eitaa logo
الشہـ ڂادم ـداء
492 دنبال‌کننده
913 عکس
16 ویدیو
0 فایل
"بسمــ ربــ🍃 الشـــهداء" خـ🌸ــادِمُ الشُـــــــهَدا یعــنے: دیـــدن آنچـه کــــہ دیــــــــــگران ندیـــــده اند!!!!! مـــــثلا… گوشـــه اے  از چـــ❤ــادر مــــادر را… در غـــــروب شَلــ🍃ـــمچه…​ ⛔️❌ #کپے ازپستــ ها (بدون ذﮐر منبع) #حرام استــ❌⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدداووددانایے♥️🍃
الشہـ ڂادم ـداء
#شهیدداووددانایے♥️🍃
یادم هست زمان جنگ رادیوے‌کوچکےداشتم که همیشه باهام بود.از کارهاےفرماندهے و رسیدگے به نیروها که فارغ میشدم،مینشستم یک گوشه و روشنش مےکردم. اخبار جنگ را از رادیوهاے آن ورِ آبے رصد میکردم.بی بی سی ویکے دو تاے دیگر.می خواستم بدانم چه میگویند وچی زِرزِر مےکنند. درآن وضعیتے که ما تو جنگ داشتیم،براے من که فرمانده بودم یک جورهایے لازم بود. با وجود این هر وقت مرا می دید که دارم به رسانه هاے بیگانه گوش میدهم میگفت:فلانے.این هادر اخبارها و تحلیل هاشون حق و باطل رو باهم قاتے میکنن تا به اهدافشون برسن.تو که مجبورے گوش بدے باید خیلے مواظب باشے؛خیلے! [شهید داوود دانایے] برگرفتہ ازکتابـ(همسایہ پیامبـر) [ @khademalshohada72 ]~
یمن...! یمن...! یمن...! [ @khademalshohada72 ]~
#امام_رضایے💛 چو مِهرش رابه دل داریم ودور ازدیدنِ یاریم طَلَب رانامه‌ها بستیم بَر بال کبوترها... [ @khademalshohada72 ]~
الشہـ ڂادم ـداء
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهاردهم: عشق ڪتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... دا
رمانــ🍃 : منــ ـ شوهرش هستمـ ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... ... @khademalshohada72
رمانــ🍃 : ایــمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ... تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ... @khademalshohada72
| افتاده بین حجره و آبش نمی دهند می گوید آب، آب جوابش نمی دهند | شهادت حضرت جواد الائمه ع رو بہ حضرت علی ابن موسی الرضا ع و شیعیان و دوست داران آن حضرت تسلیت عرض مےکنیم💔 [ @khademalshohada72 ]~
باب المـُـراد....یعنے تـُـو....
گفتنــد جواد است سر راه نشستیم در جمع گدایان خبرے بهتر از این نیست.. | @khademalshohada72 |