ۱۲۰ کودک یتیم و بی سرپرست را از آبادان به شیراز منتقل میکنند و در راه بازگشت به آبادان توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته میشوند.
معصومه آباد و دوستش به مخوف ترین زندان عراق یعنی زندان الرشید منتقل میشوند.
بعدا دو دختر ایرانیِ اسیر هم به جمعشان اضافه میشود و این ۴ دختر ایرانی به مدت ۴ سال در زندان های عراق دوران سختی را میگذرانند.
اسارت سخت است ولی اسارت زن توسط نامردها سخت تر است. رژیم بعث عراق اسم این ۴ دختر را در اختیار صلیب سرخ قرار نمیداد ولی نهایتا بعد از اعتصاب ۲۰ روزه ی این دخترها که تا سرحد مرگ میروند، مجبور میشود نام آن ها را به لیست صلیب سرخ اضافه کند و بدین ترتیب خانواده ی نگران معصومه از زنده بودن و اسارت دخترشان آگاه میشوند.
در روزهای اول جنگ عبارت " من زنده ام" اسم رمزی بود بین معصومه و پدر و برادرهایش تا وقتی یادداشت من زنده ام او را در خانه میدیدند، بدانند هنوز در آبادان است و زنده!
و بعد از اسارت در اولین نامه اش با همین اسم رمز خانواده را مطمئن میکند که هنوز زنده است و اسیر!
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖 برشی از کتاب من زنده ام
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سرباز های وظیفه شناس! با سرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند.
با بهت و حیرت به آن ها خیره شده بودم. نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود، نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.
چقدر تانک!
چقدر خودروی نظامی!
خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباسشان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کلاه کج قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند.
از راننده پرسیدم: چی شده؟!
گفت: اسیر شدیم.
اسیر کی شدیم؟!
اسیر عراقی ها.
اینجا مگه آبادان نیست؟! تو ما رو دادی دست عراقی ها؟!!
الله اکبر! خواهر همه مون اسیر شدیم.
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند...
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖 برشی از کتاب من زنده ام
برای رد گم کردن و انتقال خواسته هایمان به اشاره، نشانش دادیم که مسواک میخواهیم.
گفت: ممنوعه!
بعد از چند روز فاطمه گفت دوباره تقاضای مسواک کنیم و از دریچه صدا زد برادرها چه خبر؟
شاید کسی از سلول های کناری صدای ما را بشنود. شاید کسی از نتیجه ی جنگ خبری داشته باشد اما صدایی نیامد.
دندان های ما به پوسیدگی میرفت و دندان درد هم به دردهای دیگرمان اضافه شده بود. هنوز گاهی صدای چرخ دکتر آبکی و دکتر راحتی را از توی راهرو میشنیدیم. ما هم به جمع بیماران اضافه شدیم.
وقتی فهمید از دندان درد نیاز به مسواک و خمیر دندان داریم به قیس گفت: مسواک واحد لاربعتهن! یعنی یک مسواک برای ۴ نفرشان.
قیس هم لطف کرد و مسواک خودش را که نمیدانم از کدام جوی اب یا فاضلاب در آورده بود برایمان آورد.
با دیدن آن مسواک، سریع آن را به خودش برگرداندیم.
برای رفع این مشکل هرکس از موهایش، بافت های قشنگ و ریزی مثل مسواک درست کرد و با همان، دندان هایمان را مسواک میزدیم و مرتب مسواک جدید را جایگزین مسواک قبلی میکردیم. از موهایمان به عنوان نخ دندان هم استفاده میکردیم.
چند روز بعد، باز برای این که خبری بگیریم، تقاضای خمیر دندان کردیم و بعد از تقاضای خمیر دندان و شنیدن ممنوع، جمله ی خودمان را گفتیم.
برادر ها از جنگ چه خبر؟!
باز هم خبری نشد.
سرانجام بعد از چندین بار تقاضای خمیردندان، یک مشت پودر لباسشویی به جای خمیردندان دادند که به عنوان دهانشویه از پودر لباسشویی استفاده کنیم!
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یک جرعه کتاب بنوشیم☘
📖برشی از کتاب من زنده ام
ایام دهه فجر بود و یک سال و اندی از اسارتمان میگذشت.
برای ایران بی تاب بودیم. چندین ماه اسارت و حقارت و آزار تن، روحمان را آزرده کرده بود و به دنبال فرصتی برای فریاد بودیم.
یکباره بعد از تلاوت قران سینه مان از فریاد شکافته شد.با هم میخواندیم: خمینی ای امام، خمینی ای امام! ای مجاهد ای مظهر شرف...
ناگهان در باز شد. آنقدر صدایمان بلند بود که متوجه صدای وحشت آور چرخش کلید توی قفل نشدیم.
ناگهان سه نگهبان را بالای سرخود دیدیم. قیس، عدنان و آلن چولن.
با کابل های چرمی که از داخلشان سیم های برق رد می شد، وارد سلول شدند و تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن ما زدند.
فاصله ی بین ضربات انقدر آنقدر کمبود که انگار هیچ ضربه ای به ضربه ی دیگر امان نمیداد.
بی وقفه ضربه ها بر ما فرود می آمد و فحش و ناسزا بود که میشنیدیم.
هرکداممان گوشه ای گرفتار ضربات شلاق شده بودیم، حلیمه و مریم در قسمت حمام و توالت مثل حریفی که در گوشه ای از رینگ بوکس گرفتار شده باشد و من و مریم در گوشه ی بیرونی.
جلادان گاهی جا عوض میکردند مثل این که داشتند دق دل چند ساله شان را خالی میکردند.
با شدت گرفتن ضربات خون از دست و سرمان راه افتاده بود...
#معرفی_کتاب_هفتم
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
#هفته_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32