─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستودوم
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد
میخواستم گریه کنم...
چشمهام مملو از التماس بود
توروخدا دیگه نیا...
که صدام کرد…
– دکتر حسینی...دکتر حسینی پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم
– من چطور آدمی هستم؟
جا خورد...
– شما شخصیت من رو چطور معرفی میکنید؟
با تمام خصوصیات مثبت و منفی..
معلوم بود متوجه منظورم شده، گفت:
– پس علائقتون چی؟
– مثلا اینکه رنگ مورد علاقهام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟
مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمیتونن با هم زندگی کنن؟
چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم:
-طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه،ممکنه نتونن... در کنار اخلاق، بقیهاش هم به شخصیت و روحیه است،
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدمها چه کار میکنن یا چه واکنشی دارن...
اما این بحثها و حرفها تمومی نداشت، بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف میزد؛
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود..
دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم:
– دکتر دایسون میشه دیگه درمورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرفها صرفا کاری باشه؟
خندهاش محو شد، چند لحظه بهم نگاه کرد
– یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
چند لحظه مکث کردم، گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود...
– صادقانه، من اصلا به شما فکر نمیکنم؛
نه به شما، که به هیچ شخص دیگهای هم فکر نمیکنم... نه فکر میکنم، نه...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم.
دوباره لبخند زد...
– شخص دیگه که خیلی خوبه
اما نمیتونید واقعا به من فکر کنید؟
خسته و کلافه،تمام وجودم پر از التماس شده بود.
– نه نمیتونم دکتر دایسون...نه وقتش رو دارم، نه...
چند لحظه مکث کردم
بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران میکنید.
– ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران درمورد خودتون توجه کنید!؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
-اینقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا میتونید بهم فکر کنید؟
– انسان یه موجود اجتماعیه دکتر...
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که میکنم درسته
حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید، من ندارم...
بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده؛ وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم
حتی اگر هم داشته باشم ،من یه مسلمانم
و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید، از نظر شما خدا، قیامت و روح وجود نداره.
– خواهش میکنم تمومش کنید
و از اتاق رفتم بیرون....
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید...
شده بودم دستیار دایسون😩
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم،
باورم نمیشد
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر میشد...
دلم میخواست رسما گریه کنم.
برای اولین عمل آماده شده بودیم، داشت دستهاش رو میشست...
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد
– من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار میکنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن...
داشتم از خجالت نگاهها و حالتهای بقیه آب میشدم
زیرچشمی بهم نگاه میکردن و بعضیها لبخندهای معناداری روی صورتشون بود...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم:
– اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق میکرد، میدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید،
حتی اگر دستیار باشه...
خندید... سرش رو آورد جلو
– مشکلی نیست، انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه.
اگر بخوای، میتونی بایستی و فقط نگاه کنی.
برای اولین بار توی عمرم، دلم میخواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم😡
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم
البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جملهای در مورد شخصیتش نطق میکرد و من چارهای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم...
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم، به نوبت جراحیهای ما میگفتن:
جراحی عاشقانه!!!!
یکی از بچهها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد:
– واقعا نمیفهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی!؟
اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه...
همین طور از دکتر دایسون تعریف میکرد و من فقط نگاه میکردم
واقعا نمیدونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم!
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 24.mp3
759.3K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت بیست و چهارم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
👩💻 #کارگاهمقالهنویسی
🔅 #جلسه_دوم
🔘 ویژگیهای عنوان مناسب:
1⃣ مهم باشد؛ یعنی برای مخاطبین علمی دانستنش مهم باشد، یعنی تحقیق در موردش و دانستن درباره آن برای حل مشکل یا مشکلاتی مفید باشد.
2⃣ مجهول باشد؛ مجهولی که رفع آن ضرورت داشته باشد.
3⃣ مشکل باشد؛ هر مطلب مجهولی که ما بدان علم نداریم،مشکل نیست. مشکل به معنای گره
4⃣ محدود و جزئی باشد؛ یعنی فقط یک موضوع خیلی دقیق و باریک را شامل شود
5⃣ جدید و نو باشد؛ یعنی قبلا کسی آنرا به این شکل بیان نکرده است.
6⃣ توصیه میشود، عنوان مورد علاقه باشد؛ چون در اثنای کار با سختیهایی مواجه خواهد بود لذا اگر عنوان، مورد علاقه نباشد چه بسا تحقیق را ادامه ندهیم.
ــــــــــ
🔘 نکات لازم در انتخاب عنوان مقاله:
1⃣ زیاد طولانی و زیاد هم کوتاه نباشد.(با توجه به اینکه حجم مقالات حداکثر ۳۰ صفحه ذکر شده لذا عنوان نباید خیلی کلی و نباید خیلی جزئی باشد.)
2⃣ عنوان مقاله باید جذاب باشد.
3⃣ عنوان مقاله باید محتوای اصلی مقاله را در یک خط بیان کند و بهتر است که تا حد امکان دقیق باشد.
4⃣ نباید عنوان به شکل یک جمله کامل باشد. مثلا نباید بگوییم “به دنبال بررسی پیامدهای ورود کودکان به فضای مجازی هستیم” زیرا معمولا فعل و فاعل جمله را میتوانیم به راحتی حذف کنیم.
5⃣ میتواند به صورت سوالی مطرح شود.
6⃣ موضوع مقاله میبایست به درد به خور باشد؛ یعنی اینکه برای مخاطبین مقاله، دارای یک حرف جدیدی باشد(متضمن نوآوری باشد) اما این به تنهایی کافی نیست بلکه می بایست این نوآوری را مشخصا تعیین نماییم.
⭕️ مثلا در مثال «بررسی میزات تاثیرات اعتیاد والدین بر سلامت روانی فرزندان»، نوآوری مقاله برای جایی که در زمینه بهداشت و سلامت روانی فرزندان است، میتواند این باشد که مقاله ما چندین عواقب اعتیاد به مواد را توضیح میدهد.
🔸البته با این فرض که تا به حال این چنین تحقیقی به این شکل انجام نشده است. پس در این جا مقاله ما یک نوآوری دارد(پیام جدیدی دارد) علاوه بر این نیز این نوآوری، کارساز بوده است.
🔹مثلا با ارائه آن میتوان تأثیر چشمگیری در ترک اعتیاد به ویژه والدین خواهد گذاشت.
🔸اساسا دلیل اینکه اقدام به نوشتن یک مقاله میکنیم این است که فکر میکنیم مقاله ما یک حرف تازه به درد بخور برای صاحب نظران یک رشته تخصصی دارد.
® #نوآوری یعنی حرف تازهِ به درد بخور
🔹البته باید به این نکته توجه کرد که قرار نیست این حرف تازهِ به درد به خور، گسترده باشد، چون این خود مانع از مقالهنویسی میشود؛ چراکه شخص وقتی میبینید حرف تازهاش خیلی کوتاه است لذا اقدام به تحقیق و پژوهش نمیکند تا آن را به اثبات برساند.
🔸صرفا باید به قید پیامی جدید و کاربردی توجه کرد نه به حجم و تعداد این پیامها.
ــــــــــ
🔘 به صورت کلی مقالات در دو جهت میتوانند نوآوری داشته باشند.
1⃣ نوآوری نظری:
یعنی اینکه مقاله ما به درک بهتر یک پدیده کمک کند؛حالا با ارایه یک نظریه جدید یا بهبود نظریههای موجود.
2⃣ نوآوری کاربردی:
یعنی به حل یک مشکل عینی کمک کنیم. مثلا یک روشی نو ارایه بدهیم که یک ماده شیمیایی را که تا به حال با خلوص ۳۰ درصد ساخته شده، مثلا با خلوص ۳۵ درصد تولید شود.
⭕️ طبیعی است که مقالات هرچه به سمت مقالات کاربردی نزدیک میشوند، اهمیت نوآوری کاربردی آنها هم بیشتر میشود.
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۰۷/۰۴
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
solh.pdf
1.44M
📥 #دانلود_کتاب
📔 صلح امام حسن
پرشکوهترین نرمش قهرمانه تاریخ
🖌 نویسنده: شیخ راضی آلیاسین
📝 مترجم: آیتالله سیدعلی خامنهای
#تاریخی
#امام_حسن
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
payambar kamel.fa.pdf
1.58M
📥 #دانلود_کتاب
📔 درسهای پیامبر اعظم
بیانات حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت و بعثت پیامبر اکرم(ص)
🖌 نویسنده: دفترحفظ و نشر آثار آیتالله خامنهای
#مذهبی
#پیامبر_اکرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پیامبری از نگاهی دیگر.pdf
2.26M
📥 #دانلود_کتاب
📔 پیامبری از نگاه دیگر
🖌 نویسنده: آیتالله محمدحسین بهشتی
📌 پاسخهای روان و فطرت پذیر به سوالات و شبهات درمورد پیامبر خاتم
#پیامبر_اکرم
#شهید_بهشتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
صدایِ کربلا ۷.mp3
12.28M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📻 #صدای_کربلا ۷
🎙 استاد شجاعی
♨️ کربلا نَمُرد!
کربلا ماند ... با همهی حقیقتش!
- کربلا جاری و ساری در تمام تاریخ ... از همهی نسلها عبور کرد و معلوم است که بسمت آیندهای در حرکت است!
- آیا شما در این مسیرِ مانا و زنده، آیندهی کربلا را میشناسید؟
- آیا این آینده در انتخابها و ارتباطات شما، منشاء اثر است؟
🔭 همه آیندهی کربلا را نمیبینند!
#استاد_شجاعی
#امام_خامنهای
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوسوم
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عملهای جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که…
سرمای سختی خورده بودم...
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن
تب بالا، سر درد و سرگیجه...
حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد
چشمهام میسوخت و به سختی باز شد... پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه اما دایسون بود...
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
– چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست!
گریهام گرفت...
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم با اون حال، حالا باید...
حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست.
و تلفن رو قطع کردم
به زحمت صدام در میاومد
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود
پشت سر هم زنگ میزد...
توان جواب دادن نداشتم
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم
توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد
–چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی کارت
– در رو باز کن زینب، من پشت در خونهات هستم...
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه
– دارو خوردم... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان
یهو گریهام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم...
حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود...
تب، تنهایی، غربت…
دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم...
–دست از سرم بردار...چرا دست از سرم برنمیداری؟
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک میریختم و سرش داد میزدم...
– واقعا داری گریه میکنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟
پریدم توی حرفش
– باشه، واقعا بهم علاقه داری؟
با پدرم حرف بزن، این رسم ماست...
رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم
چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود...
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذرههای انرژیم رو هم از دست داده بودم
دیگه توان حرف زدن نداشتم...
– باشه، شماره پدرت رو بده.
پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم
– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری...
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم:
از اینجا برو... برو...
و دیگه نفهمیدم چی شد؛ از حال رفتم...
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم سرگیجهام قطع شده بود،
تبم هم خیلی پایین اومده بود...
اما هنوز به شدت بیحس و جون بودم...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم،
دیدم تلفنم روی زمین افتاده
باورم نمیشد چهل و شش تماس بیپاسخ از دکتر دایسون....
با همون بیحس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد...
پتوی سبکی رو که روی شونههام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پلهها رفتم پایین
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم
انگار نصف جونم پریده بود...
در رو باز کردم باورم نمیشد
دایسون پشت در بود...
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام
– با پدرت حرف زدم... گفت از صبح چیزی نخوردی مطمئن شو تا آخرش رو میخوره...
این رو گفت و بی معطلی رفت...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل
توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ که روش نوشته بود...
– از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم...
دیگه هیچ بهانهای برای نخوردنش نداری...
نشستم روی مبل... ناخودآگاه خندهام گرفت...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 25.mp3
612.3K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت بیست و پنجم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈