#نزدیک_حرم
#قسمت_چهارم
- خب مرد حسابی تو که اعصاب نداری تو که نمیتونی از پدرت مراقبت کنی تو که هیچی حالیت... لا اله الا الله!!!...
نذاشتم ذهنم دستوری بده و ابروهامو به حالت تعجب بالا بردم و سریع پرسیدم: چی شد؟! (دایی که متوجه پیرمرد و پسرش در مسیر رفتن به حرم و جریانی که در ذهن من اتفاق افتاده بود نبود، گفت:)
- پدرش پیر بود دیگه.. کسیام که پیره و توان حرکت نداره تکون دادنش مشکله!
معلوم بود جملش تموم نشده..
چیزی نگفتم..
منتظر موندم تا نفس تازه کنه و شعله حرارتش بخوابه..
- بجای اینکه از زیر بغل پدرش اون رو بگیره و بلند کنه، از سرشونههاش اونم از لباسش گرفته میکشه بالا!!! پیرمردِ بیچاره!..
دایی که این صحنه رو دیده بود اما دوباره با تعریف کردنش برای من صورتش قرمز شد! همینطور که مستقیم رو نگاه میکرد و من هم فقط به صورت دایی زل زده بودم ادامه داد:
- اینطور که پیرمرد رو از ویلچر بلند نمیکنن!
- بخّدا اگر.... (نمیدونم برای چی قسم خورد! شاید...)
دلم سوخت...؛
دایی حق داشت... دیدن این حجم از کم لطفی فرزند به پدر مثل یه زخم کاری روش اثر کرده بود و حالشُ گرفته بود... انگار پرت شده بود به یه دنیای دیگه و.. چیزی که دیده بود باورش نمیشد..
کلامش بریده بریده شده بود.. یه مکثی کرد و
همینطور که قدم هاش تندتر میشد با حالت بغضی گفت:
- پاهای پیرمرد از جا پایی ویلچر افتاده شد زمین و پسر با پاهاش زد به پاهای پدرش و بلند گفت: پاهاتو جمع کن دیگه!!!
من هنوز سکوت محض بودم..
حالا فهمیدم صدای بلندی که فکر میکردم غیرت پسر از دفاع پدر بوده درست نبود!..
مگه میشه همچین چیزی؟!
تو دلم گفتم کاش خواب بودم و همه اینها که شنیدم فقط یه اضغاث احلام بود!
اینجا بود که تسلیم ذهن بیدارگرم شدم...
واقعا هیچ جوابی برای سوالهای ذهنم نداشتم!
با خودم گفتم الان وقتشه سکوت کنی و بی صدا فقط به #درونت گوش بدی..
خاموش شدم تا هر چه میخواهد بگوید....
#ادامه_دارد
#خادمنوشت
@khadem_koolebar