شور3 (3)-mc.mp3
8.32M
کجابِـــرمحُســین؟!
جاییجزروضــهیتونــدارم...💔)!
«رزقِهفتــــــــــگی»
#شبجمعه
#التماسدعا
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یک
❌فصل دوم❌
اخمي کرد:
-خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این
ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصالح نشده هیچ
نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبالً تو رو
ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که
دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به
خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش
بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر
امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری
مي مونه ؟ زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و
تدریس ؟ آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به
غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت
گرفتي . با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟
این
همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخ
عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟ کِي خدا اجازه
داده با زندگیمون اینكار و بكنیم ؟ اگر مي خوای عاقالنه
فكر کني اول عاقالنه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا
میای آرایشگاه . نمي گم همچین به خودت برس که چشم
همه رو به خودت خیره کني ! نه .. حداقل شبیه آدمای
معمولي بشو.
نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم
کشیدم.
از صورت من گفت ؟ از ابروهای در اومده ؟ پس چرا من
ندیده بودم ؟ چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به
چشمم نیومد ؟ ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم که توجهي نكردم ؟
خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود!
زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو
دور تند مقابل چشمام جون گرفت . زندگي ای که
خالصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشک ریختن ، و کالس رفتن و مثل یه آدم آهنی بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین.
من تو اون یك ماه و نیم چیزی از زندگی نفهمیده بودم.
هیچ یادم نمي اومد به کمك مامان رفته باشم و تو کاری کمكش کنم . و یا وقتي بابا مي اومد برای شنیدن صداش از
اتاقم بیرون رفته باشم . هیچ شبي کنارشون اخبار ندیدم و گاهی حتي به زور برای خوردن شام در کنارشون قرار مي گرفتم.
اگر اون کالس ها و شاگردهای خصوصیم نبود قطعاً از اتاقم خارج نمی شدم مگر برای دیدار امیرمهدی!
به ندرت با مهرداد و رضوان همكالم مي شدم و هر وقت میاومدن خونه مون دیدارمون جز یه سالم و احوالپرسی
ساده حرف دیگه ای به همراه نداشت.
کم، خیلي کم به دیدار پدر و مادر شوهرم می رفتم و حتی برای یك بار هم با نرگس همنشین نشدم به قصد حرف زدن و درد و دل کردن .
و شاید جالب و دور از باور بود که تموم اون یك ماه و نیم فقط یكبار به قصد رفع دلتنگی به اتاق امیرمهدی سرک کشیدم که بیش از چند دقیقه طول نكشید .
چون نتونستم هوای اون اتاق رو بدون امیرمهدی تنفس کنم!
حرفای خونواده ی امیرمهدی اولین تلنگری بود که بهم زده شد تا چشمام رو باز کنم و از یه خواب سهمگین دیگه بیدار بشم.
خوابی که انگار من رو هم به کما برده بود. چنان معلق مونده بودم تو برزخ سرنوشتم که فراموش کرده بودم آدم های اطرافم زندن و باید حواسم بهشون باشه.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_دو
❌فصل دوم❌
شاید خبر بارداری رضوان رو هم باید تلنگر حساب مي
کردم . تلنگری که اونقدر قوی و محكم به بلور خوابم زده
نشد که با شكستنش یا حتي صدای بمش بیدار بشم و
ببینم دارم به جای زندگي مردگي مي کنم.
و همین اولین تلنگر شد پایه ی تلنگرهای بعدی ، که
خونواده ی خودم منبعش بودن .
بعد از رفتن خونواده ی امیرمهدی ، مهرداد و رضوان به
بهانه ی استراحت به اتاق سابق مهرداد رفتن . همون اتاقي
که توش تا.ج همسری امیرمهدی بر سرم نشست . اتاقي که
به خاطر تصادف امیرمهدی و حال خرابم نفهمیدم کي
به شكل و شمایل سابق در اومد و سفره ی عقدم و اون
همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد.
همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم.
من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از
چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود.
با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به
روزگارم آورده و اگر نفسش فرو مي رفت و دیگه یارای
برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار
به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد
ناخودآگاه آه بكشم.
همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید:
-خوبي بابا ؟
و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد
جواب دادم:
-افتضاحم.
نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم
هم سرك کشید و شد مهمون چشماش:
بشي یا شروع کني غصه خوردن . ما حالت و درك ميمارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم
کنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما
از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم
به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني
همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم.
نگاهش کردم.
به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن
؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و
روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من
راه پیدا نكرده بود ؟
خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم
به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال
گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش.
مامان آروم اومد و کنار بابا نشست.
آروم و با تردید لب زدم:
-یعني..
بابا نذاشت ادامه بدم
وایسي ؟ مارال ! انقدر بي فكر نایست تا باالخره یه زمانيیعني مي خوای چیكار کني ؟ همینجور وسط گردبادت
پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره.
باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم مي خواستن ؟
گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد .
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
آروم و با طمأنینه گفت:
-تا االن برای چي صبر کردی ؟
-نباید صبر مي کردم ؟
سری تكون داد:
-چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی!
-که یه روزی چشماش رو باز کنه.
-اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي
مارال ؟
حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
「خـــاكِمِــعـــراج」
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 #رمان_آدم_و_حوا #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یک ❌فص
دو قسمت از #رمان_آدم_و_حوا
تقدیم نگاه پر مهر شما ...((؛
زینب کبری شور عاطفهی زنانه را همراه کرده
است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک
انسانمؤمن و زبانصریح و روشن یکمجاهد
فیسبیلاللَّه، و زلال معرفتی که از زبان و دل
او بیرون می تراود و شنوندگان و حاضران را
مبهوت می کند..
#استادسیدعلیخامنهای
37.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
من فکرکردم دیروز فقط تهران عالی بود
نگو اصفهانی ها هم ترکوندن ماشالله….
محمد اسدالهی و کار حریفت منم
مهمون این شهر و مردمش بودن
ببینید و لذت ببرین…
🔻 @seyyedoona
enc_16990341131660715504371.mp3
3.33M
مثـلِتومَردکَمـهوَلـینامَردزیــاده...💔)!
«رزقهفتــــــــگی»
#التماسدعا
#شبجمعه
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این فیلم 👀
بسیار پیشنهاد میشود👌🏻
حتی برای شما دوست عزیز 😇
#پیشنهاد_دانلود
#خاک_معراج
↷
‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاکمعراج˼