#خاطره #کرامت۱۱۱
#ارسالی_مخاطبین
اولین نوه ام بلطف حضرت بخوبی بدنیا اومد همگی خیلی خوشحال بودیم مخصوصا خانواده دامادم ، چون تک فرزند بودن .....
دخترم جهت استراحت به قم امد و قرار بود چند روزی تا بهبودی کامل پیش ما بماند .
در این مدت روزی چندین بار خانواده همسرش زنگ میزدند و حال بچه رو میپرسیدن و کلی سفارش و التماس دعا.....
اونروز مشغول آشپزی بودم و چون کمی دیر شده بود شعله گاز رو تا آخر زیاد کرده بودم .
نوه ام از خواب بیدار شد اما دخترم همچنان خواب بود .
نوزاد رو بغل کردم و تو خونه قدم میزدم بلکه آروم بشه ، یک دفعه یاد غذا روی اجاق گاز شدم بسرعت بطرف اشپزخونه رفتم شعله های آتیش از اطراف قابلمه زبانه میکشید و همینطور که بچه بغلم بود غذا رو هم زدم .
ناگهان کف پای نوزاد 10 روزه چسبید به قابلمه و صدای گریه اش تا آسمون رفت و از شدت گریه صورتش کبود شد .
هر چه فکر میکنم هیچ جملاتی رو پیدا نمیکنم که توصیف حال اون لحظه ام باشه ....
فقط خدا میدونه چه حالی داشتم ، این افکار از ذهنم رد میشد که الان چه بلایی سر پای این نوزاد میاد ؟
جواب دخترم رو چی بدم ؟
بدتر از همه جواب خانواده دامادم رو چی بدم ؟
یعنی اومدن پیش من که ازشون بخوبی مراقبت کنم .
اون لحظه ذهنم کار نمیکرد کاملا شوکه شده بودم نمیدونستم باید چکار کنم فقط گفتم یا حضرت معصومه (س) بچه ام رو بخودت سپرده ام کاری کن شرمنده نشم .
دخترم با صدای گریه بچه از خواب بیدار شد منم با شرمندگی بچه رو دادم و از اتاق اومدم بیرون و هیچ چیزی نگفتم اصلا زبانم توان گفتن ماجرا رو نداشت .
از خجالت و نگرانی داشتم سکته میکردم .
بعد از دقایقی صدای بچه قطع شد رفتم تو اتاق دیدم آروم خوابیده ، با ترس و اضطراب پاشو نگاه کردم دیدم هیچ اثری از سوختگی نیست اصلا باورم نشد دوباره و سه باره نگاه کردم ، حتی گفتم شاید اون یکی پاش سوخته ، نگاه کردم اما خدا رو شکر هیچ اثری از سوختگی نبود حتی قرمز هم نشده بود .
پاهاشو غرق بوسه کردم و از خوشحالی گریه ام گرفت و سجده شکر بجا اوردم .
دخترم با تعجب نگاه میکرد و پرسید چی شده......؟!!
خلاصه تا چندین روز مدام پاهاشو نگاه میکردم و در کرامات کریمه هنوز در عجبم .
بی بی جان ما رو از آتش دوزخ حفظ بفرما ....آمین
روایتگر: ف ــ الف
خادم واحد کفشداری
دوشنبه کشیک ۲
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۲
#ارسالی_مخاطبین
_ قبل از اینکه به خدمت خانم مشرف بشم حدود 3 سال پیش پدرم دچار کنسر لنفوم شده بود غده لنفاوی داخل ران به اندازه یه سیب بزرگ شده بود هرچه پزشکان داروهای مختلف را امتحان می کردند فایده ای نداشت و پدرم روز به روز نحیف تر میشد یه روز که برای دیدنش به شهرستان رفته بودم گفت بابا استخوان پام بدجوری تیر میکشه این غده هم بزرگتر شده پامو به سختی میزارم روی زمین بنده که خودم کادر درمان هستم فهمیدم تومور متاستاز داده و استخوان پا را درگیر کرده دنیا یه لحظه برام تیره و تار شد همیشه شب از شهرستان راه می افتادم اونروز تا ناهار خوردیم سریع حاضر شدم و به همسرم گفتم فقط منو به حرم برسون وقتی رفتم پای ضریح دیگه حال خودمو نفهمیدم اینقدر ضجه زدم و خانم را قسمش دادم به غل و زنجیرهای پای پدرش پای پدرمو برگردون و تاتهران گریه کردم صبح اول وقت در محل کارم بودم که مادرم تماس گرفت و گفت اثری از توده نیست و گویا داروها اثر کرده از گریه نمیتونستم حرف بزنم گفتم مامان خانم جانم حضرت معصومه شفاشون داد و الان سه ساله به برکت خانم دیگه اثری از توده نیست و از لطف ایشون هم خودم و هم همسرم نزدیک6 ماه هست به خادمی خانم نائل شدیم انشالله که قابل باشم و مورد قبول عمه جانم واقع شود.
روایتگر: خ ــ ن
کشیک 5و6 ــ پنجشنبه
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۳
#ارسالی_مخاطبین
ــ یک روز که توفیق خادمی در کنار ضریح را داشتم، متوجه شدم که جورابم سوراخ است.😢😅
در همان زمان جارو در دست داشتم و غبارروبی میکردم. فقط یک نگاه به ضریح کردم و در دلم گفتم: خانوم، زشت است برای من که جورابم سوراخ است.🥲
بدون اینکه حرفی زده باشم و حتی تکانی بخورم، یکی از دوستان روی شانهام زد و گفت: اگر ناراحت نمیشوی یک چیزی از طرف خانم بهتون هدیه بدهم.
و یک جفت جوراب به من داد و گفت: هفته پیش من چند جفت جوراب نذر خادمها کرده بودم، امروز متوجه شدم یک جفت آن اضافه آمده و آن را به تو میدهم.
من از خوشحالی بسیار گریه کردم که خانوم حتی به اندازه یک ثانیه هم نذاشت به خاطر کوچکترین چیز خادمش خجالت زده باشد.
روایتگر: ع،م
واحد غبارروبی ــ چهارشنبه کشیک۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
هدایت شده از خادمان افتخاری حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
.
گاهی بهشت، زیر قدمهای دختر است . . .
وقتی کویرِ قم به قدومت بهار شد . . .
【✨ ⃟♥】
میلاد ولیّ نعمتمان را، خدمت شما اعضای محترم کانال تبریک و شادباش ویژه عرض مینماییم.
شما میتوانید دلنوشتهها، عرض ارادتها، خاطرات و ... خود را برای ساحت مقدس حضرت معصومه سلاماللهعلیها به شناسهی
@khademharam86
بفرستید تا در کانال خودتان منتشر شود.
#دهه_کرامت
#روز_دختر
#میلاد_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊✨※•°┅
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۴
#ارسالی_مخاطبین
السلام علیک یا بنت رسول اللهﷺوآله💐
ــ حدود ۸سال با خانم مسن و مهربانی همسایه بودم. زنِ خوب و خوشقلبی بود و ارادت به اهل بیت علیهم السلام داشت. هر روز نمیتونست زیارت بره، ولی هر چند وقت یکبار با تاکسی تلفنی میاومد حرم و چندین ساعت در حرم میموند. بعضی وقتا غذای تبرکی حرم رو میبردم براش خیلی خوشحال میشد.
🌺🌺
سالها بود از اون محله رفته بودیم.
یک روز که شیفت بودم و به ما غذای تبرکی دادند، با خودم گفتم "خوبه تو راه برم هم یک سری به این همسایه قدیمی بزنم و حالشو بپرسم و هم غذای تبرکی حرم رو به ایشون بدم"
میدونستم که دیگه از پا افتاده شده و نمیتونه از خونه تنها بیاد حرم.
وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و وقتی غذای حرم رو دید اشک توی چشماش و بغض ترکیده اش را دیدم. گفتم چرا بغض کردید چرا گریه میکنید؟ 😔
قسم خورد که قبل از من، دوتا از همسایهها رفته بودند خونه ایشون و تعریف کرده بودند که ما رفتیم حرم و فیش غذا به ما دادند و جاتون خالی رفتیم غذای تبرکی خوردیم و...
این همسایه قدیمی گفت ''وقتی دوستام اینو گفتند خیلی دلم گرفت، رو کردم به حرم و گفتم خانم جان حالا ما که پا نداریم بیاییم زیارت تون دیگه غذای تبرکی هم به ما نمیدید؟؟؟؟؟''
گریه میکرد و میگفت باورم نمیشه چقدر این خانم حواسش به ما هست😭
روایتگر: س
خدمتگزار کوچکی از خادمان زائران حضرت معصومه سلام الله علیها ــ واحد فرهنگی
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۵
#ارسالی_مخاطبین
ــ سالها پیش در اوج جوانی ونادانی وقتی پسرم را ناخواسته باردار بودم و یک دختر سه ساله داشتم، توی اوج فشارهای روانی و ویار شدید، یه روز ظهر از جلوی حرم رد میشدم، احساس کردم بوی قورمهسبزی از مهمانسرای حضرتی کل شهر رو گرفته، حالم خوب نبود، رو کردم به حرم گفتم:"غربت و گرمای قم مال منه، قورمهسبزیش مال بقیه🥺💔." با ناراحتی برگشتم خونه،
ناهار نخوردم، حتی وقتی همسرم گفت میرم از رستوران قورمه سبزی میگیرم، گفتم نمیخوام وخوابیدم
....
بعداز ظهر زنگ خونه رو زدن، همسایه نذری آورده بود، یه پرس قورمه سبزی بود...
گفت: "امروز پسرم حرم بوده دوتا غذا حضرتی آورده، به دلم افتاده یکیشو برای شما بیارم"
و من شرمنده از دریای بیکران لطف ومحبت کریمه اهل بیت سلاماللهعلیها فقط اشک ریختم...😭❤️
روایتگر: س ــ ذ
(بچه محل خواهر سلطان!)
واحد زائرسرا
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan