4_5832465205992358823.mp3
1.43M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
قصــّه معـــراج
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت اول / مقدمه
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📖 #کتابشناسی
📙 ترگل؛ بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب
🖌نویسنده: عماد داوری
📋 انتشارات اعتلای وطن
🔰 درباره کتاب:
🔹در کتاب ترگل بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب مطرح میشود و کتاب با زبانی ساده و منطقی سوالات مربوط به این فریضه دینی را پاسخ میدهد.
🔸این کتاب برگرفته از سخنرانیهای آیتالله سید ابوالحسن مهدوی است که با زبانی شیوا و بیانی رسا به سوالات و دغدغههای مربوط به حجاب پاسخ دادهاند.
🔘 نظرات کاربران:
این کتاب برخلاف عنوانی که داره، فقط درباره حجاب نیست، بلکه یه مجموعه دانستنیهای دخترانست، نکاتی که هر دخترخانمی باید بدونه و بعد وارد جامعه بشه، خوندنش رو توصیه میکنم.
نقطهی قوت کتاب اینه که فقط با دلیل صحبت کرده.
⭕️ خواندن کتاب ترگل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به تمام کسانی که به دنبال جواب منطقی برای فریضه حجاب هستند پیشنهاد میکنیم.
🌐 لینک دانلود و خرید کتاب:
🔗https://taaghche.com/book/68816
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | فیلم معرفی کتاب
📙 ترگل؛ بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب
✍ عماد داوری
🌼من یک دخترم! زیبا و جذاب!
احساسی در من نهفته است به نام دلربایی، انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم.
🌸من زیبا هستم، میخواهم عالم و آدم زیباییم را ببینند، میخواهم با دیدنم انگشت به دهان شوند!
من اصلاً کاری به دین ندارم، من عقل دارم، چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم؟
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روش شناسی پژوهش کیفی٬@mahmoudpourchannel.PPTX
2.81M
📥 #دانلود_جزوه
📔 روش شناسی پژوهش کیفی
🖌 نویسنده: دکتر نرگس کشتی آرای
#پژوهشی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یادگار عصمت.pdf
3.44M
📥 #دانلود_کتاب
📔 یادگار عصمت؛ نگاهی ب زندگی و هجرت حضرت فاطمه معصومه(سلامالله)
🖌 نویسنده: صفر فلاحی
#تاریخی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انسان در عالم ذر - نتايج روايات.pdf
395.6K
📥 #دانلود_مقاله
📔 انسان در عالم ذر؛ نتایج و تواتر روایات
🖌 نویسنده: محمد بیابانی
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب مهدویت.pdf
9.44M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نهم ربیعالاول؛ چیستی، چرایی و چگونگی عهدی دوباره با امام زمان
🖌 نویسنده: محمد رضایی
#مهدویت
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
قصه_های_کوتاه_برای_بچه_های_ریش_دار_@ketab_mamnouee.pdf
3.72M
📥 #دانلود_کتاب
📔 قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار
🖌 نویسنده: سید محمد علی جمالزاده
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوسوم
کم میخوابید. من هم شبها بیدار بودم.
اگر میدانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد، بیدار میماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.
وقتی میگفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم.
میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند.
زمانی که برای عملیات میرفتند، پیش میآمد تا ۴۸ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم.
یکدفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که: چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!
نوشت: گیر افتاده بودم!
بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر میکردم لنگ لوازم شده است.
یادم نمیرود که نوشت: تایم من با تایم هیأت رفتن تو یکی شده، اونجا رفتی برای ما دعا کن!
گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی با هم چت میکردیم.
میگفت: اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام میشه!
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یطوری درست کردن که قصه جمع شد!
بعد نوشت: خیلی سخته اون لحظات!
وقتی طرف میخواد شهید بشه، خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده میشی از دنیا؟
اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگیت از جلوی چشمات رد میشه!
متوجه منظورش نمیشدم.
میگفتم: وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!
ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگهای ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد.
در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا، بیا باهات کار دارم!
گفتم: چیکار داری؟
گفت: اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی، اینجا معلومه!
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.
اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند.
خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمانش.
وقتی میخواست ضامن را بکشد، دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز با خودم میگفتم: اگه رفتنی باشه میره، اگه موندنی باشه میمونه!
به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه، تورا نمیبرن!» این جمله افکارم را راحت میکرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام میشود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود.
میگفت: من رو هم بازی دادن!
متوجه نمیشدم چه میگوید.
بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو.
نیازی به قهر و دعوا نبود.
میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.
باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد.
میگفت: مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه، به زور راضی میشه.
وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره.
یه روز پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه!
این نکته آقای پناهیان در گوشم بود؛
با خودم میگفتم: اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم.
از اول قول دادم مانع نشم!
وقتی از سوریه برمیگشت، بهش میگفتم: حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟
در جوابم فقط میخندید.
این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.
میگفتم: فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟
میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم.
میگفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته!
تمام مدت مأموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخمهایم را به جان میخریدند.
دلم از جای دیگر پر بود، سر آنها غر میزدم.
مثل بچهها که بهانه مادرشان را میگیرند، احساس دلتنگی میکردم.
پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که: اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم!
بعد میگفت: گوشی رو بدین مرجان! وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری؛
میگفتم: همه چیز دارم، فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اونو برام بیار!
نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی میگفتم. پدرم میخندید و دلداریام میداد.
بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که: یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر؛
خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدین؟
پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا میبرد.
البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت، میگفت: تنها مشکل اینجا، نبود توئه!
همه سختیا رو میشه تحمل کرد الا دوری تو!
نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید میکرد: کسی از ارتباطمون بو نبره!
فقط مادرم خبر داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358824.mp3
2.96M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
قصــّه معـــراج
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دوم / فصل اول
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈