#داستان_واقعی
#نزدیک_حرم
دم دمای اذان مغرب بود
قصد نماز جماعت در حرم مطهر کردیم
راه افتادیم و رسیدیم #نزدیک_حرم
همونجایی که دیگه ماشینی رد نمیشه و جزء محدوده حرم محسوب میشه
شاید چون نزدیک ترین خیابون به حرم مطهر هست باید #ادای_احترام نمود و #حرمت نگه داشت و #قدم_قدم پیش رفت..!
خلاصه این مسیر رو دوست دارم
حال قشنگی داره
بوی زائر بودن از اینجا بیشتر حس میشه
و من همیشه تا رسیدن به درب ورودی حرم به آدم های مسیر و مغازه های اطراف (به اصطلاح دمِ حرمی ها) نگاهی میندازم.. پرچم..مهر..تسبیح و عطر نجفی😅
بین مسیر، کنار آبمیوه فروشی یه ویلچری بود که شده بود #پاهای پیرمرد ناتوانی تا همقدم زائر حرم باشه...
#دستهای پیرمرد اما...!
(کاش برای رمق دست های زحمت کش و ناتوان هم ویلچری بود!!!)
پیرمرد با نگاه خیرهای، لیوان آبمیوه رو به دست گرفته بود و فکر کنم فراموش کرده بود باید لب هاش رو لبه لیوان بذاره و لیوان رو کمی بالا بگیره و نوش جان کنه!...
چند قدمی کنارتر حاج آقایی در کسوت روحانیت و عمامه سیاه و هندزفری به گوش.. بله...
عصای دست پدر!
و ما ادرئک ما عصای دست پدر!...
طبق معمول ذهن بازیگوش و شیطون من که با رویت هر اتفاقی که با معادلاتش جور در نیاد یه پرونده درست میکنه؛ شروع کرد به چیدن هزار تا علامت⁉️ سوال که : چرا وقتی با پدر بیرون میاد همه گوش و حواسش نباید به پدر باشه؟! آخه هندزفری الان توی گوش چه میکنه؟! عه عه.. چرا لیوان رو از دست های خشک و بی رمق پدر نگرفته تا زانو بزنه کنار ویلچر و هم قدّ پدر و رخ به رخ اون بشه و از فرصت نگاه مهربانانه و با محبت پدر در این دنیا نهایت استفاده رو ببره و خوب دستمالی هم نزدیک دهان پیرمرد بگیره و لیوان رو به لب های بدون حرکت اون برسونه؟!
فقط با یه آبمیوه خریدن شق القمر کرده؟!😏
کل این علامت سوال ها فقط دیدن یه شات 📸 از تصویر پیرمرد ناتوان🦽 و لیوان آبمیوه🧋 بود..
پسر (...و البته حالا مردی بود برای خودش!) که چند قدمی با پاهای چرخ دار پدر فاصله گرفته بود شروع کرد به احوالپرسی با هم نوع خودش و خوش و بِش و...
بله گویا #نزدیک_حرم دوستشون رو دیدند..
در همین⌛ لحظه بود که من از کنار این صحنه رد میشدم و باز ذهن چموشم دست بردار سوال نبود و این بار، آخرین سوالش رو با حالت طلبکارانهتری ازم پرسید که چرا موقع سلام و احوالپرسی به پدر اشارهای نکرد تا حاج رفیق هم احوال حاج آقا رو بپرسن و سلامی به ایشون کنن؟! اگر پیرمرد توان سلام نداشت اون آقا که داشت!
(بیچاره پیرمرد چقدر در حاشیه بود! ولی نقش اصلی داستان من و داستان زندگی پسر رو همین پیرمرد داشت)
تمام شد...و من
از این دقایقه چند ثانیهایِ مسیر عبورم تا حرم گذشتم و برای پاسخ به همه سوالات ذهنم گفتم: دیدی چه پسری؟ پدر رو آوردن حرم زیارت و حالا هم براش آبمیوه گرفته بود.. احسنت به این #عالِم!..
ولی خودمونیم😒
سوالای ذهنم هنوز جای تلنگر داشت و جوابم برام قانع کننده نبود..
اما..
بگذریم
رفتیم حرم و نائب الزیاره همه...💚
#ادامه_دارد
#دستنوشتخادمخواهر
@khadem_koolebar
#نزدیک_حرم
#قسمت_دوم
از لحظهای که از کنار پیرمرد ناتوان رد شدم تا برسم به صحن حرم، حالم مثل همیشه نبود.. دیگه به هیچکی و هیچ جا نگاه نمیکردم
چشمام باز بود اما انگار چیزی رو نمیدیدم
از دست خودمم عصبانی شده بودم
که چرا انقدر کم تحملی و به همه چی فکر میکنی!
اون فقط یه پیر مرد بود مثل خیلی های دیگه... تمام شد و رفت!
ولی چاره ای نبود جز اینکه این حال درهم و ورهم رو ببرم داخل حرم و مرهمی براش پیدا کنم..
رسیدیم حرم..
جمعیت زیادی بود..
سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین..
پایین نزدیکترین مکان به مضجع شریفه.. باید خیلی بیشتر #احترام کرد..
نماز رو خوندیم و زیارتنامه برداشتم و خوندم و رفتم سمت ضریح.. ولی
نه حرفم می اومد و نه هیچی.. فقط نگاهم رو دوختم به ضریح ...
- خانم.. زود باش.. رد شو عزیزم... زیارت قبول..
دستمو کشیدم به ضریحو و با نگاهه وصله زدم به شبکههای ضریح گفتم: #چشمان من چندبار دیگه شما رو میبینه؟! #پاهای من چندبار دیگه خدمت شما میرسه؟!
در همین حین تا من برم و بیام...خطیب صحبت میکرد.. و من تا جایی که میشد صداش رو بشنوم دقت میکردم به صحبت ها.. اولین چیزی که شنیدم این بود: زائران عزیز.. مقام حرمت معصومین رو حفظ کنید..حتی در حرم و نزدیک ضریح با صدای بلند صلوات نفرستید..(جالب بود! حتی صلوات هم!..چقدر این #مقام بالاست..)
الان دیگه شارژ روحی شده بودم..
این خاصیته زیارته☺
موضوع خطیب اما انگار #احترام بود..
و شروع کرد از زحمات پدر و مادر گفتن.. از جایی که شاید تاحالا بهش فکر نکردیم! (نهایتا خیلی برگردیم عقب از ۹ ماه دوران بارداری مادر یاد میکنیم!) اما اون از زحمات پدر و مادر از وقتی که هنوز توفیق پدرشدن و مادرشدن پیدا نکردن میگفت.. از زمانی که با هزار #امید و آرزو از خداوند "طلب اولاد" میکنند و برای داشتن اولاد سالم و صالح دعاهاشون برای دلبندشون شروع میشه و چه نذرها که نمیکنن و چه ذکرها که تو #دلشون نمیگن..(و ما هنوز هیچ هیچیم!!)
و وقتی بشنون که خدا به اونها فرزندی عنایت میکنه، بارش دعاها شروع میشه و روز به روز دعا پشت دعا...
#پدرها اما دعاهاشون بزرگتره انگار.. چون هم برای مادره و هم برای فرزند..
خلاصه از اون اول تا #حقوق پدر و مادر گفت..
چقدر همه چیز خوب چیده شده بود.. موضوع اون روز خطیب و #پدر_ناتوان..
سخنرانیه اون شب کاملا #به_روایت_تصویر بود برام..
اما تا اینجا تمام اون چراهای ذهن من فقط یه چیز انتزاعی بود.. به هرحال مدرکی برای اثبات کم لطفی پسر به پدر نداشتم! ولی نمیدونم چرا حس خوشایندی هم نبود.. باید مطمئن می شدم..
دیگه کم کم آماده خداحافظی و برگشتن شدیم..
موقع برگشت از حرم، کنار خیابون باز همون پدر ناتوان و حاج آقای پسر رو دیدیم..
ویلچر پدر کنار درِ باز شده ماشین پسر پشت اون ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#خادمنوشت
@khadem_koolebar
#نزدیک_حرم
#قسمت_سوم
موقع برگشت از حرم، کنار خیابون باز همون پدر ناتوان و حاج آقای پسر رو دیدیم..
ویلچر پدر کنار درِ باز شده ماشین و پسر پشت اون ایستاده بود.
با دیدن این صحنه انگار موجی از یک انرژی عجیب و غریب کوبید به صورتم!
تعجب کردم..اینکه قبل از ورود ما به حرم اونها رو در مسیر دیدیم و حالا هم بعد گذشت چند ساعت!..
به روی خودم نیاوردم! اما ذهن من انگار با این صحنه تازه معمای حل نشدش جون گرفتُ شروع کرد به شکایت...
- چطور این پیرمرد طاقت آورده و هنوز بیرونه؟! سوز سرما حتما تا الان سلولهای بدن پیرمرد رو خسته تر از پیش کرده!..
خوب یادمه "کاش ترین" لحظه زندگیم رو اون #لحظه از ته دلم گفتم که...کاش یه کُته پشمی تن پیرمرد بود یا پتوی گرمی روی سرشونه هاش!...
بخار ضعیف دهان پیرمرد از لبهای نیمه باز و چونه لرزونش میجوشید و در تاریکی شب بالا میرفت..
- ای کاش...
تو همین حالِ خودم بودم که یکدفعه پسر به من و مرد همراه من نگاه کرد و با تکان سری گفت: آقا میتونی یه کمکی کنی پدرم رو بذاریم تو ماشین؟
- (یه چیزی بگم... احساس من اون لحظه با صغری کبری های ذهن غرغروم(!) اینطور چیده شد که حتی #لحن درخواست کمک بخاطر پدر هم انگار از سر تاسف و شرمندگی بود!!!
خدا کنه احساسم زودتر نابود بشه... الهی آمین)
من بدون مکثی دسته کالسکه رو از مرد همراهم گرفتم و دایی بدون هیچ تعللی برای کمک رفت سمت ماشین..
از اونجایی که (در اینجور حس و شرایطی) هیچ وقت دوست ندارم بایستم و مثل دوربین تماشاکننده صحنه باشم خیلی عادی به مسیرم ادامه دادم..
این دومین بار بود که من #نزدیک_حرم از کنار ویلچر پدر و پسر همراهش رد میشدم..
هر بار، #چشمهای پیرمرد باز بود.....و خیره #نگاه میکرد!...
بعد از چند قدمی که فاصله گرفتم سرعت حرکتم رو کم کردم تا دایی هم بعد ماموریت مددرسانی به ما برسه..
با اینکه خیلی خوب تدابیر گرمایشی و بُقچه بندیل شدن بچه لای پتو و و و (درست مثل لایههای پوست پیاز☺) روی نوزاد اجرا کرده بودیم اما باز بابت این توقف زمان، نگران سرمای نوزادِ در کالسکه بودم؛
خواستم برگردم ببینم دایی کجاست که یکدفعه صدای دادی از دور شنیدم و سریع سَرم رو برگردوندم به طرف ماشین.. به طرفة العینی #عصبی شده بودم! با اینکه شش دونگ از کمک دایی خیالم راحت بود اما گفتم نکنه(!) خوب دلسوزی نکرده و بی احترامی به پیرمرد غریبه باعث #فریاد پسرش شده!
چند لحظه بعد، دایی که مثل باروت شده بود، عصبیتر از من برگشت..
هنوز نپرسیده بودم چی شده که خودش گفت:...
#ادامه_دارد
#خادمنوشت
@khadem_koolebar
#نزدیک_حرم
#قسمت_چهارم
- خب مرد حسابی تو که اعصاب نداری تو که نمیتونی از پدرت مراقبت کنی تو که هیچی حالیت... لا اله الا الله!!!...
نذاشتم ذهنم دستوری بده و ابروهامو به حالت تعجب بالا بردم و سریع پرسیدم: چی شد؟! (دایی که متوجه پیرمرد و پسرش در مسیر رفتن به حرم و جریانی که در ذهن من اتفاق افتاده بود نبود، گفت:)
- پدرش پیر بود دیگه.. کسیام که پیره و توان حرکت نداره تکون دادنش مشکله!
معلوم بود جملش تموم نشده..
چیزی نگفتم..
منتظر موندم تا نفس تازه کنه و شعله حرارتش بخوابه..
- بجای اینکه از زیر بغل پدرش اون رو بگیره و بلند کنه، از سرشونههاش اونم از لباسش گرفته میکشه بالا!!! پیرمردِ بیچاره!..
دایی که این صحنه رو دیده بود اما دوباره با تعریف کردنش برای من صورتش قرمز شد! همینطور که مستقیم رو نگاه میکرد و من هم فقط به صورت دایی زل زده بودم ادامه داد:
- اینطور که پیرمرد رو از ویلچر بلند نمیکنن!
- بخّدا اگر.... (نمیدونم برای چی قسم خورد! شاید...)
دلم سوخت...؛
دایی حق داشت... دیدن این حجم از کم لطفی فرزند به پدر مثل یه زخم کاری روش اثر کرده بود و حالشُ گرفته بود... انگار پرت شده بود به یه دنیای دیگه و.. چیزی که دیده بود باورش نمیشد..
کلامش بریده بریده شده بود.. یه مکثی کرد و
همینطور که قدم هاش تندتر میشد با حالت بغضی گفت:
- پاهای پیرمرد از جا پایی ویلچر افتاده شد زمین و پسر با پاهاش زد به پاهای پدرش و بلند گفت: پاهاتو جمع کن دیگه!!!
من هنوز سکوت محض بودم..
حالا فهمیدم صدای بلندی که فکر میکردم غیرت پسر از دفاع پدر بوده درست نبود!..
مگه میشه همچین چیزی؟!
تو دلم گفتم کاش خواب بودم و همه اینها که شنیدم فقط یه اضغاث احلام بود!
اینجا بود که تسلیم ذهن بیدارگرم شدم...
واقعا هیچ جوابی برای سوالهای ذهنم نداشتم!
با خودم گفتم الان وقتشه سکوت کنی و بی صدا فقط به #درونت گوش بدی..
خاموش شدم تا هر چه میخواهد بگوید....
#ادامه_دارد
#خادمنوشت
@khadem_koolebar