ذوالفقار قبل از شهادتش در خواب دیده بود که سرش بریده میشود.او بیدار میشود و مجدداً به خواب میرود که این بار امام حسین(علیه السلام) را در خواب می بیند که ایشان به ذوالفقار میفرماید: «عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت». چندی بعد, خوابش تعبیر شد و همانگونه که در خواب دیده بود به دیدار مولایش امام حسین(علیهالسلام) شتافت.
پیکر ذوالفقار 5 سال در دست تروریستهای تکفیری میماند و جاویدالاثرمیماند. زمانی که مادر خبر شهادت فرزندش را می شنود به فرماندهان می گوید: «پسرم را مانند حسین(علیهالسلام) ذبح کردند چون او به من و چند تن از دوستانش گفته بود».او در ایام جاویدالاثری فرزندش تصویر آن لحظه را بزرگ، قاب کرده و در اتاقش زده و میگوید «ما نمیبینیم، اما پسر فاطمه اینجاست و سر پسرم را بر دامن دارد.
در همان ایام, مادر ذوالفقار در تاب دوری از فرزندش نامه ای برایش مینویسد و در سخنانی سرتاسر شکوه و اقتدار مینویسد:«فرزندم ذوالفقار..خدا تو را رو سفید بگرداند همینطور که مرا در مقابل زهرا(س) روسفید کردی...من روز قیامت با افتخار میایستم در حالیکه سر خونی تو را در بغل دارم و با دست خودم خون تو را به آسمان پرتاب میکنم تا فرشتگان با خون تو بالهای خود را آراسته کنند...شکایت خود را از قومی که با بریدن سر فرزندم قلب مرا شکستند و مرا از شرکت در عروسیش(تشییع جنازه) محروم کردند به امیرمؤمنان(ع) خواهم کرد..فرزندم خون تو ضامن من نزد خدا خواهد بود و باعث افتخار من است
ذوالفقار حسن عزالدین رزمنده ۱۷ ساله حزبالله در سوریه توسط مین زخمی شد و به اسارت تکفیریها درآمد.
شهید عزالدین هنگام اسارت بیهوش شده و بعد از به هوش آمدن و سؤالهای پیاپی، تروریستهای داعش از وی؛ او را مانند سرور و سالار شهیدان به شهادت رساندند. در ویدیویی کوتاه که پایگاههای وابسته به تروریستها تکفیری از زمان به اسارت درآمدن این رزمنده حزبالله منتشر کردهاند:
تروریست تکفیری: اسمت چیه؟
ذوالفقار: محمد
ــ : اهل کجایی؟
ذوالفقار حسن: از زهیران
ــ : لبنانی؟
ذوالفقار: آره لبنانیم
ــ : جز ارتش حزبالله هستی؟
ذوالفقار درحالی که به آنان نگاه میکند سخنی نمیگوید…
ــ : برای چی آمدی اینجا؟ ما در راه خدا اینجا هستیم
ذوالفقار در حالی که درد دارد، با لبخندی جواب جهل و ظلمشان را میدهد..
ــ : تو برای چی اینجا هستی؟ در راه حزب خدا؟ به خاطر بشار اینجا هستی؟
ذوالفقار: نه به خاطر بشار نیست
ــ : به خاطر چی اینجا هستی؟
ذوالفقار: به خدا به خاطر مقدسات آمدهام
ــ : به خاطر زینب(س)؟
AUD-20190910-WA0002.mp3
2.69M
#نوحه
🎤 حاج محمود کریمی
دیر رسیدم من 😭😭😭😭
فــــــوق سوزناک😭
اگر دلتون شکست برای ظهور دعا کنید
اللّـہم ؏جل لـــولـــیک الــــفرج
هدایت شده از صبح
❖
به رسم ادب صبح را با سلام بر
سرور و سالار شهیدان
"آقا اباعبدالله" شروع میکنیم..
"السَّلامُ عَلي الحُسٓين"
"و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين"
"و عَلي اولادِ الحُسَين"
"وَ علَي اصحابِ الحُسَين"
"السلام ای وادی کربلا"
"السلام ای سرزمین پر بلا"
"السلام ای جلوه گاه ذوالمنن"
"السلام ای کشته های بی کفن"
🖤و اینک
مردی کنار #قتلگاه، سالهاست صبح و شب خون گریه میکند...
و در انتظار ٣١٣ علمدار که عباس وار: یاریَش کنند تا ندا دهد...
💠 الا یا اهل العالم، انَّ جدّی الحسین قَتلوه عطشانا ...
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_107
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
فصل شهادت مردان کربلا تمام شد
اینک نوبت آغاز فصل اسارت زنان هست.
زینب ماندُ ....
اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلَیِکَ الفَرَج
😔😔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ثواب سلام ساده به امام حسین علیهالسلام
🔰 #استاد_عالی
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامہ سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌼🌻🌸🌼🌻🌸🌼🌻🌸🌼🌻 فصل ششم قسمت 3⃣2⃣1⃣ ای بابا اینا حوا
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌼🌻🌹🌺🌻🌼🌹🌺🌻🌼🌹🌻
فصل ششم
قسمت 4⃣2⃣1⃣
اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت.نگران نیروهایش بود.😢
می گفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود.😢
پایان فصل ششم.
🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸
فصل هفتم
در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود.درون و بیرون اتاق ها .یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و.....😉😌
همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند .😉
بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و می گفت :((هر وقت نوبتم رسید چشم!))😊☺️
در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد. ژیلا این طرف کلبه بود و #ابراهیم همت آن طرف اش.😊
ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست . آرام مدام تکرار کرد :((یاحسین!یاحسین))😢
اما صدایش در نمی آمد .یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد.😞
وحشت زده از خواب پرید .ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود . #ابراهیم را صدازد :
ابراهیم !ابراهیم!😢
الو؟
سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️
صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده می شد .گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است.همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی!😔
تلفن قطع شد.زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد.😢
ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد.😢😔😭
ادامه دارد....🌹
یڪے از مهترین پیامهاے
فراموش شده ے #عاشورا:
خیلی جالبه شب عاشورا
امام حسین به یارانش فرمود:
هر ڪس از شما
حق الناسے به گردن دارد برود...
او به جهانیان فهماند
ڪه حتے ڪشته شدن در ڪربلا هم
از بین برنده ے حق الناس نیست!
در عجبم از ڪسانے ڪه
هزاران گناه مے ڪنند و
معتقدند یک قطره اشک
بر حسین ضامن بهشت آنهاست...
#شهےد دڪتر چمران
#عاشورا
🌷🌷🌷🌷🌷
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام علیکم💐 سی و نهمین روز از چله 🌟 ششم 🌟 مهمان سفره شهید🌷ذوالفقار عزالدین 🌷 هستیم.
چهلمین روز از چله 🌟 ششم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 مهدی نعمایی 🌷هستیم.
❤️حاجقاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچههایم کشید
✍همسر شهیدمهدینعمایی: شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمیگشتیم ایران. حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم برمیگشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم. در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دخترها هم مدام میپرسیدند چرا بابا با ما نمیآید؟ سعی میکردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید. نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم میروید سردار را ببینید؟نمیدانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط میتوانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت. ریحانه اولین بار بود او را میدید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست میکشید روی سرش و خیلی بوسیدش.
بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند. مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد. چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جایمان.
یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش میکردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیدهای؟گفتم: نه. گفت: انشاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم.
✍بچهها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکسها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند.
حاج قاسم گفت: میخواهم با این مهرها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است.
#شهید_سلیمانی
عیدی ویژه شهید نعمایی به خانواده اش
در زمان تحویل سال ۱۳۹۸ به همراه بچه ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم «زمانی که شما در کنار ما بودید، هر سال یک عیدی خوب به من و بچه ها می دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشود.»
از ابتدای عید نوروز امسال تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می دهیم.»
صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند «سردار سلیمانی حدود ساعت ۱۰ به منزلتان می آیند.» من بچه ها را بیدار نکردم و با مادر آقامهدی تماس گرفتم و گفتم که «قرار است سردار سلیمانی به منزلمان بیایند.» در حال آماده کردن منزل بودم که زنگ منزل مان زده شد؛ سراغ بچه ها رفتم و گفتم «بچه ها بیدار شوید، مهمان عزیزی به منزلمان می آید.»
در را باز کردم؛ سردار و یکی از محافظان به منزلمان آمدند؛ ایشان بعد از احوالپرسی سراغ بچه ها را گرفتند؛ به ایشان گفتم «بچه ها دارند، آماده می شوند تا خدمت برسند.» سراغ بچه ها رفتم؛ آنها چادرشان را سر کردند و با اینکه خواب آلود بودند با دیدن سردار شاد شدند؛ سردار روی ریحانه و مهرانه را بوسیدند و بچه ها کنار ایشان نشستند. روی میز پذیرایی تبلت ریحانه را آماده گذاشته بودم تا از سردار عکس بگیرم؛ ایشان بعد از احوالپرسی به تبلت روی میز اشاره کردند و گفتند «این تبلت برای کیه؟» من گفتم «برای ریحانه خانم» سردار گفتند «خب، با تبلت ریحانه خانم یک عکس یادگاری بیندازید.» با تبلت عکس گرفتم اما کیفیت عکس ها پایین بود؛ بعد با گوشی خودم تعدادی عکس گرفتم.
برای پذیرایی از مهمان ها در حال رفتن به آشپزخانه بودم تا چای بیاورم؛ سردار گفتند «دخترم زحمت نکش بیا کنار ما بنشین.» من هم نشستم و سردار از مسائل و اوضاع و احوال زندگی پرسیدند. وقتی که با سردار سلیمانی صحبت می کردیم، یاد قرار سال تحویل افتادم که از آقامهدی عیدی خواسته بودم؛ همان موقع داستان را برای سردار تعریف کردم و به ایشان گفتم «دیدن شما در منزلمان عیدی من و بچه ها بود.» سردار فرمودند «ان شاءالله عیدی شما دیدن روی حضرت مهدی (عج) باشد.»
بعد سردار پرسیدند «شما به دیدن رهبر انقلاب رفتید؟» من هم گفتم «سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی اولین مهمان عید امسال ما شما هستید، ان شاءالله تا پایان سال دیدار با رهبر انقلاب نصیب ما می شود.» ایشان هم گفتند «ان شاءالله»
روی مبل نشسته بودیم، سردار به محافظی که در منزلمان بودند، گفتند که «جعبه انگشترها را بدهید که می خواهم به دخترانم انگشتر هدیه بدهم» ایشان یک انگشتر به مهرانه و ریحانه دادند و جعبه را روبروی من نگه داشتند و گفتند «دخترم یک انگشتر به انتخاب خودت بردار» من هم گفتم «سردار خودتان لطف کنید یک انگشتر به من بدهید» که یک انگشتر به من دادند و گفتم «این هدیه خیلی ارزشمند است.»
🌹همسر_شهید_سردار مهدی_نعمایی:
وصیت کردند که مرا در امامزاده_محمد_کرج، بین شهدای دفاع مقدس به خاک بسپارید. یکبار از او پرسیدم چرا کنار بچههای دفاع مقدس⁉️و آقامهدی با آن لبخند بهشتیاش گفت من که در این دنیا دایم کنار مدافعان حرم بودم، دلم میخواهد آن دنیا درکنار شهدای دفاع مقدس باشم🌱
متأسفانه در روزهای اولیه به ما گفتند امامزاده محمد جایی برای دفن شهید ندارد😞. برادر شهید میگفت که شبانه از او خواستم به خوابم بیاید و راهی به من نشان بدهد، مبادا شرمنده وصیتش شویم. برادر شهید گفت فردای آنشب تلفن زدند و گفتند یکجا برای دفن پیکر مطهر شهید مهدی نعمایی در امامزاده پیدا شده است❗️. آنلحظه از اینکه وصیت آقامهدی به سرانجام رسیده بود، همه اشک ریختیم و او را تا خانه ابدیاش کنار شهدای دفاع مقدس تشییع کردیم.🕊