eitaa logo
کتاب یار
919 دنبال‌کننده
174 عکس
115 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حکمت 3⃣1⃣: شکر، راه تداوم نعمت‌ها 🌼 وَ قَالَ (علیه‌السلام): إِذَا وَصَلَتْ إِلَيْكُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ، فَلَا تُنَفِّرُوا أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّكْرِ   🌼 امام علی عليه‌السّلام (در ترغيب به سپاسگزارى از نعمتهاى خداوند) فرموده است: هرگاه نمونه‌هاى نعمتها به شما رسيد پس بازمانده آن را با كمى شكر و سپاس دور نسازيد. به اندك نعمتى كه رسيديد سپاسگزارى كنيد تا به بسيارى از آن برسيد؛ خداوند در قرآن كريم سوره ابراهیم آیه ۷ مى‌فرمايد: «وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ»؛ يعنى اگر شكر نعمت بجا آوريد نعمت را براى شما مى‌افزايم، و اگر ناسپاسى كنيد هر آينه عذاب من سخت است«كه گرفتار آن خواهيد شد».   🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شرح حکمت 13- محدثی.mp3
1.64M
🎧 گوش کنید 📻 🔷 حکمت 3⃣1⃣ 🎙 استاد جواد محدثی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
نکات_مهم_و_کلیدی_قانون_امور_حسبی.pdf
5.11M
📥 📔 نکات مهم قانون امور حسبی 🖌نویسنده: سعید شاکر 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب طلایی آیین دادرسی مدنی.pdf
3.49M
📥 📔 کتاب طلایی؛ آیین دادرسی مدنی 🖌نویسنده: مهرداد افضلی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
قانون ۵ ثانیه_مل رابینز.PDF
3.41M
📥 📔 قانون 5⃣ ثانیه 🖌نویسنده: مل رابینز 📝 مترجم: روزبه ملک زاده 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@BookTopسن عقل- سارتر.pdf
5.78M
📥 📔 سن عقل 🖌نویسنده: ژان پل سارتر 📝 مترجم: منوچهر کیا 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب روانشناسی بالینی کودک.pdf
1.02M
📥 📔 روانشناسی بالینی کودک 🖌نویسنده: دکتر رضا پورحسین 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مسیحا - جبران خلیل جبران.pdf
2.51M
📥 📔 مسیحا 🖌نویسنده: جبران خلیل جبران 📝 مترجم: مسیحا برزگر 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ 🔘آموزش مدیریت مالی به نوجوان ◾️توصیه‌های زیر به شما کمک می‌کند تا مدیریت مالی را به نوجوانتان بیاموزید: 🔸شرایطی را فراهم آورید که نوجوانتان در قبال کارهایی که انجام می‌دهد، از شما پول دریافت کند یعنی در ازای کار، دستمزد از شما بگیرد. 🔹به ازای برخی کارهایی که باید نوجوان انجام دهد اما شما به جای او اقدام می‌کنید، از حق ماهیانه او کم کنید. 🔸بودجه‌بندی کردن درآمد ماهیانه را به نوجوانتان آموزش دهید. 🔹اصلاح الگوهای مالی و نحوه پول خرج کردن را از خودتان شروع کنید تا هماهنگی لازم بین گفتار و رفتار شما برقرار شده و برای فرزند نوجوانتان نقش یک مدل خوب را ایفا کنید. ‎🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم: -ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره! صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم: -بخدا فردا برمی‌گردیم ایران! اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد: -فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم! سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد: -امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست! حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد: -دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! -برمی‌گردیم تهران سر خونه زندگیمون! باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید: -خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران! از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و عاشقانه نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم: -سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره! همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم: -چرا امشب تموم نمیشه؟ تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند: -آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم! چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم: -من تا صبح بالا سرت می‌شینم، تو بخواب نازنینم! و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت‌الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد: -ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد: -نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن! مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش شرارت می‌بارد که مصطفی از آینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد: -دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید... ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈