فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
کمالگرایی این شکلیه ...
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
➺@khacmeraj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
ترند این روزا .. 🍉🍋
پ.ن: امتحان نکردم تا حالا ولی احساس میکنم بد نمیشه ترکیبش ! 🤷🏻♀😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمع پُرتغالی ..(: 🥺🍊
#ترفند
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
➺@khacmeraj
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_
به اطلاعات عمومیم اضافه شد ! 🥲
ببینید تا به اطلاعات عمومی شما
هم اضافه بشه😁😎
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
➺@khacmeraj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شخصه با دیدن فیلم
عمقِ درد رو حِس کردم! 😶
دردتون نگرفت ؟🥲
⎙ㅤ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
➺@khacmeraj
مرهم کربلا .ستوده.mp3
2.83M
دنیابهمایهکربلـاآقـابدهکاره...💔
«رزقِهفتــــــــــگی»
#شبجمعه
#التماسدعا
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوسیزده
قدمتون سر چشم ...
براي بدرقه اش رفتم . جلوي در که رسيديم محمد گفت
محمد -: علي يه دقه واستا ...
بعد رفت توي اتاق مرموز . علي درحالي که کفشاش رو پاش مي کرد آروم گفت .
علي -: آبجيه من ... عشقي که به محمد داري خيلي پاک و دوست داشتنيه ... ان شاءالله هر چي خدا
مي خواد همون بشه ...
چشمام گشاد شد . يعني اينقدر ضايع بودم ؟ ...
اومدن محمد فرصت هر حرفي رو ازم گرفت . يه سي دي گرفت طرف علي .
محمد -: گوش کن ببين چطوره؟ ...
علي گرفت و يه چشمک زد و رفت . محمد در رو بست و چرخيد طرفم . نگاهش آتيشم مي زد.
جرعت نگاه کردن بهشو نداشتم . با صداش سرم رو گرفتم بالا .
محمد -: خودش رو دعوت کرد ... فردا شب مهمون داريم ...
يه لبخند داغي تحويلش دادم .
-: از پسش برميام ... نگران نباش ...
سريع در رفتم از مقابلش . ظرف هاي روي ميز رو جمع کردم و چادرم رو انداختم روي مبل . ظرفا
رو بردم بشورم . همه حواسم به محمد بود . اومد تو آشپزخونه مي ترسيدم ظرفاشو بندازم بشکونم ناهيد
بدون ظرف بمونه . بالاخره ايستاد . دستش رو از بالاي سرم رد کرد و يه
ليوان از اب چکان برداشت و گرفت زير شير اب .
محمد -: مطمعني از پسش بر مياي؟ .... آشپزي بلدي؟ ...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوچهارده
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم . لال شده بودم . اخه خيلي نزديکم ايستاده بود . دلم مي
خواست هلش بدم عقب و فرار کنم . ليوان آبش رو سر کشيد و شست و گذاشت سرجاش و
فاصله گرفت .
آخيييششش ...
همونطور که به ظرفا ريکا مي زدم گفتم .
-: البته اگه مي ترسي گند بزنم مي توني از بيرون غذا بگيري ...
داشت از آشپزخونه مي رفت بيرون .
محمد -: نه بابا درست کن ببينم دست پختت چطوره؟ ....
برگشتم نگاهش کردم . نشست جلوي تلوزيون و کنترل رو گرفت دستش . چقدر دلم مي خواست
ساعتها بهش زل بزنم ولي برگشتم و به کارم ادامه دادم . تموم که شد پريدم تو اتاقم تا درس
بخونم . غرق درس شدم و کلي خوندم . وقتي حسابي خسته شدم نگاهي به ساعت انداختم . 22
بود .
واااي به محمد شام ندادم . مانتوم هنوز تنم بود و لباسم رو عوض کردم و رفتم بيرون .
اي جانم ... آخی ... جلوي تي وي خوابش برده بود . رفتم جلو و زل زدم بهش . بغض گلوم رو
چنگ زد
چي ميشد الان؟
بيخيال ... حالا که نميشه ...
چقدر دوستش داشتم . دلم نمي اومد تي وي رو خاموش کنم . اگه خاموشش مي کردم ديگه صورتش رو نمي ديدم . در اتاقش باز بود .
حالا يه بهونه توپ واس رفتن به اتاقش داشتم . آروم آروم رفتم جلو و داخل اتاق شدم .
اي اي اي رو نکرده بود تو اتاقش بالکن هست . همون وسيله هايي که تو اتاق من بود اونجا هم
بود . يه عکس از خودش و يه عکس هم از حرم امام حسين رو ديوارا بود .
عکس خودش بالای آيينه اش بود و عکس حرم امام حسين بالاي تختش . رفتم جلو تر و پتو رو
کشيدم تو بغلم و سریع به سمت سالن رفتن تا خدایی نکرده سرما نخوره
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
「خـــاكِمِــعـــراج」
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 #رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_صدوسیزد
_
۲ قسمت از
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
تقدیم نگاه پُر محبت شما ...((: